جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۸ آبان ۱۳۹۱ - ۱۵:۳۷

معاش آقا چگونه تامین می‌شود؟

خانه‌ای از قدیم در خیابان ایران داشتند که آن را اجاره داده‌اند و همچنین از محل بخشی از هدایا و نذوراتی که برای شخص ایشان می‌آورند.
کد خبر : ۸۷۲۶۲
به گزارش صراط، از کودکی به همراه والدینش با امام خمینی(ره) و خانواده مکرمشان مأنوس و در دبستان همدرس و همبازی مصطفای امام بود. این انس با گذشت زمان و در جوانی به شاگردی امام و عشق آتشین به استاد انجامید. با این پیشینه بود که آیت‌الله سیدهاشم رسولی محلاتی،  به زودی در زمره نزدیک ترین اصحاب و یاران رهبر کبیر انقلاب قرار گرفت. دانش سرشار ایشان که به شیوه نگارش و خطی زیبا نیز آراسته بود، از یک سو و اعتماد عمیق حضرت امام به وی از سوی دیگر، جایگاه و منزلت متمایزی را برای ایشان در نزد امام خمینی رقم زد.

آیت‌الله رسولی محلاتی که به عنوان قدیمی‌ترین و نزدیک‌ترین یار و امین امام، ویژگی منحصر به فردی در میان اصحاب آن حضرت دارد، پس از رحلت بنیان گذار جمهوری اسلامی، عهده‌دار یکی از مهمترین شئون بیت مقام معظم رهبری«مدظله» گردید. حضور و همکاری آیت‌الله رسولی و دیگر اصحاب دیرین و ریشه دار حضرت امام خمینی در کنار مقام معظم رهبری، نشان از پایداری یاران راستین امام در خط امام و وفاداری آنها به مهمترین میراث امام یعنی ولایت فقیه است.

آیت‌الله رسولی همواره به موازات مسئولیت های مهم در بیت حضرت امام و بیت مقام معظم رهبری و نیز سایر فعالیت های مذهبی، اجتماعی و فرهنگی، از پیشتازان عرصه تألیف و تحقیق علمی بوده و با نزدیک به یکصد جلد تألیف، ترجمه و تحقیق و تصحیح آثــار علمــی در رشته های گوناگون، از پر کارترین نویسندگان و محققین معاصر شناخته شده است.

*ضمن تشکر از فرصتی که در اختیار ما قرار دادید، مجله‌ای که ارتباط دیرینی با حضرتعالی دارد و سال‌های طولانی، بویژه در طول سالهای دهه‌های اول و دوم انتشار، از قلم و محضر شما بهره‌مند بوده است. پرسش اول ما زمان و چگونگی آشنایی حضرتعالی با حضرت امام است.

*بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم. بنده هم تشکر می‌کنم و خاطراتی را که در این باره در حافظه‌ام باقی مانده است، عرض می‌کنم. ارتباط ما با امام «رضوان‌الله‌علیه» برمی‌گردد به ارتباط و دوستی و رفاقتی که مرحوم پدر ما با امام و مرحومه والده ما با خانم امام داشتند. مرحوم پدر ما از جوانی و در دوره مرحوم آشیخ عبدالکریم حائری «رحمه‌الله‌علیه» برای تحصیل به حوزه علمیه قم رفتند و همان جا با امام آشنا شدند. ایشان ارادت خاص و عجیبی به مرحوم امام داشتند که داستانش مفصل است و بنده برخی از شواهد آن را عرض خواهم کرد. همین باعث شده بود که ما با خانواده حضرت امام رابطه خانوادگی داشته باشیم. مادر ما با خانم امام «رحمه‌الله‌علیهما» رفت و آمد داشتند. خود من با مرحوم حاج‌آقا مصطفی، قبل از این‌که طلبه شویم، در کودکی از کلاس ششم ابتدایی در یکی از مدرسه‌های قم همکلاس بودیم. بعد هم که به حوزه علمیه آمدیم و مشغول تحصیل علوم دینی شدیم، مدتی با ایشان هم‌مباحثه بودیم. یادم هست که سیوطی را مقداری با ایشان مباحثه ‌کردم. بعد هم یک هم‌مباحثه سومی پیدا کردیم که مرحوم آیت‌الله فاضل لنکرانی بودند و یادم هست که مغنی و حاشیه را با ایشان مباحثه می‌کردیم.

 
به هر حال آشنایی ما با امام و خانواده ایشان از آن زمان شروع شد.

*یعنی از زمان کودکی...


*بله از قبل از این‌ که وارد حوزه شویم و از دوران مدرسه ابتدایی. یادم هست با مرحوم حاج‌آقا مصطفی در دوره نوجوانی و جوانی در مدرسه فیضیه بودیم که آن زمان خیلی خلوت و بسیاری از حجره‌های آن خالی بود. تازه رضاشاه رفته و محمدرضا آمده بود. رضاشاه خیلی به حوزه‌های علمیه ضربه زد و طلبه‌ها را تار و مار و خلع لباس کرد و در نتیجه طلبه خیلی کم بود.

ما گاهی در رودخانه قم به مَرّه بازی و چوگان بازی مشغول می‌شدیم و بعضی اوقات هم در تابستان‌ها به چاله حوض می‌رفتیم. حمام‌های قم خزینه‌هایی داشت که منبع آب آن بود و پشت خزینه‌های آب گرم، گودالهایی قرار داشت که به آنها چاله حوض می‌گفتند و بسیار بزرگ بودند. آن موقع استخرهای امروزی برای شنا وجود نداشت و چاله حوض‌ها را به صورتی درست کرده بودند که تابستان‌ها برای شنا استفاده می‌شد. من و حاج‌آقا مصطفی برای شنا به آنجا می‌رفتیم. یادم هست به گوش مرحوم آقای بروجردی رسانده بودند که بعضی از طلبه‌ها با بچه‌های قم می‌روند چاله حوض برای شنا. آقای بروجردی هم گفته بودند: «اسامی آنها را بنویسید و شهریه‌هایشان را قطع کنید». از جمله کسانی که شهریه‌اش قطع شد، آیت‌الله سبحانی بود که یک بار آمده بود چاله حوض و شهریه‌اش را قطع کرده بودند.

یک روز امام «رحمه‌الله‌علیه» در صحن حضرت معصومه(س) به من رسیدند و فرمودند: «شنیده‌ام مصطفی می‌رود چاله حوض. هر وقت رفت به من خبر بدهید!». در این حد با هم رفیق بودیم.


*لابد می‌دانستند که با هم می‌روید و غیرمستقیم به شما هم ‌گفتند که نروید!

*یادم هست برای عقد حاج‌آقا مصطفی -‌ایشان داماد حاج‌آقا مرتضی حائری بودند و نوه حاج شیخ عبدالکریم، عیال ایشان بود- امام در صحن مدرسه یا صحن حرم حضرت معصومه«س» به من فرمودند: «فردا شب مجلس عقد برای مصطفی داریم، شما هم بیایید»، یعنی خود امام شخصاً مرا دعوت کردند و این روی همان سابقه رفاقتی بود که با پدر ما داشتند.

امام «رحمه‌الله‌علیه» عارضه‌ای شبیه به آسم داشتند. تنگی نفس مختصری داشتند. آن موقع تازه در تهران دکتری دستگاه جدیدی برای معالجه آسم آورده بود و فقط او این دستگاه را داشت. امام بعضا روزهای پنجشنبه برای معالجه نزد این دکتر به تهران می‌رفتند. روزهایی که امام به تهران می‌رفتند، روز عید ما بود و به مرحوم حاج‌آقا مصطفی می‌گفتیم که باید ناهار درست کنی! خدا رحمت کند مادر ایشان چلوخورش خوبی درست می‌کردند و ما هم می‌رفتیم آنجا به سورخوردن. غرض این‌ که رفت و آمد ما از آن زمان بود .

 
*قبل از این‌ که به نقل خاطرات ادامه بدهید،  لطفا بفرمایید شما متولد چه سالی هستید؟


*تاریخ تولد قمری من که پدرمان پشت قرآنشان نوشته بودند، 28 رمضان سال 1348 قمری است که بین 1308 و 1309 شمسی می‌شود. من و مرحوم آقای توسلی و مرحوم حاج‌آقا مصطفی و مرحوم شهید آشیخ فضل‌الله محلاتی، همگی متولد 1309 بودیم.


