سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۷ مهر ۱۳۹۱ - ۱۵:۲۰
آدامس شیک

سردم شـده ...

آسان و مغرور گذشتن از کنار فقیر و محتاج، برایم آب خوردن شده!!! مثل آب خوردن حرامخواری میبینم و سکوت میکنم! مثل آب خوردن گرانفروشی و کم فروشی میبینم و خاموشم! خیلی راحت زورگویی و چپاول و غارت می بینم و سایلنتِ سایلنت سر میکنم!! تجاوز به مال و ناموس مردم و انگار نـه انگار کـه من هستـم و در این شهـر نفس می کشـم!
کد خبر : ۸۲۵۴۴
به گزارش سرویس وبلاگ صراط، آدامس شیک در آخرین به روز رسانی خود نوشت:
 
 
هوا بس ناجوانمردانه سرد است...!

سردم شده... احساس می کنم از شدت سرما گوشه ای نشسته ام و به خود می لرزم... احساس می کنم سرما امانم را بریده و تاب و توان را از من ربوده... احساس میکنم یخ زده ام.

نه فقط خودم، بلکه می بینم انگار تمامی مردم این شهر یخ زده اند و منجمد شده اند. بعضی ها که از شدت سرما جرات بیرون آمدن از چهاردیواری گرم و نرم خود را ندارند و بعضی هم طوری بیرون می آیند و بر می گردند که اصلا نمی بینیشان! از بس که می ترسند یخ بزنند و سریع کار و بارشان را می کنند و به لانه ی خود بر می گردند! چرا اینگونه شده ایم ما...؟! نه.. اینطور پرسش صحیح نیست! اجازه دهید اول این تیشه را بر سر خودم بزنم... چـرا اینـطور شـده ام...؟!

خیلی مسائل و وقائع برایم عادی شده، یا بهتر است بگویم عادت شده. خواب زیاد، دیر بلند شدن از خواب، نماز بی موقع و لنگان لنگان، بی اهمیتی به خمس و زکات و انفاق، حرافی، غیبت! دروغ! تهمت! کسالت و بی حالی، افسردگی و درخود تنیدگی، اتلاف فرصت ها و و و...

بدحجابی در شهرمان برایم عادی شده!!! گوش دادن به موسیقی ناهنجار ضبط صوت تاکسی برایم عادت شده، سیگار کشیدن اطرافیان و افراد، مصرف دخانیات و قلیان در جامعه، بی تقاوتی نسبت به اتفاقات، بی غمی در مورد اجتماع و سیاست و دیدن جرم و جنایت و آسان گذشتن از کنارشان برایم عادی شده!!!!

آسان و مغرور گذشتن از کنار فقیر و محتاج، برایم آب خوردن شده!!! مثل آب خوردن حرامخواری میبینم و سکوت میکنم! مثل آب خوردن گرانفروشی و کم فروشی میبینم و خاموشم! خیلی راحت زورگویی و چپاول و غارت می بینم و سایلنتِ سایلنت سر میکنم!! تجاوز به مال و ناموس مردم و انگار نـه انگار کـه من هستـم و در این شهـر نفس می کشـم!

چقدر منکر که می توانستم نهی کنم و نکردم! و چقدر معروف که می توانستم توصیه کنم و باز هم نکردم و نکردم...! خاموش خاموشم. فقط یاد گرفتم که بگویم: "پس این شهر مگر مسئول ندارد...!؟ مگر صاحب ندارد...!؟" یاد گرفتم از همه کس و همه چیز بنالم و شکایت کنم و فریاد کنم، الا از تقصیر خودم! یاد گرفتم در کم کاری و بی مسئولیتی همه را ببینم، غیر از خودم. اصلا کار من درستِ درست است و هیچ کس حق ایراد وارد کردن به کار و شغل و امرار معاش و زندگانی من را ندارد!

آری سردم شده است... مثل غذایی که از دهن افتاده! ... حس می کنم همانند یک کرم ابریشم در پیله ی خود تنیده ام و با هیچ کس و هیچ چیز کاری ندارم و هر چه دوست داشتم می کنم و از همه هم غیر از خود انتظار دارم. یخ زده ام! اما دیگر طاقت این سرما را ندارم. میخواهم بلند شوم و حرکتی کنم، دستی بجنبانم و این همه درخواست و مطالبه را ابتدا از خود بخواهم.

گفتا ز که نالیم که از ماست که بر ماست...