پای مردان قادسیه صدام در گل
مردان قادسیهی صدام حسین را تاکنون چنین ذلیل و خوار ندیده بودم. هیچ کس ترس خود را پنهان نمیکرد. سعی کردم فکر معجزهی و یاری خداوند نسبت به رزمندگان ایرانی را از ذهن نیروهایم زایل کنم.
*سپاهیان اسلام هجوم خود را به طور همزمان از 3 محور آغاز کردند؛ از شمال، شرق و غرب. پیش روی آنها از محور شرق با تانکهای عراقی به غنیمت گرفته شده در شکست حصر آبادان شروع شد.
نبرد سختی درگرفت. تیپهای عراقی در این محور از پلهای «طاهری» محافظت میکردند، به علت وجود سلاحهای مدرن و آمادگی عراقیها، در اوایل نبرد، چنین به نظر میرسید که نظامیان عراقی قادر به مقابله و ایجاد مانع در برابر رزمندگان شجاع و مومن ایرانی خواهند بود.
سرهنگ ستاد نزار الخزوجی به عنوان فرماندهی لشکر، نیروهایش را خوب هدایت میکرد و صلاح عمر العلی، فرماندهی یکی از سپاههای عراق در آن زمان نیز با لشکرهایش در این محور درگیر بود. این فرمانده بعدها به علت شکست نقشههایش اعدام شد.
نبرد طاهری، یکی از شدیدترین جنگهای خرمشهر بود که در نهایت، نیروهای اسلام با به محاصر در آوردن سه لشکر کامل، محور مذکور را به کنترل خود در آوردند و شکست سختی را به این سه لشکر تحمیل کردند.
رزمندگان ایرانی با انگیزهای مشخص و تاکتیک عملیاتی بسیار دقیق و حساب شده، مواضع ما را یکی پس از دیگری از دستمان خارج کردند و طی یک عملیات حساب شدهی غافلگیری، از یک محور به سمت خرمشهر هجوم آوردند. برای ما این تصور پیش آمد که حملهی اصلی اشغال خرمشهر از این ناحیه انجام میشود و ما را سرگرم یک نبرد سنگین در این محور ساختند و نقشهی دقیق خود را با یک حملهی شدید اجرا کردند و راههای اصلی ارتبای جنوب خرمشهر را کاملا بستند و ما را در حلقهی محاصره قرار دادند.
شبی کاملا ظلمانی و تاریک بود. دلهره و هراس، تمام وجودمان را گرفته بود. افراد زمینگیر شده بودند توانایی حرکت در هیچ کس وجود نداشت. من سعی میکردم سربازان را به مقاومت و پایداری تشویق کنم. فرماندهی کل وعدهی پاداشها و ترفیعات را به ما اعلام کرده بود و هر یک از ما، تنها آرزوی رهایی از مهلکه را داشتیم. ساعتها سپری میشد و ما در محاصره به سر میبردیم. از لحاظ آذوقه و نیازهای دارویی کمبود نداشتیم لکن فرماندهی کل برای اینکه به ما بفهماند که به فکر ماست، به وسیلهی هلی کوپتر مواد غذایی و دارویی برایمان میفرستاد. تبادل آتش توپخانه زمین را به لرزه در آورده بود.
لحظه به لحظه به کشتههای ما افزوده میشد. توپخانهی ایران در آن مکان محصور، با دیده بانی بسیار دقیق، نظامیان ما را درو میکرد.
یک شب بیش از 10 نفر از افسران ارشد که بیشتر آنها فرماندهی گردان بودند، کشته شدند. سربازان همچون زنان فرزند از دست داده میگریستند و به دنبال راه فرار بودند. تنها راه فرار از سمت اروند رود بود و بسیاری از نظامیان مترصد گریز از آن ناحیه بودند. در یک چشم به هم زدن، اکثر افراد تیپ، لباسهایشان را در آورده خود را به آب زدند. نیروهای باقی مانده در شهر، دو قسم بودند، عدهای اصرار به پایداری تا آخرین گلوله را داشتند که در راس آنها سرهنگ ستاد احمد زیدان بود و عدهای دیگر خواهان تسلیم شدن به ایرانیان بودند که در راس آنها الجشعمی بود.