*از خاطراتتان با حضرت امام می‌گفتید.


*بله، به هر صورت سابقه ما از همان زمان شروع می‌شود. روی ارادت عجیبی که پدر ما به امام داشت و علاقه عجیبی که امام به پدر ما داشتند و طرفینی بود، باعث شده بود که ما به منزل امام رفت و آمد زیاد داشتیم. چند سال هم که در تابستان‌ها به محلات می‌رفتیم، امام هم به عنوان ییلاق به محلات می‌آمدند. بعد هم که پدر ما به امامزاده قاسم شمیران آمد، امام «رحمهاللهعلیه» باز چند سالی تابستان‌ها به امامزاده قاسم می‌آمدند.

 
*یعنی به منزل شما می‌آمدند؟

 
*خیر، در محلات منزلی را کرایه می‌کردند و بعد هم که آمدیم امامزاده قاسم، ایشان هر وقت می‌آمدند همین کار را می‌کردند. یادم هست که پدر ما شب‌های جمعه پشت بلندگوی مسجد دعای کمیل را با صدای رسا می‌خواند. امام به پدر من فرموده بود: «صدای دعای کمیل شما که از بلندگوی مسجد بلند می‌شود من می‌آیم و در حیاط می‌نشینم و تا آخر به دعای کمیل شما گوش می‌دهم».

 
از علاقه امام به پدر ما مورد دیگری را نقل می‌کنم. یک بار پدر ما دچار بیماری حصبه شده و چند روزی بستری بود. امام از طلبه‌های محلاتی پرسیده بودند: «چطور آقای آقاحسین پیدایشان نیست؟» گفته بودند: «ظاهراً کسالت دارند». آن روزها خانه ما در گذر الوندیه قم بود که بین عشق‌علی و چهار مردان بود. ساعت حدود 11-12 شب بود که دیدیم در می‌زنند. من رفتم در را باز کردم و دیدم امام و دکتر مدرسی هستند. دکتر مدرسی در آن موقع رئیس بیمارستان سهامیه قم و بهترین دکتر شهر و آخوندزاده بود. دکتر مدرسی با همه علمای قم آشنا و ذوقاً هم آخوند بود و شاید تحصیل حوزوی هم کرده بود. او طبیب حاذقی بود و همه قبولش داشتند. وقتی امام شنیده بود پدر ما مریض است، شبانه رفته بود و دکتر مدرسی را برداشته و به منزل ما آورده بود.


خانه ما محقر بود. در را که باز می‌کردید، دالان کوچکی بود و بعد پله می‌خورد و به اتاقی دم در می‌رسید و بعد وارد حیاط می‌شدید. امام آمدند و جلوی در آن اتاق که پدرمان در آن بستری بود، ایستادند و به دکتر مدرسی فرمودند: «بروید ایشان را معاینه کنید». دکتر مدرسی آمد بالا و پدرمان را معاینه کرد. معاینه شاید ده بیست دقیقه‌ای طول کشید و در تمام این مدت، امام سر پا در دالان ایستاده بودند تا ببینند دکتر مدرسی چه می‌گوید. دکتر مدرسی معاینه کرد و بلند شد و به امام گفت: «ایشان الحمدلله دوره خطر را گذرانده و عرق کرده و رو به بهبود است». امام هم خوشحال شدند و دعا کردند و رفتند. خلاصه عرضم این است که این علاقه بین پدر ما و حضرت امام طرفینی بود. هم پدر ما عجیب به امام علاقه داشت و هم امام به ایشان بسیار علاقمند بود.

 
یادم هست وقتی امام را به ترکیه و بعد هم به عراق تبعید کردند، پدر ما به تکاپو افتاد که به عراق برود. ساواک گذرنامه ایشان را به خاطر این‌ که می‌دانست به امام علاقمند و مبلّغ ایشان است، نگه داشته بود. ایشان دائماً واسطه درست می‌کردند که بروند بپرسند چرا گذرنامه ایشان را نگه داشته‌‌اند؟ چند نفر از محضردارها و صاحب‌نام‌های تجریش که با ساواک آشنا بودند پرسیده بودند علت چیست که گذرنامه ایشان را نمی‌دهید؟ ساواک گفته بود به خود ایشان بگویید بیاید تا با ایشان مصاحبه‌ای کنیم. پدر ما رفته بود ساواک که گذرنامه‌اش را بگیرد. رئیس ساواک پرسیده بود: «شما می‌خواهی بروی عراق چه کار کنی؟» ایشان خیلی ساده گفته بود: «اول می‌خواهم بروم زیارت ائمه(ع) و بعد هم می‌خواهم بروم دیدن آقای خمینی» و همین مسئله باعث شد که گذرنامه ایشان را نگه دارند و ندهند.

 
غرض این‌ که ایشان این ‌قدر به امام علاقه داشت و این علاقه و رفت و آمدها باعث شده بود که ما قبل از طلبگی با مرحوم حاج‌آقا مصطفی و مادر ما با خانم امام رفت و آمد داشته باشیم تا اینکه منجر شد به طلبه شدن ما.

 
*با این حساب می‌شود گفت که در میان اصحاب امام، قدیمی‌ترین فردی که از زمان کودکی با امام انس و ارتباط داشته است، حضرتعالی بوده‌اید. استفاده‌های علمی شما از محضر امام از کی آغاز شد؟


*یادم نیست که امام چه وقت درس خارج را شروع کردند، اما این را می‌دانم من و چند نفر دیگر جزو اولین کسانی بودیم که از امام تقاضا کردیم که درس خارج را شروع کنند. یعنی در زمان حیات مرحوم آیت‌الله بروجردی. من بودم و آشیخ محمدعلی قمی، آقای نصراللهی که مشهدی بود. رفتیم و از امام خواهش کردیم که یک درس خارج فقه را شروع کنید و امام در مسجد سلماسی درس را شروع کردند. ابتدا 5، 6 نفر بودیم و بتدریج بقیه خبر شدند و جمعیت درس خارج فقه ایشان زیاد شد و ایشان درس فقه را به مسجد محمدیه نزدیک صحن آوردند که الان جزء شبستان شده است. ایشان صبح‌ها در مسجد محمدیه درس فقه می‌گفتند و درس اصول را در همان مسجد سلماسی می‌دادند که باز ما جزو اولین شاگردان ایشان بودیم.

 
*قبل از این که به ادامه خاطرات شما با حضرت امام بپردازیم، بد نیست که از مراحل تحصیلی خود حضرتعالی هم اطلاعاتی داشته باشیم. غیر از درس حضرت امام از کدامیک از اساتید استفاده کردید؟

 
*من حاشیه ملا عبدالله را نزد پدرم خواندم. چند نفر دیگر از جمله آقا شهاب اشراقی –داماد امام- هم بودند. بعد از حاشیه ملاعبدالله چیزی که یادم هست شرح لمعه است که پیش سه استاد خواندم. بیشترش را پیش مرحوم آشیخ اسدالله نوراللهی نجف‌آبادی خواندیم. بیشتر فضلای قم از شاگردان شرح لمعه آشیخ اسدالله بودند که در مدرسه خان درس می‌گفت. آقای محمدی گیلانی، آقای خزعلی و بسیاری دیگر از علمای سرشناس فعلی، از شاگردان شرح لمعه مرحوم آشیخ اسدالله بودند.

 
قسمتی از جلد دوم شرح لمعه را پیش مرحوم شهید آیت‌الله صدوقی خواندیم که خیلی هم شیرین درس می‌گفت. گاهی هم در میانه درس از همان مطالب شیرین و طنزهای خاص خودش بیان می‌کرد. یک مقدار از شرح لمعه را هم پیش مرحوم آقای منتظری خواندیم. قسمتی از معانی و بیان و بدیع مطول را نزد مرحوم شهید مطهری و قسمتی از کفایة الاصول را نزد مرحوم آقای مجاهدی تلمذ کردیم. مقدار زیادی از درس قوانین را پیش مرحوم آقای آشیخ عبدالجواد اصفهانی خواندیم. ایشان بین دارالشفا و مدرسه فیضیه بالای دالان حجره‌ای داشت و ما آنجا می‌رفتیم و درس می‌گرفتیم. خیلی هم شیرین و با تأنی و ملیح درس می‌گفت. مقدار زیادی از مکاسب را پیش مرحوم آیت‌الله گلپایگانی در مسجد امام خواندیم. ایشان در آنجا یک درس عمومی داشت و خیلی‌ها هم می‌آمدند و شلوغ می‌شد. ایشان سرش را می‌انداخت پایین و می‌خواند و معنا می‌کرد تا یکی بگوید: «آقا! وقت تمام شد».

