آقای هادی حیدری شما به شخصه تا حالا برای آن ارتشی یا سپاهی یا بسیجی که در جنگ زیر بمب ها و گلوله ها و ترکش های دشمنان ایران شهید و معلول شده است چه کاری انجام داده اید که حالا به آنها توهین هم میکنید آقای هادی حیدری که ارادت تان به بی بی سی زیاد و آن را الگوی خود میدانید بدانید همان انگلیس و امریکایی که دل شما را برده برای کشته شدگان شان در جنگ جهانی مراسم یادبود برگزار میکنند شما حتی یک دفعه به عیادت جانبازی نرفته اید که شب و روز با اکسیژن مصنوعی نفس میکشد شما حتی یک کار مفید برای انقلاب و جنگ انجام نداده اید شما و عده ای در هیئت تحریریه و جریانات منحرفی که پشت روزنامه شرق پنهان شده اید در هفته دفاع مقدس به جوانانی توهین میکنید که برای دفاع از وطن در برابر دشمن متجاوز به خاک ایران خودشان را به جبهه ها رسانده و سینه های خود را جلو گلوله ها و ترکش های دشمن گرفتند شما نه اصلاح طلب نه تندرو نه میانه رو نه ملی گرا نه مذهبی گرا نه راستی نه چپی که هیچی نیستید چرا که اگر کمونیست یا ملی گرا هم بودید باید به جوانان ارتش و سپاه و بسیج و جوانانی داوطلب که در راه دفاع از وطن کشته شده اند و هم اینک هم عده ای از آنها با تنفس مصنوعی در حال جان دادن هستند احترام میگذاشتید و به آن عزیزان توهین نمیکردید.
شماها در هفته دفاع مقدس رزمندگان اسلام را همچون دسته کورها به تصویر کشیده که با چشم بسته در جبهه ها حضور دارند در چهره رزمندگان هیچ گونه نگرانی وجود ندارد و دستورات فرماندهان شان را کورکورانه انجام میدهند این شما هستید آقای هادی حیدری که کور واقعی هستید قلب شما کور است شما به قول معروف از آن کسانی هستید که با آب انگور مست میشوید نه با می معرفت ، شما باید از خودتان خجالت بکشید شما و طرفداران تان هسته های پوچ و بی مغزی هستید که چهره هنرمند و انسان دوستانه به خود گرفته اید هنرمندی که دل سرباز وطنش را بشکند و به درد بیاورد هنرمند نیست مزدور و جیره خوار دشمن است آقای هادی حیدری شما با این اقدام خودتان ثابت کردید در فتنه88 که در آنجا سابقه درخشانی هم دارید مثل همین امروز پشت سر غرب زدگانی قرار گرفته بودید که برای رسیدن به قدرت راضی بودند از روی جنازه های هم وطنانشان در خیابان های تهران عبور کرده و به صندلی ریاست غرور شان تکیه بزنند متاسفانه در دولت خاتمی بر اثر غفلت قوه اجرایی کشور کسانی همچون شما طوری تربیت شدند که هیچ ایده مردم پسندانه ای ندارند و هنوز هم که هنوز است این کلمه اصلاحات را نتوانستند برای مردم ایران معنی کنند فقط از درون این اصلاحات چیزی که نصیب ملت ایران شده است کسانی چون شما هستند که برای مطرح کردن خود به هر چیزی که دل دشمنان کینه توز ایران را شاد کنند دست میزنید و دنبال بهانه ای میگردند تا به آغوش دولت های اروپا و امریکا پناه ببرند و در آغوش امریکا و انگلیس به پایان دوره سیاسی خود برسند.
همه مردم ایران شرمسار مادرانی هستند که هنوز هم چشم بر درب خانه خود به انتظار خبری از پسران مفقودالاثرشان هستند جوان هایی که در دفاع از ولایت قلب های پاکشان را به گلوله ها و ترکش ها سپردند شرمسار جانبازان قطع نخاعی و دست و پا از دست داده که پیشاپیش قافله انقلاب اسلامی در حرکت هستند شرمسار جانبازان شیمیایی که در عمق نگاه شان شوق رسیدن به حضرت دوست را میشود دید شرمسار پرچمداران پیش تاخته ای که خیلی جلوتر از زمان خودشان در حرکت هستند پرچم داران و شیرمردانی که سالها با شعار الله واکبر شان ترس را در چشمان قدرتمندان جهان نشانده اند ، این را باید بدانی که هر چقدر هم پشت چهره غرب زده خودتان پنهان شوید در روزی مثل همین روز نیات پلیدتان برای همه برملا میشود.
