سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۵ آبان ۱۳۹۱ - ۱۲:۵۰
آهسته عاشق می شوم

یا اُختی. یا اُختی. اُنصری...

چندی بعد با صدای انفجار، ابراهیم میان دستهای خونی هاجر نامه ی مچاله شده ی آزمایشگاهی را پیدا کرد که حکایت از پدر بودنش داشت...
کد خبر : ۸۴۹۰۷

به گزارش سرویس وبلاگ صراط، آهسته عاشق می شوم در آخرین به روز رسانی خود نوشت:

 
همین که دعا تمام شد با تکان های شانه اش به عقب برگشت:
_ یا اُختی. یا اُختی. اُنصری...
و هاجر که سر از حرف های زن سیاه پوش در نمی آورد، با اشاره های او پی برد که باید کیف او را تا زمانی که ضریح را نبوسیده پیش خودش به امانت نگه دارد. گویی بهانه خوبی برای درد و دل بیشتر پیدا کرده باشد، با لبخندی سرش را تکان داد و زل زد به شش گوشه:
آقا خودت یه جوری بنداز به دلم که بعدِ این همه سال و دوا درمون، زبونم نگیره و بهش بتونم بگم نذرمونو ادا کردی! به گمونم ابراهیم بال در بیاره اگه تو این روز بشنوه کم کم داره بابا میشه...
دستی روی شکمش کشید و مسیر زن سیاه پوش را دنبال می کرد که کم کم از او دور می شد: دو هفتست لال مونی گرفتم تا همین امروز. آخه خودت که بهتر می دونی آقا، بعد از اونکه اومده بودید توی خوابش، پاشو کرده بود تو یه کفش و می گفت: هر جور شده باید امسال عید قربون پیش خود آقا نذری بدیم بلکه...

چندی بعد با صدای انفجار، ابراهیم میان دستهای خونی هاجر نامه ی مچاله شده ی آزمایشگاهی را پیدا کرد که حکایت از پدر بودنش داشت...

محمد حسن جمشیدی