 
یک مقداری از شرح لمعه و رسائل شیخ را پیش مرحوم آقای آشیخ علی پناه خواندیم. بعد به درس خارج رفتیم. درس خارج آقای بروجردی را هم سه چهار سالی رفتیم که در مسجد بالاسر درس می‌گفت. آن وقت‌ها مسجد اعظم هنوز ساخته نشده بود و جای خراب و کثیفی بود. بعد ایشان آنجا را از آستان حضرت معصومه «س»گرفت و بعضی از خانه‌های اطراف آن را هم خرید و مسجد اعظم را ساخت و بعد دروس‌ در آنجا تدریس می‌شد.

 
*ظاهرا جنابعالی با مرحوم آیت الله شهید سعیدی هم دوست و همدرس بودید؟

 
*بله. مرحوم شهید سعیدی خیلی شوخ و شیرین و مزّاح بود. در درس امام هم گاهی اشکال می‌کرد. یادم هست یک روز اشکال کرد و امام جوابش را دادند و باز یک چیزی گفت و امام فرمودند: «آقا را ببین! ما سپر را روی سر گرفته‌ایم و آقا شمشیر را به پا می‌زند». یعنی حرفش بی ارتباط است! ایشان هم معطل نشد و گفت: «قاعده‌اش همین است! وقتی شما سپر را به سر می‌گیرید، من باید شمشیر را به پا بزنم دیگر». غرض این ‌که از این شوخی‌ها هم می‌کرد.


مرحوم سعیدی از شاگردان خوب امام بود. وقتی پدر ایشان فوت شد، شاگردها به امام عرض کردند که پدر آقای سعیدی فوت کرده است و اگر اجازه بفرمایید برای تسلیت در خدمت شما برویم منزل ایشان. امام گفتند: «بسیار خوب». با امام رفتیم و آقای سعیدی -خدا رحمتش کند- چای آورد. امام معمولاً چای نمی‌خوردند. ظرف پرتقال وسط اتاق بود و مرحوم سعیدی آورد و تعارف کرد و امام گفتند: «میل ندارم». ایشان هم یک پرتقال برداشت و با یک مداد آورد پیش امام و گفت: «چای که نخوردید، پرتقال هم که نمی‌خورید، پس لااقل امضا بفرمایید که رؤیت شد!» با این‌ که خودش صاحب عزا بود، از این شوخی‌ها هم می‌کرد. بسیار شوخ بود.
 

یک روز بعد از درس مرحوم آیت‌الله بروجردی، مرحوم آقای سعیدی به من گفت: «بیا برویم از آقای بروجردی سئوالی دارم، بپرسم». گفتم: «برویم». پشت مسجد بالاسر کوچه تنگی بود که به سمت خیابان می‌رفت. آقای بروجردی از اینجا می‌رفت و در خیابان درشکه سوار می‌شد و به منزل می‌رفت. ایشان گوشش سنگین بود و معمولاً دستش را پشت گوشش می‌گذاشت. قبل از این‌ که وارد کوچه شود، مرحوم آقای سعیدی رفت جلو و گفت: «بعضی از دوستان به ما می‌گویند فلسفه بخوانید. به نظر شما بخوانیم یا نخوانیم؟ نظرتان چیست؟» ایشان فکری کرد و گفت: «نخوانید». گفتیم: «چشم». ما هم به خاطر فرمایش ایشان فلسفه نخواندیم.


آن روزها فلسفه در حوزه بدنام بود و حتی کسانی که درس فلسفه می‌خواندند، خیلی‌ها پشت سرشان حرف می‌زدند، از جمله پشت سر امام «رحمهاللهعلیه». خود مرحوم علامه طباطبایی منزوی بود و چند نفر مخصوص می‌رفتند و درس می‌گرفتند.خیلی‌ها می‌گفتند چون فلسفه درس می‌دهد، به سراغش نروید. چنین وضعیتی بود. حتی خود مرحوم مطهری در آن اوایل از این جهت یک قدری منزوی بود.


آقای بروجردی که فوت شدند، درس امام در مسجد اعظم تشکیل می‌شد و شاید شلوغ‌ترین درس بود. تا زمانی که در قم بودیم، درس خارج ما درس امام بود و درس خارج دیگری نرفتیم. البته یک ماهی هم درس مرحوم آقای گلپایگانی می‌رفتیم که صبح‌ها درس فقه می‌گفت.

 
*اولین تألیف شما چه بود؟

 
*کتاب «کیفر گناه» است که بیشترین چاپ هم شده است.

 
*چند چاپ؟
 

*اخیراً چاپ بیست و پنجم منتشر شده، به چند زبان هم ترجمه شده است، به زبان عربی با نام «عقاب‌الاعمال» ترجمه و چند بار هم چاپ شد. دو-سه سال پیش طلبه ای آمد گفت: «اهل روسیه هستم و در قم درس می‌خوانم و کتاب «کیفر گناه» شما را به روسی ترجمه و چاپ کرده‌ام» و نسخه‌ای از آن را برای من آورده بود که در کتابخانه‌ام هست. افراد دیگری هم آن را به زبان ترکی و اردو ترجمه کرده اند.
 

این اولین تألیف ما بود و جالب اینجاست که وقتی آن را نوشتم، برای چاپ آن را به چند کتابفروش دادم، ولی چون معروف نبودم، گفتند چاپ نمی‌کنیم. بعد بردم به حسینیه ارشاد که گروهی در آنجا بودند و کتاب چاپ می‌کردند.

 
*میناچی...

 
*بله، بردم دادم به خود آقای میناچی. کتاب را گرفت و چند وقتی هم دستش بود. بعد که رفتم گفت: «نه» و چاپ نکرد. من چون خیلی روی این کتاب زحمت کشیده بودم و دلم نمی‌آمد همین ‌طور باقی بماند، پولی قرض کردم و کاغذ کاهی خریدم و پیش مرحوم حیدری که رئیس چاپخانه حیدری رفتم و با او قرارداد بستم و شروع کردیم به چاپ. بعد که چاپ شد، گفت: «جلد می‌خواهد و باید برای روی جلدش طرحی بزنید، بدهید به یک نقاش». من نشستم و خودم برای روی جلدش طرحی درست کردم. بعد که کتاب چاپ شد، یکی یکی کتابفروش‌ها آمدند به سراغش که اجازه بدهید ما چاپ کنیم و اولین کتابفروشی که آن را چاپ کرد، مرحوم آقای صدر اهل دزفول بود که در خیابان ناصرخسرو کتابفروشی داشت و چندین بار آن را چاپ کرد. بعد دفتر نشر [فرهنگ اسلامی] آن را گرفت و چندین بار چاپ کرد. بعد این نشر به بحران برخورد و راکد شد و بعد از صحبت‌هایی قرار شد نصف کتاب‌های ما را دفتر تبلیغات قم و نصف دیگر را دفتر نشر چاپ کنند. حدود 40 کتاب بود که ما آنها را نصف کردیم و قرعه زدیم و به این ترتیب کتاب‌ها تقسیم شدند و «کیفر گناه» سهم بوستان کتاب شد. اخیراً دیدم که چاپ بیست و پنجم را درآورده‌اند.