شما کاتوریکاست کش روزنامه شرق اگر به دیدار جانبازان قطع نخاعی یا شمیایی میرفتید که تا شش ماه دیگر هم امیدی به زنده ماندنش نیست شاید به خودتان آمده بودید و این قدر وقیحانه به رزمندگان توهین نمیکرد من نمیدانم کسانی که اقدام شما را سو تفاهم میدانند میخواهند ریش سفیدی کنند و غائله را بخوابانند یا طرفدار اقدام شما هستند تصویری که رزمندگان و فرماندهشان را با چشمانی بسته به تصویر کشیده اند فقط برای ضربه زدن به مقام شهدا و رزمندگان است که دارند کورکورانه دستورات را انجام میدهند کسانی که به این اقدامان دست میزنند به تنها چیزی که می اندیشند رسیدن به خواسته ها و امیال حیوانی شان است اینها حتی حاضرند همه ارزش های انسانی را فدای لحظه ای از هوی و هوس پلید خودشان بکنند وظیفه دادستانی محترم است که با شما و این گونه اقدامات زیان بارتان برخورد کند رزمندگان اسلام با همان فریاد الله واکبری که دیروز دشمنان اسلام را در جبهه ها زمین زدند با همین شعار هم منافقینی که هم اکنون پشت روزنامه شرق پنهان شده اند را رسوای خاص و عام میکنند.
من به عنوان یک جانباز 25 درصد بسیجی وقتی به مزار شهدا شهرمان کاشمر میروم در مقابل عکس های دوستانم که به من نگاه میکنند نمیتوانم حرف دلم را بزنم ، نمیدانم چرا یک جورهایی از آنها خجالت میکشم باورم نمیشود که زمانی پا به پای این عزیزان در خط مقدم بودیم در شب های حمله برای هم آرزوی شهادت میکردیم در مقابل آنها که به بهترین درجه های معنویت الهی و کمالات رسیده اند خودم را عقب افتاده میبینم در جبهه ها شهادت نصیب بچه هائی میشد که یقین داشتند راه بهشت عقبی از دل جهنم دنیا میگذرد این شیفتگان شهادت با اخلاصی که به قرآن و پیامبر داشتند و با عشق حضرت محمد (ص) و با دلی که به ولایت امام خمینی ( ره ) سپرده بودند به این درجه از کمال رسیدند ، برای رسیدن به افتخار شهادت باید در آزمون های الهی زیادی قبول شده باشی هم اینک ما جاماندگان و مردود شدگان در آزمون الهی که از قافله عشق جا مانده ایم شرمسار شهدا ، رزمندگان و پرچمداران پیش تاخته ای هستیم که خیلی جلوتر از زمان خودشان و زمان ما در حرکت بودند شیرمردانی که سالها با شعار الله واکبر شان ترس را در چشمان قدرتمندان جهان نشانده اند اینها پیشگامان ولایت در دشت های لاله گون خون بودند و چه سرزمین هایی را که لاله گون کرده اند آنها از خط مقدم جبهه ، معبری مستقیم به آسمان ولایت زده بودند بارالها و ای خدای بزرگ تو شاهدی که من دیده ام که این شعار الله و اکبر چه معجزات و طوفانی هائی که در جبهه ها به پا میکرد فقط کافی بود در شب های حمله بچه ها به نزدیک خط مقدم عراقی ها برسند و آنها صدای الله واکبر بچه ها را بشنوند دیگر خط فتح شده بود چنان این فریاد الله واکبر ترس را در وجود دشمن میریخت که یا فرار و یا تسلیم میشدند و شهادت به مسلمانی شان میدادند بیشتر معجزات جبهه تا قبل از رسیدن بچه ها به خط مقدم عراقی ها بارها و بارها اتفاق میافتاد در تمام مراحل جنگ بچه ها با فریاد الله واکبر لحظه به لحظه معجزه ها خلق میکردند و این معجزات در شب های حمله که بچه ها سرشاز از مستی و ایثار و عشق بودند به اوج خود میرسید معجزات جبهه تا رسیدن بچه ها به خط مقدم عراقی ها بارها و به صورت علنی اتفاق میافتاد خدایا تو خودت شاهدی من با بچه هایی دوست و هم رزم بودم که تاریخ را با خونشان نوشتند تاریخ را طوری نوشتند که ذره ای از خاک عزیز ایران به دست اجانب نیفتاد جمهوری اسلامی ایران که هم اینک بر قله های افتخار و شکوفایی جهان ایستاده نتیجه رنج ها و مشقت های مردم ایران و نتیجه ریخته شدن خون هزاران شهید گلگون کفنی است که همچون گوهری تابناک بر صفحات تاریخ جمهوری اسلامی ایران میدرخشند.
