شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۸ مهر ۱۳۹۱ - ۱۸:۳۱
قاصدک بارون

کلید اسرار

من توی دلم گفتم این آقای مدیر جلسه گفت:"هممون می دونیم". یا این اطلاعاتش رو بسط داده به ما یا اینکه فقط من توی این جمع نمی دونستم که بابای آقای حسن زاده مریضه.
کد خبر : ۸۲۷۷۲
به گزارش سرویس وبلاگ صراط، قاصدک بارون در آخرین به روز رسانی خود نوشت:
 
چند روز پیش وقتی داشتیم از شهر محلات رد می شدیم و عکس شهید محلاتی به دیوار نصب بود همسرم به من گفت: چه جالب. می دونستی شهید محلاتی اهل محلاته؟

خندیدم بهش. گفتم چقدر پرتی بابا. مگه نمی دونستی؟

...

حالا دیروز یه قضیه ای برای من اتفاق افتاد که فهمیدم خودم از اون پرت ترم.چی؟ الان میگم:

دیروز توی یه جلسه ای دیدار صمیمانه داشتیم با سردبیر سابق "سلام بچه ها". آقای حسن زاده حدود بیست سال سردبیر این نشریه بوده و حسابی توی این کار مو سفید کرده.

وقتی اومد حس کردم ابهتی داره برای خودش. به یکی گفتم. گفت اینجوریش رو نیگا نکن. خیلی شوخه. راست می گفت. آدم احساس نمی کرد که جلوی این عالم دینی متخصص کار کودک نوجوان باید عصا قورت داده باشه.(بله گفتم عالم دینی چون ایشون روحانی بود)

خلاصه جلسه که شکل گرفت مدیر جلسه اولش گفت: هممون می دونیم ابوی آقای حسن زاده بیمارن.

آقای حسن زاده با خنده گفت: خب اینو می گی که اینا چی کار کنن؟

مدیر جلسه گفت: برای ابوی شما یه حمد به نیت شفا بخونن.

من توی دلم گفتم این آقای مدیر جلسه گفت:"هممون می دونیم". یا این اطلاعاتش رو بسط داده به ما یا اینکه فقط من توی این جمع نمی دونستم که بابای آقای حسن زاده مریضه.

گذشت...

من از چند وقت پیش دنبال یکی می گشتم که توی ماجرای انقلاب شهر اصفهان حضور داشته باشد.چندتا سوال داشتم و دیدم که آقای حسن زاده هم کمی لهجه دارند. لذا از بغل دستی پرسیدم این آقای حسن زاده کجاییه؟

گفت: شمالیه. آملیه.

گفتم:آهان و خب چون به مقصودم نرسیدم بی خیالش شدم.

جلسه به شکل پرسش پاسخ بود. بچه ها هر کدام سوالی می کردن. در حوزه ی تخصصی کار برای کودک و نوجوان بود سوالات. یکی پرسید: رابطه ی شما با پدرتان چه جوری بوده؟

من به شخصه بدم آمد. توی دلم گفتم:وا ! کار نوجوان چه ربطی به این سوال داشت؟ اینا هم که امروز گیر دادن به بابای این بنده ی خدا. حالا هی دلش رو ریش می کنن . باباش مریضه و اینا همش از اون می پرسن.

آقای حسن زاده هم گفت که پدرش هیچ وقت آنها را دعوا نکرده و نزده. با اینکه سه تا برادر بودند که زیاد به پروپای هم می پیچیدند و دعوا می کردند اما پدرش هر وقت دعوای بچه ها را می دیده خودش را می زده تا بچه ها خجالت بکشند.

به بغل دستی ام گفتم: چه بابای خوبی!

بغل دستی ام نگاه معناداری کرد و خندید.

باز جلسه پیش رفت. سوالات ادامه داشت. و همینطور گذشت تا اینکه یکی دیگر از دوستان پرسید:شما به عنوان سردبیر بیست ساله ی "سلام بچه ها" به مردم امضا می دهید یا به عنوان پسر آیت الله حسن زاده ی آملی؟

آقا من رو می گید؟! داغون شدم یهو. پس این بنده ی خدا پسر آیت الله حسن زاده آملی بود؟ چقدر همه توی حرفهایشان کد می دادند و من پرت پرت بودم...

تا آخر شب با اینکه خوشحال بودم که آقای حسن زاده را اینقدر نزدیک دیده ام اما اصلا حالم خوش نبود. من گیج بازی ناجوری داشتم دیروز که هر چی بهش فکر می کنم می بینم از من بعید بوده...

احتمالا سر قضیه ی خندیدن به جناب همسر خدا خواسته درست و حسابی تلافی کند.