 

*تألیفات شما مجموعاً چه تعدادی است؟

 

*بعد از فوت حضرت امام، آیت الله فاضل لنکرانی به عنوان یکی از مراجع از سوی جامعه مدرسین معرفی شده بود. به یاد دارم که در قم مجلس فاتحه یکی از علما بود و من هم رفته بودم. ایشان آمد کنار من نشست و به یاد دوران طلبگی پرسید: «چطوری؟» گفتم: «الحمدلله، ما شدیم امام جماعت و شما مرجع تقلید شدید!». خندید و گفت:«من شمرده‌ام و کتاب‌هایی که اسم شما به عنوان تألیف و تصحیح و ترجمه روی آنها هست، 80  جلد است. من به حال شما غبطه می‌خورم که این ‌قدر کار کرده‌ای...».

 

خود من هم یک وقتی شمرده‌ام، ریز و درشت و همه مجلدات همین قدر است، یعنی مثلاً 25 جلد کتابی که بیشتر آنرا من تصحیح کرده‌ام و پاورقی نوشته‌ام...

 

*کدام کتاب؟

 

*«مرآت‌العقول» مرحوم مجلسی. 14-15 جلد آن را من تصحیح کردم. یا مثلاً «مجمع‌البیان» که 10 جلد است و آن را تصحیح کردم و پاورقی نوشتم و اشعارش را شرح کردم. یا «اثبات‌الهداه» مرحوم شیخ حرّ عاملی که 7 جلد است، «کشف الغمه فی معرفه الائمه» تالیف مرحوم علی بن عیسی بن ابی الفتح اربلی 4 جلد، «دارالسلام» حاجی نوری 4 جلد، «مناقب» ابن شهرآشوب 4 جلد و... اگر جلدی حساب کنیم حدود 100 اثر می‌شود، ولی اگر موضوعی حساب کنیم، به حدود شصت اثر می‌رسد.

 

*برگردیم به خاطرات شما از حضرت امام. سابقه آشنایی طولانی با حضرت امام موجب شد که شما مسئولیت‌هایی را هم در بیت امام بپذیرید. این مسئولیتها از چه زمانی شکل گرفت؟

 

*آن چیزی که من یادم هست امام تا سال 41 و 42 که مبارزه را شروع کرد، همه کارهایش را خودش می‌کرد. نوشته‌ها، اطلاعیه‌ها، حاشیه‌ها، تقریرات و... را خودش می‌نوشت. ایشان کتاب اصول فقه هم دارد که همه را هم به خط خودش می‌نوشت و کمک هم نمی‌گرفت.

 

*حتی قبض وجوهات شرعی و نامه‌ها به خط خود امام است.

 

*بله و حتی بالاتر از اینها. مرحوم شیخ باقر اراکی، اجازه‌ای از مرحوم آسید ابوالحسن اصفهانی برای صرف وجوهات داشت. این اجازه را برده بود پیش آقای بروجردی که ایشان هم تأیید کند و آقای بروجردی هم زیر آن نوشته بود: «همان‌گونه که مرقوم داشته‌اند از طرف حقیر هم مجاز است» و مهر کرده بود. دست آقای بروجردی این اواخر رعشه داشت و حتی امضایشان (حسین طباطبایی)  را هم با رعشه می‌نوشت و لذا خودش نمی‌توانست چیزی بنویسد. چند سال پیش آقای اراکی این اجازه را فرستاده بود که من آن را به مقام معظم رهبری بدهم تا ایشان هم تأیید کند و یک چیزی زیر آن بنویسد. آقا نگاهی کرد و فرمود: «این دو جمله پایین این نامه خط کیست؟» دیدم خط خیلی آشناست. دقت کردم دیدم خط امام است. یعنی ایشان حتی این طور کارهای جزئی را هم برای آقای بروجردی انجام می‌داد و هیچ تمانعی نداشت که مثلاً برایشان کسر شأن باشد.

 

 

 

امام «رحمه الله علیه» برای آوردن مرحوم آقای بروجردی به قم خیلی زحمت کشید و چه مسافرت‌هایی کرد. از جمله تأییداتی که امام از مرحوم آقای بروجردی کرد تا بیاید و در قم ساکن شود و حوزه جانی بگیرد، این بود که امام مدتی هم به درس آقای بروجردی می‌رفت -در حالی که در آن زمان واقعاً خودش صاحب‌نظر بود- و هم به بیت آقای بروجردی می‌رفت و به ایشان کمک می‌کرد. غرض این که تا این حد همراهی و کمک می‌کرد.

 

امام بعد از رحلت مرحوم آقای بروجردی نهضتش را در سال 41 شروع کرد. و با آغاز نهضت بتدریج احتیاج به کمک پیدا کرد. رفت و آمد به خانه امام زیاد شد و به عنوان مرجع، مقلد زیادی پیدا کرد. رساله‌اش را هم اجازه نمی‌داد چاپ کنند، همین‌ طور هم حاشیه عروه‌ را. خدا رحمت کند مرحوم آقای مقدسی محلاتی و مرحوم سروش محلاتی رفتند پیش امام و با التماس اجازه گرفتند که با سرمایه و خرج خودشان چاپ کنند.

 

از آن زمان، امام دیگر احتیاج به کمک پیدا کرد و روی همان آشنایی که با من و پدرم داشت و خط و گاهی انشای مرا دیده بود، مرا خواست. یکی از آقایان که آن زمان خیلی به خانه امام رفت و آمد داشت آمد و گفت: «دیشب خدمت امام بودیم و صحبت شد که ایشان نیاز به کمک دارند و ایشان گفتند اگر آقایان کمک کنند خوب است». یک آقایی که خطش خیلی خوب بود گفته بود من حاضرم بیایم و کمک کنم. امام نامه‌ای را به او داده و گفته بودند: «برو جواب این را بنویس بیاور». او هم از همین جواب‌های عامیانۀ نامه شما رسید و از لطف شما متشکرم و... از این نوع تعارفات که اساساً در قاموس امام نبود. امام خوانده و گفته بودند نه. بعد اسم ما برده شده بود. امام فرموده بودند اگر ایشان بیاید خوب است. به ما خبر دادند و ما هم صاف رفتیم پیش امام و گفتیم: «در خدمت شما هستیم». امام فرمودند: «بسیار خوب، بیایید».

 

از آن به بعد سر امام خیلی شلوغ شد و پرداخت شهریه و دریافت وجوهات و اجازاتی که به علما می‌دادند و ده‌ها کار دیگر شروع شد. بخصوص بعد از این‌ که ایشان از زندان آمد، خانه امام حسابی شلوغ شد و من بیشتر وقتم در خانه امام می‌گذشت. اتاقی هم در آنجا داشتم و اجازات و قبوض و حتی غالباً جواب استفتائات را من می‌نوشتم. آن موقع خط خوبی هم داشتم. بعداً فهمیدم که امام به خط و انشای من علاقه دارند. کارهای نوشتنی امام به دست من بود. اجازات را هم از روی انشای امام می‌نوشتم و می‌بردم ایشان امضا می‌کرد.

 

امام که از پاریس آمدند و انقلاب پیروز شد، یک ماهی با امام در مدرسه رفاه بودیم که آقای رحیمیان هم با ما بود و بعد آمدیم قم. محل سکونت امام در خانه آقای شیخ محمد یزدی بود. ما در تهران مسجد داشتیم و رها کردیم و رفتیم قم. از آن به بعد دربست در خدمت امام بودیم. تا وقتی که امام ناراحتی قلبی گرفتند و آمدیم تهران و از این خانه به آن خانه رفتیم و نهایتاً در جماران مستقر شدیم.

 

وقتی امام ناراحتی قلبی پیدا کرد و ایشان را به تهران آوردند، ایشان بیش از دو ماه در بیمارستان قلب بود. ما اتاقی گرفته بودیم و در همان بیمارستان کارهایمان را می‌کردیم. امام غیر از بیماری قلب، گرفتار عارضه پروستات هم بود و برایشان سوند گذاشته بودند. حتی یادم هست وقتی که قرار شد امام حکم بنی‌صدر را تنفیذ کند، در سالن بیمارستان یک برنامه رسمی گرفتند و امام درحالی که سوند داشت و حالش هم مساعد نبود، حکم بنی‌صدر را داد.