بعد از مرحله اول بیت المقدس ما را از جبهه دب وردان به نزدیک خرمشهر آوردند و ما به صورت داوطلبانه با بردن دست بالای سرمان آمادگی خود را برای شرکت در حمله دوم بیت المقدس اعلام کردیم فرمانده گردان برادر باقری بود که بعدها شنیدم شهید شده و این شهید گرامی در فاصله یک ساعت دو بار برای بچه ها حرف زد گفت ممکن است خیلی از ما فردا بین هم نباشیم من نمیخواهم خدای نکرده دروغ بگویم حمله سختی است و دشمن هم خیلی قوی است خوب فکر کنید اگر نمیخواهید در حمله شرکت کنید بگوئید امکان خطر خیلی بالاست هر دو بار با حالت خاصی این حرف ها میزد انگار میخواست هر طور بود به ما بفهماند که حتما عده ای از شما کشته و زخمی میشوید نمیخواست مدیون نگفتن این حقیقت به بچه ها را بر دوش داشته باشد و هر طوری بود به همه ما فهماند که امشب جانتان در خطر قرار میگیرد اراده و تصمیم بچه ها قطعی بود کمی بعد نماز شهادت خواندیم ساعت یازده و نیم بود که نماز را تمام کردیم چند دقیقه هم بعد از نماز در سکوت دعا کردیم و بعد فرمانده های گردان ها و گروهها در گوشه ای روی زمین و روی خاک طرح حمله را برای آخرین بار مرور کردند فرمانده گروهان ما هم برادر باقری بود بعضی ها میگفتند پسر عموی برادر باقری فرمانده گردان است و بعضی ها هم میگفتند برادرش است ما به او هم برادر باقری میگفتیم برادر باقری کوچک که فرمانده گروهان ما بود با من دوست بود و چون سوادم دیپلم بود مرا معاون فرمانده یکی از گروها کرد هر گروهی بیست و دو نفر بود و هر گروهان چهار تا گروه بیست و دو نفری داشت فرمانده گروه بیست و دو نفری که من معاونش بودم جهانگیر افخمی بچه سبزوار بود که من معاونش بودم و شهید محمد شوقی در گروه ما تک تیرانداز بود نوجوانی شانزده ساله ای که دو سال از من کوچکتر بود و بار دومی بود که به جبهه آمده بود من اولین بارم بود که به جبهه آمده بودم چون این شهید عزیز و گرامی تجربه اش در جبهه بیشتر بود نمیدانم از کجا آب و خاک شیر شربت میاورد و در آن هوای گرم با هم میخوردیم مرحله دوم عملیات الی بیت المقدس در تاریخ دوازدهم اردیبهشت ماه1361 در جاده خرمشهر اهواز شب ساعت دوازده نیمه شب شروع شد حمله خودمان را با رمز یا علی ابن ابی طالب شروع کردیم ولی رمز خودمون بین بچه ها مژده ژیان پژو بود چون عربها کلمه ژ را نمیتوانستند تلفظ کنند بچه های اطلاعات بعضی از گروهان های ما را تا جاهای به خصوص که قبلا شناسایی و زمین را از مین پاکسازی کرده بودند رساندند گروهان ما بیست دقیقه زیر توپخانه دشمن جلو رفت و بعد زیر خمپاره و توپخانه ها عراقی ها جلو میرفتیم به جایی رسیدیم که باید از عرض جاده اسفالته خرمشهر اهواز رد میشدیم و صد متر آن طرف جاده هم راه آهن بود مابین جاده و راه آهن باتلاق مصنوعی وحشتناکی بوجود آورده بودند و تا کمر نزدیک سینه تا باتلاق فرو رفته بودیم و این مساحت کوتاه را زمان زیادی طول کشید تا طی کردیم با هر زحمتی بود این مسافت را در باتلاق طی کردیم جایی که کوچکترین جراحتی یا زمین خوردنی باعث مفقود الاثر شدن مان میشد چرا که یک متر به زیر زمین فرو رفتن و بعد از خشک شدن باتلاقی که مصنوعی بود پیدا کردن جسد به راحتی امکان پذیر نبود ، خیلی از بچه ها تا رسیدن به جاده زخمی و شهید شده بودند در آن مرحله تا رسیدن بچه ها به جاده به خاطر انفجار مداوم خمپاره ها و توپخانه عراقی ها و پرتاب ترکش ها و سنگ ریزه ها و موج انفجار و صدای زیاد