به
گزارش صراط، شرح اسم" عنوان کتاب زندگینامه رهبر معظم
انقلاب از سال ۱۳۱۸ تا ۱۳۵۷ است که توسط هدایت الله بهبودی به رشته تحریر
در آمده و توسط موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی به چاپ رسیده است. البته
این کتاب اولین بار همزمان با برگزاری نمایشگاه بین المللی کتاب تهران
رونمایی شد؛ اما به دلیل وجود برخی اغلاط تاریخی، توزیع آن متوقف شد تا
اینکه مدتی قبل پس از برطرف شدن اغلاط، چاپ و در اختیار علاقه مندان گرفت.
در نظر داریم هر روز بخشی از این کتاب را منتشر کنیم.
آنچه در ادامه از نظرتان می گذرد بخش چهل و یکم این کتاب است.
***در انتظار تيغ
شنيده
بود كه ريش روحانيان را در زندان مي تراشند. از بيرجند كه راه افتاده
بودند، اين فكر رهايش نمي كرد. گاه موهاي نه چندان پرپشت محاسن خود را مي
كشيد تا به دردي كه با كشاندن تيغ بر صورتش برمي خاست، عادت كند. "وحشت عظيمي در دل من بود از آن چه از بيرجند انتظارش را داشتم و آن عبارت بود از تراشيدن ريش، خشك خشك...منتظرش بودم."
و
آن لحظه از راه رسيد و در انباري سابق باز شد . آرايشگر و يك گروهبان در
چارچوب در ظاهر شدند. يك صندلي هم با خود آورده بودند. به او اشاره كردند
كه بيايد و روي صندلي بنشيند. شنيده بود برخي از روحانيان هنگام تراشيدن
ريش مقاومت كرده اند. شايد حضور گروهبان براي مقابله با اين مقاومت ها بود.
"مقاومتي نداشتم و نكردم. آماده
بودم. چون مي دانستم فايده اي ندارد. دست و پاي من را مي گيرند و بعد
مقداري كتك مي زنند و بعد آن كاري كه نبايد بشود... خواهد شد."
نشست.
منتظر بود دست آرايشگر بالا بيايد و لبه تيغ را روي صورت او مماس كند.
ناگهان ديد آن چه روي صورت او به راه افتاده دستگاه موزن است. تمام
نگرانيها و انتظارهاي. موحش غيبشان زد. "
اين قدر خوش حال شده بودم ... كه بي اختيار با اين سلماني و با آن گروهبان
مرتب بنا كردم حرف زدن و خنديدن ... تعجب [مي كردند] اينها كه من چه طور
آخوندي هستم كه دارند ريشم را كوتاه مي كنند و من اين قدر خوشحالم ...
[تمام كه شد] به او گفتم استاد اين آيينه را بده چانه خودم را چند سال است
نديده ام... خنده اش گرفت. آيينه اش را داد. بنا كردم به صورتم نگاه كردن.
ديدم بله؛ آدم مثل اين كه خودش را درست نمي شناسد."
آرايشگر
و گروهبان كه اكنون سرحال تر نشان مي دادند به آقاي خامنه اي پيشنهاد
كردند اگر نيازي به دستشويي دارد مي تواند با آنها همراه شود؛ و شد. مستراح
بيرون اين محوطه بود. هنگام برگشت آن افسر عبوسِ در هم، آقاي خامنه اي را
ديد و با زبان تمسخر از فاصله اي كه دور هم بود صدا بلند كرد : "آشيخ!
ريش ات را زدند !؟ من هم با همان صداي بلند گفتم: بله، و با خنده [ادامه
دادم ] الحمدلله [مدت ها بود ] چانه ام را نديده بودم [كه] ديدم... احساس
كرد من هيچ ناراحتي ندارم . شايد تعجب كرد. دلش مي خواست كه من ناراحت و
متأثر و غمگين باشم كه نبودم."
ساعتي بعد اتاق او را عوض
كردند . اتاق جديد روشن تر بود. نم نداشت، چراغ هم. دو پتو هم دادند. شب شد
و سنگيني و تاريكي بر اتاق خيمه زد. شام ر ا توي يغْلَوي با يك تكه نان
ارتشي دادند تو. درست نتوانست بخورد. شب را هم تا صبح با سرما گذراند.
پتوها جوابي براي خنكي هواي پادگان نداشتند. خاطرش آسوده نبود. نگران واكنش
پدر و مادر بود. با نخستين تجربه مبارزاتي او چگونه برخورد خواهند كرد؟
نمي دانست.