 

بعد که حال امام یک کمی بهتر شد، پزشکان گفتند شما دیگر نباید به قم بروید، بلکه باید جایی در تهران و در نزدیکی بیمارستان قلب باشید که اگر قلب شما ناراحت شد، بتوانند شما را سریع به بیمارستان برسانند. دو سه تا از رگ‌های قلب امام گرفته بود و بحث این بود که عمل بکنند یا نکنند. بعد دیده بودند که عمل قلب باز برای امام ریسک است و سعی کردند امام را با دارو نگه دارند. امام فرموده بودند: «اگر جایی مثل خانه پدر آقای رسولی پیدا شد می‌مانم وگرنه می‌روم». خانه پدر ما یک خانه ساده روستایی بسیار باصفایی بود. آمدند و به ما گفتند ما هم گفتیم خانه ما در اختیار آقاست. بچه‌ها هم تا شنیدند گفتند ما خانه را خالی می‌کنیم. بعد مأموران حفاظتی آمدند و گفتند اینجا امنیت ندارد. راست هم می‌گفتند، چون مشرف بود و یک طرفش هم رودخانه بود و برای امام بسیار خطرناک بود. بعد همان ساختمان چهار طبقه ظهیرالدوله را که مال شوهرخواهر داماد ما بود، گرفتیم و در اختیار امام و فرزندانشان قرار دادیم. بعد دیدند که آن ساختمان 4 طبقه هم برای امام مناسب نیست و به جماران رفتند.

 

 

وقتی هم که به جماران آمدند، اتاقی در اختیار ما بود. خانه خودمان در امامزاده قاسم بود. روزها به جماران می‌آمدم و شب‌ها برمی‌گشتم و در همان زمان بود که توطئه ترور ما کشف شد.

 

*ماجرا از چه قرار بود؟

 

*یک روز آقای انصاری گفت: «وزارت اطلاعات توطئه‌ای را کشف کرده‌اند که منافقین تصمیم داشته‌اند شما را در امامزاده قاسم ترور کنند». امامزاده قاسم کوچه پس کوچه‌های زیادی داشت. نقشه ترور هم به این کیفیت بود که پشت منزل ما خرابه‌ای بود و در آنجا یک بمب دستی را مخفی کرده بودند که وقتی ما می‌خواهیم عبور کنیم، آن را از راه دور منفجر و ما را ترور کنند و این لو رفته بود. این مطلب را به امام هم گفته بودند. امام مرا صدا زدند و فرمودند: «شما دیگر به امامزاده قاسم نروید».

 

*پس به این دلیل شما در جماران ساکن شدید؟

 

*بله و بنده دیگر به امامزاده قاسم نرفتم و مسجد و همه چیز را رها کردم. به بچه‌هایم هم قضیه را گفتم و این‌ که امام چنین دستوری فرموده‌اند. بچه‌هایم دلشان که برایم تنگ می‌شد، گاهی شب‌ها می‌آمدند دفتر پیش من. ما دیگر کلاً مسجد امامزاده قاسم را رها کردیم. مدتی گذشت تا وقتی که برای آقای موسوی همدانی که در مسجد فرشته بود، حکم امام جمعه همدان را دادند. اهل‌مسجد فرشته رفته بودند پیش آقای مهدوی‌کنی که شما کسی را تعیین کنید. ایشان خبر داشت که من دیگر مسجد امامزاده قاسم نمی‌روم و گفته بود اگر ایشان بیاید خیلی خوب است. آمدند سراغ ما و ما هم آمدیم به مسجد فرشته.

 

*در سال 41 که همکاری با دفتر امام را شروع کردید، غیر از شما چه کسان دیگری در آنجا بودند؟

 

*از کسانی که از اول خدمت امام بودند و حتی کفش‌های امام را موقعی که ایشان درس داشت برمی‌داشت و بعد می‌آورد، آقای شیخ حسن صانعی بود. ایشان واقعاً بسیار مخلصانه و ارادتمندانه کار می‌کرد. بعد بتدریج عده‌ای از شاگردان امام که به ایشان علاقمند بودند، برای کمک آمدند. احساس همه ما فراتر از احساس شاگرد و استادی بود و همگی علاقه عجیبی به امام داشتیم. مثل آقای محمدی گیلانی، مرحوم سعیدی، شهید محلاتی، آقای خزعلی، آقای جنتی و مرحوم آقای توسلی و...

 

کارها بعد از آزادی امام از زندان در سال 42، دست من و آقای صانعی و مرحوم ورامینی بود. یک روز به اینها گفتم: «امام روی بزرگواری که دارند هیچ حرفی به ما نمی‌زنند. خوب است خودمان برویم بپرسیم که از کار ما راضی هستند یا نه؟ و اگر راضی نیستند خودشان بگویند». آقای صانعی زرنگی کرد و گفت: «پس سخنگو خودت باش، ما هیچ حرفی نمی‌زنیم». یک روز امام از درس برگشته بود و تعجب کرد که چرا ما سه تایی کارها را رها کرده و آمده و آنجا‌ نشسته‌ایم. سلام کردیم و من شروع کردم به صحبت و گفتم: «آقا! ما روی علاقه آمده‌ایم اینجا و شما هم بزرگواری کرده و کارهای مهم و سنگینی را به ما واگذار کرده‌اید. حالا خودمان آمده‌ایم عرض کنیم که اگر واقعاً از طرز کار ما راضی نیستید و روی بزرگواری که دارید به روی ما نمی‌آورید و چیزی به ما نمی‌گویید، بفرمایید. ما ناراحت نمی‌شویم که به ما بگویید بروید و یا کارهای ما راعوض کنید و مثلاً به من بگویید تو کفش جفت کن یا به این آقا بگویید تو چای بده و کارهای ما را به دیگری واگذار کنید. ما تسلیم هستیم و روی ارادت و انجام وظیفه آمده‌ایم. شما یک وقت رودربایستی نکنید!». یادم نیست با چه کلماتی اینها را گفتم. امام خوب گوش داد و بعد سرش را بلند کرد و این جمله‌اش کاملاً یادم هست که فرمود: «آقای رسولی! احتیاجی به این حرف‌ها نیست. هر روزی که تشخیص بدهم وجود شما در این خانه به ضرر اسلام است، بیرونتان می‌کنم. بفرمایید بروید سر کارتان!». خدا رحمتشان کند. امام با احدی رودربایستی نداشت.

 

من دو سه بار تصمیم گرفتم از کار در دفتر[امام] کنار بکشم. کانونی از اهل قلم در دفتر نشر [فرهنگ اسلامی] بود که در آنجا کتاب‌ها را بررسی می‌کردیم و نظر می‌دادیم. من به خاطر کارهای دفتر امام، کمتر می‌توانستم به آنجا بروم. دائماً به من می‌گفتند: «چرا نمی‌آیی؟» یک بار وقتی رفتم خانه، به مرحوم سید جعفر شهیدی زنگ زدم که دیگر آزاد شده‌ام و از فردا می‌آیم.

 

یادم هست زمستان بود و حسابی هم برف آمده بود. خدابیامرز حاج احمد آقا و آقای صانعی آمدند امامزاده قاسم و گفتند: «امام فرموده‌اند خودت را لوس نکن و فردا صبح بلند شو بیا سر کارت! هرچه خواستم چیزی بگویم، گفتند امام فرموده هیچی نگو!

 

روز قبل که می‌خواستم بروم به خانه‌، رفتم خدمت امام و سرم را پایین انداختم که ابهت امام مرا نگیرد و گفتم: «آقا! من هرچه دارم از شما دارم. اگر خط و انشا و املای من خوب است و اگر درسی خوانده‌ام و سوادی دارم، همه را از شما دارم». واقعاً هم همین‌ طور بود. گفتم: «حقی که شما به گردن من دارید، از پدرم هم بیشتر است و من در مقابل شما تسلیم و مرید شما هستم، ولی دیگر نمی‌توانم در بیت کار کنم. اخلاق و برخوردهایم بد شده است و اعصابم خرد است. در خارج از بیت هر امر و فرمایشی داشته باشید انجام می‌دهم، ولی در بیت دیگر نمی‌توانم بمانم». امام دید اوقاتم تلخ است و هیچ چیز نگفت، ولی بعد حاج احمد آقا را فرستاد.

 

 

غرض این‌ که من هرچه داشتم از امام داشتم و به امام عشق می‌ورزیدم و کسانی هم که آن موقع به بیت امام آمدند، مثل من عاشق امام بودند و علاقه عجیبی به امام داشتند...