انفجار از خمپاره های خوشه ای و معمولی و کمک کردن بچه ها به زخمی ها و برگرداندن آنها به پشت سر باعث میشد که بچه ها بیشتر زخمی و کمتر شهید بشوند ، تمام گردان ما عرض جاده را به طور معجزه آسایی یک به یک رد کردند بدون کوچکترین خراشی در سطح جاده گلوله های رسام خیلی زیاد بودند و ما میدانستیم که در کنار هر گلوله نورانی رسام نه تا گلوله معمولی هم هست و چون عراقی ها میدانستند ما مجبوریم برای دور زدنشان از جاده عبور کنیم سطح جاده را با گلوله های بسیار زیادی پوشانده بودند و حتی یک ثانیه این گلوله ها در سطح جاده کم نمیشد با گفتن الله و اکبر و با سرعت تمام عرض جاده را در چند ثانیه رد میکردیم الله واکبر نفر بعدی و الله واکبر باز هم نفر بعدی همه بچه ها رد شدند جالب اینکه حتی یک نفر هم در جاده نیفتاد در باتلاق یک نفر از بچه ها جا نماندند و خود من و هجده تا از بچه ها از باتلاق بیرون آمدیم و سریع یک سازماندهی بین خودمان انجام دادیم هر کسی به همان رتبه ای که از قبل داشت یک بی سیم چی هم با ما بود و یک فرمانده جدید پشت سر فرمانده جدید حرکت کردیم هنوز بیست قدم به صورت سر و کمر به پائین راه نیفتاده بودیم که رگباری از گلوله کالیبر پنجاه از خط دوم که با دوربین های مادون قرمز ما را دیده بودند به رگبار گرفته شدیم و هشت نفر پشت سرمن و فرمانده جلوی من بلافاصله شهید شدند چرا که گلوله کالیبر پنجاه یک نوعی از پدافند هوایی است و من هم استخوان ران پایم ترکید و پایم پای چپم از وسط ران دولا شد و قوزک پایم نزدیک گوشم قرار گرفت و سفیدی استخوانم را میدیدم و بقیه بچه ها پناه گرفتند و بعد از پانزده دقیقه بچه ها برگشتند و عقب نشینی کردند حتی یکی از آنها موقع رفتن به دیگران گفت بیاید این را ببریم زنده مانده گفتند نه از باتلاق نمیتوانیم ردش کنیم و من تا شش صبح در میان بچه های شهید شده تنها ماندم در بیمارستان تبریز از مجروحان دیگر فهمیدم که چطور شد که ما زخمی شدیم و آن شب حمله ما ناموفق بود روز بعد که فرماندهان از وجود دوربین های مادون قرمز نیروهای بعثی مطلع شده بودند شوروی به صدام این دوربین ها را داده بود شب بعد با حمله ای دیگر فرماندهان با بچه ها حمله موفقی انجام دادند و عراقی ها را تا پادگان حمید مجبور به عقب نشینی کرده بودند رد شدن یک گروهان نود نفری از عرض جاده ای که رگبار گلوله های فراوان سطح آن را پوشانده بود را نمیشود یک شانس و یا اتفاقی قلمداد کرد یا نیفتادن بچه ها در زمان رد شدن از باتلاق را شانسی زیادتر و اتفاقی کم نظیر نامید وقتی که ما از عرض جاده میخواستیم رد بشیم به خوبی میدانستیم طبق محاسبات عقلی99 درصد تیر میخوریم آنجا چون نزدیک عراقی ها بودیم توپ و خمپاره نبود فقط صدای انفجار خمپاره ها و توپخانه را در پشت سر خود میشنیدیم آنجا فقط گلوله های جورواجور بود که ما فقط گلوله های رسام را که در فضای تاریک شب نورانیت خیره کننده ای داشت میدیدیم و میدانستیم که در کنار هر گلوله رسام نه تا گلوله معمولی هم وجود دارد که دیده نمیشود الله واکبر به راستی که خدا بزرگ است موقع گفتن الله واکبر تنها چیزی که از خدا میخواستم این بود که به آن طرف جاده برسم و همه رسیدیم در باتلاق از ته دل از خدا میخواستم و با صدای بلند به همدیگر روحیه میدادیم فقط میخواستیم برسیم آخر باتلاق و همه هم به آخر باتلاق جهنمی رسیدیم درست است که قبل و بعد از باتلاق و جاده بچه ها یکی یکی به ملکوت