راوی با چنان حرارتی وقایع را شرح می داد که گویی هم الان دوستان شهیدش را ناظر بر گفتارش می دید. از خلاقیت دوستان شهیدش می گفت. از ناکامی ها و کامیابی هایشان در نبرد با دشمن. از حمله ی غافلگیر کننده شان به مواضع رژیم بعث. از آتش باران منطقه ای که صدام گفته بود این جا قتلگاه ایرانیان خواهد شد. و بعد که یک نفس گفت و گفت و گفت از ما به این خاطر که سرمان را درد آورده است عذرخواهی کرد. چه قدر شرمنده شدم. حتما ما زیاد این پا و آن پا کرده بودیم. شاید هم مرام این انسان ها این طور است که همیشه و در هر زمان خودشان را مدیون مردم می دانند. برای من شب خوبی بود. شب های خوبی بود. شب هایی که بسیار یاد عمو کردم. یاد چهره ی مهربانش و قامت رشیدش.
و بعضی یادها چه قدر شیرین و نفس گیرند. فشار چنگال های بغض را روی گلویت حس می کنی. چنگال هایی که می خواهند نفَست را بگیرند و بهای رهایی ات فقط به قیمت اشکی ست که تقدیم شان می کنی...
برای انتخاب عنوان مطلب کتاب شعری را که کنارم بود باز کردم. آمد؛
و برای صدف های گمشده
اشک می ریزم!