 

من گذرنامه اقامتی داشتم و سالی یکی دو بار به نجف مشرف می‌شدم. آسید محمد روحانی خیلی به ما علاقه داشت و هر وقت به نجف می‌رفتیم، به خانه‌اش می‌رفتیم. آسید محمد شیرازی در کربلا هم همین ‌طور بود.

 

یک بار تابستان که هوا خیلی گرم بود، در زیرزمین برای ناهار مهمان آسید محمد روحانی بودیم. آسید محمد روحانی هم خیلی گعده‌ای و خوش مجلس بود. گفت: «فلانی! بین این آقایان به کدام‌ یک بیشتر علاقمندی؟» گفتم: «راستش را بخواهی، اگر من در زندگی، با آقای خمینی برخورد نکرده بودم، شاید الان طلبه نبودم». جا خورد و گفت: «چطور؟» گفتم: «برای این ‌که وقتی به برخی از آقایان و علما و روحانیون، نزدیک شدیم، دیدیم آن گونه که قبلاً در ذهنمان بوده نیست، یعنی قبلاً شخص خیلی باتقدس و با ورعی به نظرمان می‌رسید، اما نزدیک که می‌شدیم، می‌دیدیم در آن حدی که ما فکر می‌کردیم نبود. برعکسِ امام که  هرآنچه را از دور درباره ایشان تصور می‌کردیم، هرچه نزدیک‌تر شدیم، دیدیم بیش از آن چیزی است که ما فکر می‌کردیم و این باعث شد که من در این لباس بمانم، والا اگر من ایشان را ندیده بودم، با آن ذهنیتی که از برخی آقایان پیدا کرده بودم، شاید از عالم طلبگی دور شده بودم و حتی از لباس طلبگی هم بیرون می‌رفتم».

 

این حرف را که به آسید محمد روحانی گفتم، دیگر آن ارتباط ما از بین رفت.

 

*قبل از انقلاب و در دورانی که دوستی امام جرم بود و مستلزم زندان و شکنجه و تبعید؛ در آن دوران، شما از سابقون بودید. بعد از پیروزی انقلاب در دفتر جماران تقسیم کار ها چگونه بود؟

 

*در تقسیم کار جماران، حاج احمد آقا هم دخیل بود، ولی آنچه من یادم هست، امور مالی و وجوهات و کارهای قبوض و اجازات علما و احکام ائمه جمعه کار ما بود. آقای رحیمیان هم از همان اوایل در دفتر به ما ملحق شد و مدتی هم اخوی ما، آقاعبدالله در ترجمه نامه ها و نوشتن قبوض کمک می‌کرد.

 

*ملاقات‌های عمومی در حسینیه با مرحوم آقای توسلی بود و ملاقاتهای خصوصی و مسئولین را حاج احمد آقا تنظیم می‌کرد.

 

*چند نفر بودیم از جمله بنده و آقایان صانعی، توسلی و رحیمیان که روزی سه چهار کارت ملاقات امام سهمیه داشتیم و به افراد می‌دادیم؛ گاهی برای عقد و گاهی برای دستبوسی. گاهی هم ملاقات علما بود. ملاقات‌های سیاسی هم که با احمدآقا بود. آقای صانعی از اول بیشتر تشریفات بیت و همراهی با امام را انجام می‌داد، البته امام در جماران جایی نمی‌رفت. در مدتی که در جماران بودیم آقای صانعی کمک ما بود و به اتفاق آقای رحیمیان سه نفری هر روز صبح برای انجام امور دفتر، خدمت امام می‌رسیدیم.

 

*از لحاظ تاریخی خیلی روی پیام‌ها و نامه‌های حضرت امام حساب می‌شود. بعضاً هم سعی شد آنها را زیر سئوال ببرند، مثل نامه امام به نهضت آزادی یا نامه امام به آقای منتظری. بعد از پیروزی انقلاب بخش معتنابهی از پیام‌های امام به خط جنابعالی است. بخشی از نامه‌ها و پیامها که به خط حضرتعالی است و امضای امام زیر آنها خورده، چگونه استنساخ می‌شد؟ و چه مراحلی طی می‌شد تا امام امضا کنند؟

 

*نامه‌های امام چند گونه بود. بعضی از آنها احکام سه چهار خطی بود، مثل حکم دادستان اول، آقای هادوی. من دو سه سطر خودم انشا کردم یا بعضی از احکام از قبیل احکام ائمه جمعه یا احکامی از این قبیل که کسی را مأمور می‌کردند به فلان شهر برود و فلان کار را انجام بدهد. انشای این نوع نامه‌ها غالباً ازخود من بود، چون دو سه سطر بیشتر نبود و مثلاً می‌نوشتم جنابعالی از طرف من مأمورید یا اینجانب شما را به فلان کار منصوب می‌نمایم. اینها انشایی نداشت و نامه‌های معمولی بودند که اینها را خودم می‌نوشتم و امام می‌خواندند و امضا می‌کردند. یا تلگراف‌ها و تبریکاتی که از خارج و از سوی سران کشورها می‌آمدند ما جوابش را خودمان می‌نوشتیم، ولی احکام و پیام‌ها و نامه‌های مهمی مثل نامه به گورباچف، تماماً املا و انشای خود امام بود و خیلی از آنها هم خط خود امام بود و ما حتی آنها را استنساخ هم نکردیم.

 

*نامه به گورباچف هم به خط امام است؟

 

*انشای آن نامه از خود امام بود ولی چون این اواخر رعشه مختصری در دست امام افتاده بود و دیگر نمی‌توانست به ظرافت سابق بنویسد، احمدآقا می‌گفت: «این نامه‌ها می‌مانند و تاریخی می‌شوند» لذا من برخی نامه‌ها را به خانه می‌بردم و سر صبر بازنویسی می‌کردم، ولی هیچ اصلاحی نمی‌کردم و عین آن را می‌نوشتم. اصل نامه‌های امام موجود است و من فقط استنساخ می‌کردم و حتی یک «واو» جلو و عقب نمی‌شد. اما وصیت‌نامه امام و نامه به نهضت آزادی و آقای منتظری همه به خط شخص امام است و حتی به من هم ندادند که استنساخ کنم. من چاپ شده این نامه‌ها را در نشریات دیده‌ام. شاید هیچ‌کس خط امام را به ‌خوبیِ من نشناسد.

 

*وقتی شما استنساخ می‌کردید، امام دوباره می‌خواندند؟

 

*بله، احمدآقا می‌برد، امام می‌خواندند و امضا می‌کردند.

 

*پس از رحلت  حضرت امام و اتمام دوران شیرین حضور در خدمت امام، چگونه شد که جنابعالی در دفتر رهبر معظم انقلاب مسئولیت پذیرفتید؟

 

*با مقام معظم رهبری هم سابقه طولانی قبل از انقلاب داشتیم. ایشان مدتی در قم درس می‌خواندند.

 

اواخر دهه 30 و اوایل دهه 40. آن موقعی که به قم می‌آمدند، ما خدمت ایشان می‌رسیدیم و رفاقت داشتیم. حتی یک بار پس از رهبری‌شان به من فرمودند: «یادت هست یک روز من به منزل شما در خیابان باجک، روبروی تلفنخانه آمدم و شما یک بغل کتاب به من دادی؟ در میان این کتاب‌ها یکی هم مناقب ابن شهرآشوب بود که من مدت‌ها بود دنبالش می‌گشتم و پول نداشتم آن را بخرم و شما این کتاب را به من دادی و من آن‌ قدر آن را ورق زدم که لبه‌های بعضی از صفحات تا خورده است!».

 

بعد یادم افتاد که سه چهار تا کتابفروش‌ قم از جمله مرحوم محمدی و مصطفوی و علامه و مرحوم آقا فضل‌الله طباطبایی که چاپخانه علمیه را آورده بود و آقا اسدالله طباطبایی و... جمع شدند و شرکتی به نام شرکت المعارف‌الاسلامیه را تشکیل دادند که بعضی از کتاب‌های کمیاب را چاپ کنند. سرمایه‌ای گذاشتند و من هم یکی از آنها بودم. اتفاقاً مرا به عنوان مدیر و حسابدار انتخاب کردند و چند کتاب را چاپ کردیم. چاپخانه‌اش را هم آقافضل‌الله طباطبایی با چه مشکلات و زحماتی وارد کرده بود.