حرف شنوی از افسران از بین رفته بود و اکثر سربازان هیچ احترامی برای افسر ما فوق خود قائل نمیشدند. افرادی نیز هنوز مطیع اوامر و دستورها بودند و به امید بازگشت به عراق و دریافت جوایز و پاداش، تا آخرین گلوله میجنگیدند.
کم کم تمام مواضع اطراف شهر از دست ما خارج شد و سربازان به داخل شهر میآمدند و به خانهها پناه میبردند. در ساعتهای آخر به فرماندهی تیپ تماس گرفتم و کسب تکلیف کردم وی گفت: باید پایداری و مقاومت کرده و از خرمشهر دفاع کنیم! گفتم: چگونه میتوانیم دفاع کنیم؛ در حالی که تمامی تیپهای نیروهای ویژه متلاشی شدهاند و از بین رفتهاند؟
سرهنگ ستاد علی حسین سعی کرد که نیروهای موجود را سازماندهی کند و انسجام لازم را در دفاع از شهر ایجاد کند ولی سرهنگ عبدالواحد آل رباط چنین اجازهای به او نداد؛ چرا که این کار را در صلاحیت او نمیدانست از این رو، سرهنگ علی حسین یک گردان نیرو به اضافهی یک گروهان تانک را با خود برداشته به خط ایرانیها زد و خود و افرادش را به نابودی کامل کشاند. بسیاری، این موضع گیری و حرکت ناشیانه را به تمسخر گرفتند و به او لعنت فرستادند که باعث نابودی خودش و همراهانش شده است.
شب کاملا تاریک بود و از ماه خبری نبود از آسمان باران خون بر سرمان میبارید خدایا، چه میبینیم خداوندا این چه مصیبتی است؟ نیروهای ما، بلای آسمانی را که همچون بارانهای آتشفشانی داغ بر سرمان میریخت و این چیزی جز آتش سنگین ایرانیها نبود. یکی از سربازان که بسیار متاثر شده بود و اشک میریخت، با گریه و زاری گفت: قربان آیا اینها واقعا کافرند؟!
من برای حفظ روحیهی آنان تنها با حرکت لبها جواب منفی میدادم! مردان قادسیهی صدام حسین را تاکنون چنین ذلیل و خوار ندیده بودم. هیچ کس ترس خود را پنهان نمیکرد. سعی کردم فکر معجزهی و یاری خداوند نسبت به رزمندگان ایرانی را از ذهن نیروهایم زایل کنم، ولی مگر میشد حقایق را کتمان کرد؟ یکی از سربازان گفت: قربان، ایرانیان همهی پلها را به تصرف در آوردهاند چگونه فرار کنیم؟ راه رهایی کجاست؟
نیروهایم همگی در حیرت به سر میبردند و گیج و منگ شده بودند! یکی از افراد متدین گردان به نام سید جاسم العلوان به دعا رو آورده بود و از خدا طلب رهایی از این مهلکه را میکرد بقیهی افراد نزد او میرفتند و از او میخواستند که برای آنها نیز دعا کند! در همین حین ناگهان گلولهی به او اصابت کرد و جانش را گرفت!
تیپ 38 برای کمک به ما از عتبه، واقع در استان بصره آمد و در مبادی ورودی خرمشهر با ایرانیان درگیر شد. صدام به آنها وعده داده بود که پس از شکستن محاصره، جوایز و مدالهای مخصوصی به آنان عطا خواهد کرد.
این بیچارگان تا به منطقه رسیدند. آمادهی پیکار شدند، سلاحهای آتشین خود را به کار گرفتند توپهای 106 خود را وارد عمل کردند و با شکلی منظم، قصد ایجاد شکاف بین نیروهای ایرانی را کردند.
فرماندهی تیپ 38 سرهنگ ستاد محمد سعید، وقایع آن روز را چنین نقل میکرد: همین که وارد عمل شدیم، ناگهان خود را به زیر آتش سنگین توپخانهی ایران دیدم و در دام پهن شدهای افتادیم از پشت سر هم مورد تهاجم واقع شدیم و ناچار به داخل شهر رفتیم و در حلقهی محاصره افتادیم عجبا ما برای شکستن حلقهی محاصره آمدیم و حالا خود در همین محاصره افتاده بودیم نمیدانستیم بخندیم یا گریه کنیم!