پر میکشیدند و به دلدار میپویستند و یا زخمی میشدند ولی در جاهائی که از خدا چیزی را میخواستیم در لحظه ای خودمان را بیرون باتلاق یا آن طرف جاده میدیدیم ما اگر اینها را شانس بنامیم به کلمه معجزه توهین کردیم و فلسفه وجودی معجزه را بی معنی میکنیم امدادهای غیبی در جبهه ها را بچه ها بارها میدیدند یک هفته قبل از حمله دوم بیت المقدس در جبهه دب وردان بودیم در خط مقدمی قرار داشتیم که بچه های خط شکن دیگر آنجا را از عراقی ها گرفته بودند ولی نتوانسته بودند همه منطقه را بگیرند و قسمت هایی مهم دست عراقی ها مانده بود برای همین هم خط ارزش نگه داشتن نداشت بچه های زیادی شهید و زخمی میشدند ما چندین روز آنجا بودیم تا اینکه بعد دستور دادند خط را رها کنیم چون ارزشش را نداشت قرار شده بود دوباره حمله ای جدید بشود و همه منطقه را از عراقی ها بگیرند که ما خط را بعد از چند روز رها کردیم یکی از روزها که آنجا بودیم برادری فریاد میزد که دو تا داوطلب میخواهم تا به بچه هایی که دویست متر جلوتر از خط مقدم حفره و کانال زده بودند تدارکات برسانیم اگر دشمن حمله میکرد این بچه ها با آر پی جی جلوشان را میگرفتند و ما در خط اول وقت کافی داشته باشیم ما فقط دو تا توپ106 داشتیم که آن هم زمانی که عراقی ها پاتک میزدند با بی سیم به آنها اطلاع میدادند و آنها میامدند من با اینکه فرمانده ام جهانگیر راضی نبود داوطلب شدم که بروم کسی دیگری نیامد جهانگیر راست میگفت غیر از عراقی های زیادی که در بین راه در این فاصله دویست متر مرده بودند چند تا شهید خودمان هم میانشان بود که چند دفعه که بچه ها برای آوردنشان رفته بودند بچه های دیگری شهید شده بودند چرا که بعد از خط که راه میافتادیم قشنگ توی دید تیراندازان و تک تیراندازانشان بودیم من و خود برادری که دو تا داوطلب دیگر میخواست راه افتادیم دو نفری او کمپوت و خوراکی و گلوله های آر پی جی زیاد با خودش برداشت و یک نوار رگبار تیربار به من داد که مجبور شدم دور شانه هایم ببندمشان با چند تا گلوله آر پی جی برداشتم و راه افتادیم گلوله آر پی جی در آن جلو تنها چیزی بود که بچه ها میتوانستند جلو تانک های عراقی ها را بگیرند فرمانده من به شدت مخالف بود که من بروم حتی اول نگذاشت میگفت تو تازه اومدی جبهه بذار بگذار قدیمی ها بروند با همان برادر راه افتادیم با این که حتی اسمش را نمیدانستم چند تا الله و اکبر و صلوات فرستادیم و راه افتادیم در این دویست متر تا رسیدن به بچه ها به قدری جسد عراقی ها ریخته بود و چنان بو گرفته بود که بعضی از آنها در آن هوای گرم مثل بشکه باد کرده بودند چند تا شهید خودمان را هم میدیدم یکی شان رو به آسمان افتاده بود و پایش نبود و با چشمان باز به آسمان نگاه میکرد به عراقی های مرده که نگاه میکردم بدم میامد یک بوی زننده ای گرفته بودند به شهدای خودمان که نگاه میکردم نه تنها بویی احساس نمیکردم آرامشی خاص را در صورتشان میدیدم چنان چهره شان آرام بود و بعضی هایشان که چشمانشان باز بود بهشان که نگاه میکردم حتی بوی خوبی هم حس میکردم خدایا خودت میدانی که راست میگویم خدایا ای کاش قدرت قلم و بیانم را چنان که باید به من میدادی تا میتوانستم آن لحظه ها را بیان کنم برادری که با هم بودیم به من گفت موقع برگشتن حتما باید یکی از بچه ها را با خودمان ببریم هر ده متر که میرفتیم دوباره در پناه تپه ای یا سنگری پناه میگرفتیم بعصی وقت ها فکر میکردم مگسی چیزی