 

اولین کتابی که چاپ کردیم «مناقب» ابن شهرآشوب بود. بعد «دارالسلام» حاجیِ نوری، «کفایه الموحدین» مرحوم طبرسی و... را چاپ کردیم. مقداری از این کتاب‌ها را فروختیم و مقداری هم ماند و آنها را بین خودمان تقسیم کردیم که هر کسی برود خودش بفروشد یا هر کاری که می‌خواهد بکند‌. آن مقداری که سهم من شد، رفتم خدمت امام و گفتم: «اینها را چاپ کرده‌ایم و از بابت فروش آنها یک مقداری وجوهات به گردن من است. پول ندارم، ولی کتاب دارم. شما اجازه بدهید این کتاب‌ها را بابت وجوهات به طلبه‌ها بدهم؟»

 

غرض این ‌که ما از آن موقع با آقا رفیق بودیم. از جمله شبی که ریخته بودند در مدرسه فیضیه و طلبه‌ها را می‌زدند، ما در مسجد اعظم نشسته بودیم که ببینیم چه خبر می‌شود. یادم هست در ایوان مسجد نشسته بودم، دیدم آقای خامنه‌ای دارد قدم می‌زند. تا چشمش به من افتاد، گفت: «بلند شو برویم جایی بنشینیم و یک قدری صحبت کنیم».

 

یا وقتی که آقا را به جیرفت تبعید کردند، نامه‌ای به من نوشت که بسیار نامه جالبی است. آقا قبل از این‌ که دستشان آسیب ببیند خط خیلی خوبی داشت. نامه مفصلی نوشته بودند که دوستان چطورند و سلام ما را به آنان برسانید و...

 

خانه ایشان در مشهد بتدریج پاتوق انقلابیون شده بود و ما هم به منزل ایشان می‌رفتم و چنین سابقه‌ای هم داشتیم. در زمان ریاست‌ جمهوری‌شان هم گاهی که در جماران به دیدن امام می‌آمدند، می‌گفتند: «آن وقت‌ها گاهی ما را دعوت می‌کردی؛ حالا ما را فراموش کرده‌ای». می‌گفتم: «آقا! تشریف بیاورید منزل در امامزاده قاسم خدمت باشیم». اوایل انقلاب بود و من هنوز در امامزاده قاسم بودم. آقا یک روز همراه خانواده تشریف آوردند به منزل ما. اتفاقاً همان روزی بود که منافقین در میدان 7 تیر تظاهرات کردند. آقا منزل ما بودند که رادیو را روشن کردیم و اخبار گفت که چه خبر شده و امام دستور داده بود که آنها را بگیرند. آقا فرمودند: «این را می‌گویند رهبر. ببینید چگونه رهبری می‌کند». یک بار هم آمدند جماران و گفتند: «چطور به دیدن ما نمی‌آیی؟» گفتم: «شما هر بار که مشهد تشریف می‌برید، می‌آیم». گفتند: «اتفاقاً من فردا می‌خواهم بروم مشهد و شما هم بیایید». یادم هست که باهم رفتیم مشهد و زیارت کردیم و برگشتیم.

 

بعد از رحلت امام هنوز چهلم امام نشده بود، یک روز غروب در مسجد فرشته نشسته بودم. آقای میرمحمدی که آن موقع رئیس دفتر آقا بود، زنگ زد و گفت: «آقا می‌خواهند با شما صحبت کنند». بعد آقا گوشی را گرفتند و فرمودند: «می‌خواهم شما را ببینم». گفتم: «هر وقت بفرمایید در خدمتم». گفتند: «هرچه زودتر بهتر». بعد آقای میرمحمدی گوشی را گرفت و گفت: «فردا صبح ساعت 8 بیایید». گوشی را که زمین گذاشتم، حس کردم ایشان می‌خواهند کارهایی را به من محول کنند. واقعیت این بود که من دیگر از آن سر و صداها و کارها خسته شده و تصمیم گرفته بودم به کار نوشتن ادامه بدهم. با قرآن استخاره کردم که اگر فردا صبح رفتم و ایشان کاری به من پیشنهاد کرد، بپذیرم یا نه؟ استخاره کردم و این آیه آمد: «إِنَّمَا أُمِرْتُ أَنْ أَعْبُدَ رَبَّ هَذِهِ الْبَلْدَةِ الَّذِی حَرَّمَهَا وَ لَهُ کُلُّ شَیْءٍ وَ أُمِرْتُ أَنْ أَکُونَ مِنَ الْمُسْلِمِینَ»(1) خیلی آیه عجیبی بود! تصمیم گرفتم ایشان هرچه گفتند تسلیم باشم.

 

فردا صبح رفتم خدمت ایشان در ساختمان ریاست جمهوری. سلام و احوالپرسی کردیم و کارهایی را به من واگذار کردند. فرمودند: «من پدر شما را می‌شناختم و به خود شما علاقه داشتم و حالا می‌‌خواهم کارهایی را به شما واگذار کنم. اگر بپذیرید خوشحال و ممنون می‌شوم و اگر هم نپذیرید، ناراحت نمی‌شوم. میل خودتان است، ولی علاقه دارم بپذیرید». گفتم: «راستش این است که دیروز که شما زنگ زدید، حدس زدم می‌خواهید کاری را به من واگذار کنید و استخاره کردم و این آیه آمد». ایشان جا خورد و گفت: «عجیب است. این دلالت بر عظمت شأن شما می‌کند». گفتم: «نخیر آقا! دلالت بر جلالت قدر شما می‌کند. به هر صورت طبق این آیه شریفه تسلیم هستم و هرچه شما بفرمایید اطاعت امر می‌کنم». ایشان فرمودند: «کار ائمه جمعه را می‌خواهم به شما واگذار کنم، همین ‌طور کار وجوهات و مسائل شرعی را». گفتم: «بسیار خوب، ولی من یکی دو ملاحظه دارم. اولاً این‌که چون ما هنوز به بیت امام می‌رویم به حاج احمد آقا بگویید، تا در جریان باشد و بعدا از من گله نکند که بی‌خبر گذاشتم و رفتم. بعد هم می‌خواهم در کار خودم کاملاً مستقل باشم و فقط سر و کارم با شما باشد و کسی بالای سر من نباشد، چون به چنین چیزی عادت ندارم». دربیت امام هم تنها کسی که مستقل بود و سرو کارش تنها با شخص امام«ره» بود من بودم. ایشان فرمودند: «باشد، من به احمد آقا می‌گویم». احمد آقا پس فردای آن روز به من گفت: «آقای خامنه‌ای به من گفته‌اند و من هم موافقم». آقا ادامه دادند: «اما در مورد استقلال شما، من اختیار وجوهات و همه این مواردی را که گفتم در اختیار شما می‌گذارم، طوری که اگر خودم هم پول خواستم، می‌آیم و از شما می‌گیرم». مثل امام.

 

الان هم همین‌ طور است. الان هم آقا گاهی کسی را می‌فرستند و می‌گویند این قدر پول بدهید یا گاهی که پیش ایشان می‌روم، می‌گویند فلانی این ‌قدر چک یا  وجوهات آورده و به خود من داده است و با من مشورت می‌کنند که چه کنیم.

 

غرض این ‌که جریان رفتن من نزد ایشان به این شکل بود و ایشان همان ترتیبی را که قرارمان بود مراعات می‌فرمایند و حتی گاهی به آقای محمدی می‌گویند برو وجوهاتت را به فلانی بده.

 

البته مسئله ائمه جمعه و مسئولیت آن تا چند سال پیش برعهده من بود ولی بخاطر گسترده شدن کار ائمه جمعه و همچنین رسیدگی به امور وجوهات و مسائل شرعیه و کهولت سنی اینجانب، با اصرار و خواهشی که از آقا کردم، ایشان این مسئولیت را به آقای تقوی دادند و من هم به عنوان عضو شورای مرکزی در کنار آقایان دیگر هستم.

