به گزارش سرویس وبلاگ صراط، لشکر 25 کربلا در آخرین به روز رسانی خود نوشت:
محمدرضا به سختی دو دفعه خودش را تا نزدیکی های قله کشاند ولی باز هم سُر می خورد و پائین می رفت. بقیه بچه ها همگی سنگر گرفته بودند و از ترس جُم نمی خوردند تا از تیررس کالیبر50 در امان باشند ولی محمدرضا جسورانه به حالت چهاردست و پا بالا می آمد و تیرهای کالیبر50 به اطرافش می خورد، یخ ها می شکست و در هوا پخش می شد.
قاسم تقوایی (دوست و همرزم شهید) می گوید:
اوایل پیروزی انقلاب، درگیری های شدیدی بین حزب الهی ها و منافقین در قائمشهر اتفاق می افتاد و غالباً مرکز این درگیری ها، پل هوایی بود.
در همان درگیری ها تعدادی از نیروهای زبده هم شهید شدند.
محمدرضا به عنوان نیروی نفوذی برای کسب اطلاعات در بین منافقین نفوذ کرده بود و تا مدتی بین شان بود و از آنها اخبار و اطلاعات کسب می کرد.
آنها اصلاً بویی نبرده بودند تا اینکه بعد از مدتی توسط منافقین مجاورمحله او شناسایی شد. آنها هم به دوستانشان خبر دادند که محمدرضا حزب الهی و از بچه های مسجدصبوری است. وقتی که منافقین به یقین رسیدند او را به باد کتک گرفتند و به قصد کشت زدند. در همین لحظه که محمدرضا داشت کتک می خورد ما سی-چهل نفر بیشتر نبودیم؛ بچه ها ترسیده بودند. به بچه ها گفتم هر طوری شده باید او را نجات دهیم. منافقین هم بیش از 200 نفر بودند. خلاصه ما هم غیرتی شدیم و به آنها حمله کردیم. هم کتک خوردیم و هم زدیم تا بالاخره محمدرضا را از چنگشان در آوردیم.
اوایل جنگ به کردستان اعزام شده بودیم. در تمامی عملیات های کردستان بچه های ما داوطلب می شدند.
در حین «عملیات احمدخان و پیررستم»، با کمین کالیبر50 دشمن مواجه شده بودیم.
یکسری از بچه ها، نوک قله باقی ماندند و به هر ترتیبی بود خودشان را نگه داشتند.
محمدرضا به همراه 8 نفر دیگر سقوط کردند و به ته دره رفتند.
محمدرضا به سختی دو دفعه خودش را تا نزدیکی های قله کشاند ولی باز هم سُر می خورد و پائین می رفت. بقیه بچه ها همگی سنگر گرفته بودند و از ترس جُم نمی خوردند تا از تیررس کالیبر50 در امان باشند ولی محمدرضا جسورانه به حالت چهاردست و پا بالا می آمد و تیرهای کالیبر50 به اطرافش می خورد، یخ ها می شکست و در هوا پخش می شد. هر چه داد می زدیم و به او می گفتیم: - نیا ؛ قبول نمی کرد، بسیار شجاع و نترس بود و آن روز جانانه جنگید تا بالاخره توانست آتش دشمن را خفه کند.
محمدرضا جمله ای که ورد زبانش بود را از خودش به یادگار باقی گذاشت و بچه های انجمن اسلامی مسجد صبوری، جمله آسمانی محمدرضا را بعد از شهادتش بر روی مهر انجمن حک کردند:
" امام مظهر عدالت و تقوا را دعا کنید "
خانم رباب وطنی ( خواهر شهید) می گوید:
محمدرضا دیپلم اش را گرفت و برای دانشگاه امتحان کنکور داد. بورسیه دانشگاه هندوستان شده بود، ولی عشق و علاقه اش به جبهه مانع رفتنش به هند شد و خود را بورس دانشگاه جبهه کرد.
او فوتبالیست قابلی بود و در تیم های مختلفی بازی می کرد که بعد از شهادتش به یادگار استادیوم فوتبال قائمشهر را به نام استادیوم شهید محمدرضا وطنی نام گذاری کردند.
سرانجام در تاریخ 61/5/7، آخرین روز عملیات رمضان در منطقه کوشک به حالت ستونی محمدرضا و برادر دیگرم «شهید حاج عیسی»، آقایان قاسم اوصیاء و سید محمود حسینی با هم در حال حرکت بودند. محمدرضا در حال درست کردن کوله پشتی نفر جلویی بود در همین لحظه خمپاره ای در کنار آنها منفجر شد و ترکشی هم به سر محمدرضا بوسه زد و او به زمین افتاد. حاج عیسی هم چند متر عقب تر از محمدرضا بود، وقتی او را در حال جان دادن دید، فقط چند بار صدایش زد: محمدرضا! محمدرضا؛ سرش را بوسید و خیلی راحت، انگار که اتفاقی نیفتاده باشد از جنازه برادرش عبور کرد و به راهش ادامه داد.
وقتی که محمدرضا شهید شد، چندین خانواده از روستاهای محروم اطراف قائمشهر برای تشکر و عرض تسلیت آمده بودند، برای محمدرضا گریه می کردند و می گفتند: محمدرضا و دوستانش برای ما خانه ساختند، به ما کمک مالی می کردند و همچنین در فصل جمع آوری محصولات کشاورزی کمک زیادی به ما می کردند.
نویسنده: سجاد پیروزپیمان/.