نیروهایم را به داخل شهر و به سمت مسجد جامع هدایت کردم. داخل مسجد، درگیری خونینی با گروه دیگری از نیروهای عراقی داشتیم هر دو طرف فکر میکردیم که طرف مقابل دشمن است! گلولهها در مسجد رد و بدل میشد و افراد ما گمان میکردند که نیروهای محاصره کننده، در مسجد کمین کردهاند پس از کشته شدن تعداد زیادی از افراد معلوم شد که اینها گروهی از افراد جیش الشعبی هستند که فرماندههاشان کشته شده و از سردرگمی به این مسجد پناه بردهاند. دستور پیوستن این افراد را به تیپ صادر کردم نیروی عظیمی تشکیل شد پیش خود فکر میکردم که با این نیروی بزرگ میشود خط محاصره را شکست. بلافاصله در سایهی آتش توپخانه و با روحیه بسیار ضعیف دست به عملیات زدیم. فرماندهی لشکر در تماس مستقر با ما بود و به ما میگفت: که پس از شکست حلقهی محاصره، به نیروهای مستقر در کنار رودخانه کارون بپیوندیم تیپ ما به پیش رفت و مسافتی حدود سه کیلومتر را پشت سر گذاشتیم. که فکر همه را مشغول کرده بود. عقب نشینی و گریز از این مهلکه بدو.
پس از طی مسافتی در حدود سه کیلومتر آتش سنگینی از پهلو بر ما گشوده شد. نبرد شدیدی در گرفت. بیست نفر از افراد ما کشته شدند. آنان را در میدان رها کردیم و به جنگیدن ادامه دادیم. تعداد قربانیان لحظه به لحظه افزایش مییافت. ناگهان سر یکی از سربازان از بدنش جدا شد. صحنه چنان وحشتناک بود که یقینا با هیچ بیان و قلمی قابل وصف نیست.
سرورم ای وطن، ما هم قربانی توایم، سرورم ای وطن، ما را با دندانهایت جویدی آیا این درست است که وطن، مردانش را بخورد؟ آیا این درست است که فرماندههای برای آزادی خود، فرزندان خویش را ذبح کنند؟
جملات فوق را یکی از سرهنگها در همین لحظات به زبان آورد.
بیچاره به علت اوضاع بحرانی موجود دچار جنون شده بود. سعی کردیم او را به جای امنتری انتقال بدهیم؛ ولی با مقاومت خود مانع از این کار شد و عاقبت در رود کارون افتاد و غرق شد.
در اوج درگیری با نیروهای جانبی، ناگهان فریادهایشان را شنیدم که میگفتند ما عراقی هستیم آری این دومین بدبختی ما بود که با تیپ 33 نیروهای مخصوص درگیر شده بودیم فرماندهی تیپ ما سرهنگ الهیتی نیز کشته شد. فرماندهی تیپ 33 با دو دست به سرش میکوبید و میگفت خدا لعنتتان کند، بهترین سربازانم را کشتید، افسرانم را کشتید...
هدف تیپ 33 دفاع از منطقه و دریافت مدالهای شجاعت بود و میخواست با آتش خود، مانع هر نفوذی شود! جویهای خون راه افتاده بود. روحیه افراد، رو به تحلیل میرفت و همه در فکر خلاص و رهایی از این وضع بودند. نیروهای ما به این تیپ پیوستند و به علت کشته شدن فرماندهی تیپ ما همگی تحت امر فرماندهی تیپ نیروهای مخصوص، سرهنگ ساجد، قرار گرفتیم. ولی برای تقویت روحیه و پیشگیری از تضعیف روانی افراد، شعاری آماده کرد و از ما خواست تا آن را هم با هم بخوانیم. مضمون شعار این بود: حرکت؛ به پیش؛ ما با تو هستیم، دو لشکر از لشکریان صدام حسین.