 

شما تنها کسی هستید که بیشترین زمان (حدود 50 سال) را با امام و حدود 23 سال با مقام معظم رهبری از نزدیک در ارتباط بوده‌اید و هیچ کس جز شما این ویژگی را ندارد. این وجه‌الجمعی که شما دارید، باعث می‌شود که خیلی خوب بتوانید وجوه تشابه شخصیت امام و مقام معظم رهبری در زمینه‌های مختلف را بیان بفرمائید.

 

یکی مسئله شجاعت ایشان است. واقعاً آقا هم همان شجاعت و صراحت امام را در مسائل الهی و اسلامی دارد، منتهی فرامین امام در آن مقطع به دلیل تفاوت شرایط اجتماعی و فرهنگی بُردی منحصر به فرد داشت. وگرنه قاطعیت و شجاعت ایشان مثل امام است.

 

اما مهم‌ترین وجه تشابه ایشان مسئله زهد و ساده‌زیستی و احتیاط در تصرف بیت‌المال و تقوا و پرهیزکاری مالی است. من چندان در جریان زندگی شخصی امام نبودم، ولی در جریان زندگی شخصی آقا بیشتر بوده‌ام. ایشان به حدی در مسائل مالی و بیت‌المال احتیاط می‌کند که موجب حیرت است. یکی دو نمونه‌اش را بیان می‌کنم. این برای خود من مسئله شده که اگر زهد و تقوای مالی این است که آقا رعایت می‌کند، پس حساب ما پاک است!

 

یک روز چند تا نامه برای امضا برده بودم، نمی‌دانم امور حسبیه بود یا احکام ائمه جمعه، یادم نیست. نامه را گذاشتم و دیدم ایشان دنبال خودکار می‌گردند. اتفاقاً به تازگی یک کسی برایم روان‌نویسی آورده بود. آن قلم را دادم خدمتشان. ایشان با آن نوشت و گفت: «روان‌نویس خوبی است». گفتم: «خدمتتان باشد». آقا پرسید: «مال خودتان است یا مال بیت‌المال؟» گفتم: «مال دفتر شماست». گفت: «اگر مال خودت بود، قبول می‌کردم، ولی اگر مال دفتر است، قبول نمی‌کنم» و قبول نکرد. من آن روز فکر کردم ایشان حتی در مورد خودکاری که مال دفتر خودش است، حاضر نیست آن را برای خودش بگیرد، راجع به امور دیگر که وضع معلوم است. این چیزی که می‌گویم تصنع و ریاکاری نبود. خودمان دو تایی نشسته بودیم و بیان این حرف هم خیلی برای آقا عادی بود. معلوم بود که طبیعتاً این ‌طوری است.

 

یک بار به ایشان گفتم: «در دفتر شما که هستم، برای کارهای خودم هم تلفن می‌کنم و این کارها هیچ ربطی به دفتر و کار شما ندارند. وضعیت اینها چطور می‌شود؟» فرمودند: «شما از دفتر ما حقوق می‌گیرید؟» گفتم: «خیر»، گفتند: «بسیار خوب باشد به حساب حقوقتان».

 

همه اینها را خیلی طبیعی می‌گوید و هیچ تصنع و ریایی در کار نیست. بعد مکررا دیدم دقت ایشان خیلی بیشتر از این حرف‌هاست. حتی شنیدم گاهی بچه‌هایشان که برای درس و کلاسشان نیاز داشتند ورقه‌هایی را فتوکپی کنند و از دستگاه فتوکپی دفتر استفاده می‌کردند، آقا فهمیده و گفته بود: «این چه کاری است که می‌کنید؟ اگر هم فتوکپی گرفتید، پولش را همانجا کنار دستگاه بگذارید». متصدی دستگاه فتوکپی که می‌آمد می‌دید مقداری پول کنار دستگاه است. که پس از پیگیری فهمیده بود مربوط به فرزندان آقا و این کار دستور ایشان است.

 

از این موارد زیاد است. آدم متحیر می‌ماند. اگر احتیاط و زهد و پرهیز این است، پس ما چه کار می‌کنیم!

 

*معاش ایشان از کجا تأمین می‌شود؟

 

*خانه‌ای از قدیم در خیابان ایران داشتند که آن را اجاره داده‌اند و همچنین از محل بخشی از هدایا و نذوراتی که برای شخص ایشان می‌آورند.

 

غالباً هم ایشان مقروض است. حتی گاهی از پاسدارهای شخصی خودشان قرض می‌کنند. گاهی که نذورات را برایشان می‌برم، می‌بینم که مثلاً صدا می‌زنند: «آقا رضا! بیا قرضت را پس بگیر». نذورات برای ایشان زیاد می‌آید.

 

فرزندان ایشان هم طلبه هستند و ایشان شهریه‌ای که به بقیه می‌دهند، به آنها هم می‌دهند. یک بار احساس کردم یکی از این بچه‌ها گرفتار است. برای آقا پیغام دادم که احساس می‌کنم بعضی از آقازاده‌های شما گاهی در سختی زندگی می‌کنند. گاهی پول‌هایی پیش من می‌آورند که وجوهات نیست و می‌شود به یک طلبه داد تا درس بخواند. اجازه بدهید گاهی از این پول‌ها به آنها بدهم. فرموده بودند: «چنین کاری نکنید. لازم باشد خودم این کار را می‌کنم».

 

گاهی به اتاق شخصی ایشان رفته‌ام. تنها فرش خانه ایشان یک قالی‌ تبریزی معمولی نخ‌نماست که پرز بعضی جاهای آن هم رفته است.

 

*ظاهراً آن هم جهیزیه خانم ایشان بوده است.

 

*حاج‌خانم ما هم که به خانم ایشان رفت و آمد دارند، یک وقت می‌گفتند حتی چرخ‌ گوشت خانه آقا هنوز از همان چرخ‌گوشت‌های دستی قدیمی است. من چیزهایی را می‌شنوم که می‌گویم اگر زهد و تقوا و احتیاط در بیت‌المال این است، پس جای ما قعر جهنم است و اصلاً ما چه می‌گوییم؟ ایشان خودکاری را که مال دفتر خودش هست، قبول نمی‌کند و می‌گوید اگر مال خودت بود قبول می‌کردم، ولی مال بیت‌المال را قبول نمی‌کنم و آن وقت ما این‌طور بی‌حساب و کتاب و گَل و گشاد خرج می‌کنیم و باکی هم نداریم. اگر این طور باشد، پس جای ما ته جهنم است! مگر این‌که خدا با کرم و لطف و بزرگواریش با ما رفتار کند. کار خیلی مشکل است.

 

*از نظر عملی و نظری تا چه حد خط مشی مقام معظم رهبری را منطبق با امام و مکمل و مفسر خط امام می‌دانید؟

 

*این موضوع آنقدر روشن است که نیازی به اظهار نظر ما ندارد. روشن است که مقام معظم رهبری به معنی کامل کلمه دست پرورده امام هستند. هم گفتار و هم رفتار آقا کاملاً نشان می‌دهد که ایشان دقیقاً همان راه امام را ادامه می‌دهند. مبادی اعتقادی و نگرش و دریافت ایشان از اسلام ناب دقیقا منطبق با امام «رضوان‌الله‌علیه» است و همین اشتراک در خاستگاه اعتقادی است که گفتار و رفتار و مواضع این دو بزگوار را همسو و همگون کرده است.

 

ما که از نزدیک شاهد سبک زندگی شخصی حضرت امام از قبیل ساده زیستی، زهد، ورع و وارستگی از تعلقات دنیوی و...  بوده‌ایم، هیچ کس را مثل مقام معظم رهبری، نزدیک تر به امام سراغ نداریم. در عرصه رهبری انقلاب هم که دوست ودشمن گواهی می‌دهند که از جهت ایستادگی در راه اسلام ناب و اجرای احکام الهی، محبت عمیق به مردم بالاخص خانواده شهدا و ایثارگران و همچنین صلابت، شجاعت و قاطعیت در برابر مستکبران و دشمنان اسلام، هیچ فاصله‌ای را بین امام و آقا نمی‌توان پیداکرد.


منبع: پاسدار اسلام
برچسب ها: معاش آقا تأمین صراط