و ماشینی که به سرعت می تازد در دلِ شب و جاده...
مرد اما خسته... با خوابی که آهسته آهسته، از فضای ماشین، در جانش مینشیند...
بچه هایی، سر به شانۀ هم گذاشته و به خواب رفته و زنی که خستگی و سر و کله زدن ها با بچه ها بر او غالب شده...
دخترک اما نیمه بیدار... شاید نگرانِ خواب رفتن پدر و به خطر افتادن جان برادران و خواهر و پدر و مادر...
- "نکند بابا خوابش بگیرد و به خواب برود..."
راهش را بلد است اما: "پدر اگر حرف بزند، خواب را دست به سر میکند..."
دخترک سر میچسباند به پشت پشتی صندلی راننده....
- "بابا! میخواهی برایم شعری بخوانی؟ آهنگی؟... اصلن برایم «مرا ببوس» بخوان...برایم دوباره ماجرایش را بگو"
و مرد، برای دخترکش تعریف میکند،
از افسری که محکوم به اعدام است و یک شب مهلت میگیرد تا با دخترش باشد...
و دخترک، هم ذات پنداری میکند با آن دختر و به خیالش، پدر هم حس همان افسر درجه دار را خوب میفهمد...
هرچند سالها بعد، دخترک ماجرای دیگری برای این آهنگ میخواند، اما دلش میخواهد همین ماجرا در ذهنش بماند...
صدای مرد پر است و با صلابت... صدا توی ماشین میپیچد...
"مرا ببووووس... مرا ببوس... برای آخرین بار... تو را خدا نگه دار... که میروم به سوی سرنوشت...
بهار ما گذشته.... گذشته ها گذشته... منم به جستجوی سرنوشت....
در ميــانِ طوفان... همپيمان با قايقران ها... گذشته از جان، بايد بگذشت از طوفانها...
به نيمه شب ها، دارم با يارم پيمان ها... كه بر فــروزم، آتشها در كوهستانهــــا...
شبِ سيه، سفر كنم... ز تيره ره، گذر كنم... نگه كن ای گلِ من؛ سرشكِ غم ز دامن؛ برای من نيفروز...
دختر زیبا! امشب بر تو مهمانم، در پیش تو میمانم... تا لب بگذاری بر لـبِ مـن...
دختر زیبا! از برق نگاه تو، اشكِ بی پناه تو، روشن سازد يك امشـبِ مـن..."
و دخترک، میماند در خطاب شدن... میماند در آن دختر زیبا...میماند در نیمه شب... در طوفانها... میماند که پدر مهمانش شود... که پدر را ببوسد... که پدر ببوسدش و دست برسرش بکشد... میماند که سر به شانۀ هم بگذارند...
نیمه شب است... جاده است...و ماشین به سرعت می تازد
و پدر و دختری، خلوت کرده اند به صرفِ ترانه ای... و خواب را دست به سر کرده اند...