از کنار گوشم رد میشود یا لحظه ای یک سیاهی در کنار گوشم و جلو چشمم میدیدم میفهمیدم اینها گلوله است با آن صدای که مثل اینکه یک مگس سریع از کنار گوش آدم میگذشت تا رسیدن به بچه ها صدها معجزه دیدم که وقت نمیگذارد بگویم به بچه های جلو رسدیم قشنگ عراقی ها را میتوانستیم ببینیم ولی در فاصله خیلی دوری بودند و آتشی هم روشن کرده بودند که دودش معلوم بود بچه ها بهم یاد دادند وقتی میخواهی نگاه کنی سرت را از خاکریز بالا بردی به یک طرف حرکت بده و نیم متر آن طرفتر سرت را بیار پایین به هیچ عنوان نباید سرم را از خاکریز بالا آورده و ساکن نگه میداشتیم تا جایی را ببینیم باید با حرکت سر به چپ و راست جلو را میدیدیم چون تک تیراندازانشان بلافاصله با سیمینوف بچه ها را میزدند با همه بچه های آنجا که شش یا هفت نفر بودند حرف زدم برادر دیگری که با او آمده بودیم از قبل با همه آنها دوست بود یکی از آنها پسر بچه پانزده ساله ای بود از اهواز به من گفت بیا کمی حرف بزنیم و تمام دو ساعت را بیشتر با او حرف زدم پرسید بچه کجا هستم من هم باهاش حرف میزدم بعد یک بسته در آورد از کمک های مردمی بود و قبلا بچه های دیگر برایشان آورده بودند یکی از آنها را باز کرد یک مشمایی از داخلش درآورد چند تا شکلات با یک نوشته داخلش بود یک شکلات به من داد یکی هم خودش خورد و نوشته را خواند بعد به من داد خدای بزرگ عین نوشته این بود من زهرا هستم کلاس چهارم دبستان از چهار محال بختیاری این شکلات و بیسکویت ها را به برادران رزمنده ام در جبهه ها تقدیم میکنم و از رزمندگان تعریف کرده بود خدایا چقدر این کمک های مردم برای بچه ها دلگرم کننده بود با خواندن نامه گرمای مطبوعی در درون خودم حس کردم اسم بچه اهواز هم صحبت ام علی بود به من میگفت هر چند ساعت یکی از مشماها را در میاورم و میخوانم و خوردنی هم میخورم و روحیه میگیرم یکی از برادران و دوتا خواهرش را در بمباران از دست داده بود وقت نیست که در این مقاله گفته شود که چطور این بچه ها که جلوتر از خط مقدم بودند شهید شدند آنها جلوتر از زمان خود بودند و پیشتازان قافله بودند ولی این آقایی که میاید و به همچین رزمندگان و جوانانی و مردمی که پشتیبان این عزیزان بودند با کشیدن یک کاریکاتور اهانت میکند اگر توبه کند و از این اقدامش پشیمان بشود و از غصه دق هم بکند جای تعجبی نخواهد داشت ای کاش همه میدانستند که معجزه برای رزمندگان در جبهه ها فراوان و عادی شده بود تا جایی که شهدایمان ایثار را به فرشتگان میآموختند صد هزارها آفرین و مرحبا به دلدادگان به رسالت پیامبر و ولایت علی و درود بر رهروان امام خمینی (ره) و مقام معظم رهبری (حفظه اله) که هنوز هم که هنوز است نحوه و روش مبارزه شان با دشمنان اسلام کمر کفار را شکسته است و این را بچه ها و رزمندگان اسلام به مبارزین خط مقاومت در منطقه آموختند و رزمندگان حزب الله لبنان در جنگ سی و سه روزه با الهام گرفتن از رزمندگان اسلام در هشت سال دفاع مقدس وحشت و هراس را تا اعماق وجود صهیونیست ها نشانده اند و این هنر است ، هنر به تصویر کشیدن کاریکاتوری بی مایه و اهانت آمیز و توهین به سربازان پاکباخته ای که اینک در میان ما نیستند توسط عنصری نامطلوب نیست این ضد هنر و حتی خیانت است و دادستان باید برای احترام به رزمندگان و شهدایی که با خون پاکشان استقلال آزادی جمهوری اسلامی را نوشتند تفاله های بی ارزشی همچون این آقا را دستگیر و محاکمه کنند.