هدف از این شعارها، گرم نگه داشتن افراد و آمادگی نیروها برای جنگیدن بود؛ زیرا هنوز محور عملیاتی در دست ما بود. احمد زیدان، با ما تماس گرفت و دستور داد که عقب نشینی نکنید. جواب دادیم که راهی برای عقب نشینی نداریم؛ همه پلها و راهها به تصرف ایرانیان درآمده است.
به سمت جنوب خرمشهر مسافتی در حدود 500 متر را طی کردیم که ناگهان گروهانهای ما، افرادی را مشاهده کردند و پس از اندکی توجه و دقت معلوم شد به عربی صحبت میکنند آنها با زبان عربی میگفتند بیایید بیایید؛ ما عراقی هستیم، ما ارتش صدام هستیم.
ما به علت اشتباهات مکرری که قبلا مرتکب شده بودیم و مصیبتهایی که بر اثر درگیری با افراد خودی بر سرمان فرود آمده بود، در اینجا کمی تامل کردیم و ترسیدیم که برای سومین بار، بدبختی دیگری برای خودمان ایجاد کنیم، به همین دلیل، تصمیم گرفتیم اسلحهی خود را در پشت و به کمر آویزان کنیم؛ اما ناگهان نیروهای شجاع ایرانی با انواع اسلحه به ما یورش آوردند. خمپاره اندازها، تانکها و زرهپوشها، به کار گرفته شدند و ما را در جهنمی از آتش قرار دادند. تنها کسانی جان سالم به در بردند که توانستند بگریزند یا اسیر شوند. در همین حین، موشکی به صورت فرماندهی گردان دوم اصابت کرد، صورتش را سوزاند و او را کشت.
همچنین یکی از افسران استخبارات سرگرد عزیز ضرغام نیز کشته شد. ضربهی هولناک و فاجعهای وصف ناشدنی، بود. اجساد افرادمان در اطراف کاروان بر زمین ریخته بودند. نمیدانستیم چه کنیم اگر آن صحنهها را میدیدند به این فجایع پی میبردیم. سربازان عراقی ضجه میزدند و اشک میریختند و خرمشهر در آتش میسوخت. خرمشهر آن روز شاهد بزرگترین شکستها متجاوزان در تاریخ جنگهای معاصر بود.
یکی از فرماندهان عراقی، آخرین لحظات آزادی خرمشهر را برایم چنین روایت کرد: وقتی فهمیدم نظامیان همراهم انگیزهی مقاومت و جنگیدن را از دست دادهاند و به هیچ شکلی قادر به رو در رویی با رزمندگان اسلام نیستند. از عبدالواحد آل رباط خواستم که نیرویی برای شکستن خط بفرستد وی گفت که تمام نیروهایش لت و پار شدهاند و فعلا هیچ کمکی نمیتواند بکند. فهمیدم که خرمشهر از تمام جهتها در محاصره است و شکست حلقه محاصره امری غیر ممکن به محافظانم گفتم که باید از اروند رود بگذریم و بلافاصله به سمت جنوب شهر حرکت کردیم. باران میبارید و بمبهای ایرانی، عراقیها را درو میکرد نمیدانم در آن لحظات چه حالی داشتم. افکار عجیبی به سرم میزد؛ حتی تصمیم به خود کشی گرفتم به چشم خود معجزاتی دیده بودم که حیرانم کرده بود میلیونها دلاری که صرف سیستم دفاعی خرمشهر کرده بودیم به راحتی با ایمان استوار رزمندگان اسلام در هم کوبیده شد و با شکستن این موانع روحیهی عراقیها پایمال شد.
در مسیر حرکت به سمت جنوب خرمشهر بودیم که ناگهان خود را در یک میدان مین یافتم سربازان همراهم با سعی و تلاش، مینها را خنثی کردند و ما را از آن ورطه رهانیدند. من هم لباسهایم را در آوردم درجاتم را کندم و خود را به آب زدم. با شنا از اروند رود عبور کردم و به قرار گاه لشکر 11 رسیدم. این قرار گاه قبلا سقوط کرده و اینکه تیپ 605 در آن مستقر بود.
منبع: فارس