به گزارش صراط ، 31 شهریور سال 1359 جنگ در حالی به صورت رسمی آغاز شده بود که برخی
مناطق کشور از روزها قبل درگیر آن شده بودند. یکی از مناطق شهر خرمشهر بود.
خرمشهری که یک تاریخ و حماسه است. حدیث ایثار و جوانمردی است که به هنگام
هجوم بعثیان، حماسه ای 35 روزه آفرید و با خروشی 48 ساعته به دامن ایران
بازگشت.
آنچه میخوانید روایتی است از آغاز جنگ در خرمشهر:
*یکی از نیروهای داوطلب درباره حادثه روز وداع با خرمشهر میگفت: «هر گوشه و کناری جنگ و درگیری تن به تن و رویارویی بود. رزمندگان شجاعانه در کوچه و اطراف خیابان 40 متری با دشمن میجنگیدند. من به اتفاق دو نفر از نیروهای داوطلب و یک تکاور به سمت فرمانداری حرکت کردیم تا تانک دشمن را که از پشت فرمانداری مواضع بچهها را مورد هدف قرار میداد، منهدم کنیم. از نبش کوچهای که میشد از آن جا تانک را مورد هدف قرار داد، تکاور شجاع با - آرپیجی، تانک را منهدم کرد. اما ناگهان از پشت سر، عراقیها از بالای یک ساختمان، ما را به رگبار بستند. گردن آن تکاور قهرمان مورد اصابت گلوله قرار گرفت و جانش را نثار کرد.
به سرعت، سه نفری خانهای را که دشمن از بالای پشت بام آن تیراندازی میکرد، محاصره کردیم. در اولین فرصت تیربارچی بعثی را به جهنم فرستادیم و پس از آن، جنازه تکاور شهید را به دوش گرفته و از خیابان 40 متری به داخل همان کوچهای که همه بچهها در آن مستقر بودند، رفتیم. حجت الاسلام شریف قنوتی معروف به حاجی آقا شریف یک طلبه اعزامی به خرمشهر بود او از بروجرد آمده بود که یک مقدار تدارکات و کمکهای مردمی را به رزمندگان برساند، ولی وقتی اوضاع خرمشهر را دید، در آن جا ماند و دیگر هرگز برنگشت او مرد خدا و یک عاشق حق بود. چهرهای بشاش داشت، لاغر اندام و ضعیف بود. لحظهای آرام و قرار نداشت بر توزیع اسلحه، سازماندهی نیروها و سایر امور نظارت داشت او در کمترین زمان درد دل همه جای باز کرده بود و با برخوردی خوب به راهنمایی افراد در مسجد جامع میپرداخت. هنگامی که درگیری شدیدی در شهر شروع شده بود، «حاجی آقا شریف برای کمک به بچهها به خیابان 40 متری رفت. به تنهایی سه تانک عراقی را با نارنجک منهدم کرد. ولی هنوز مدتی نگذشته بود که عراقیهای متجاوز او را به رگبار بستند. در یک لحظه 6 گلوله بر صورتش نشست. یکی از رزمندگان که همراه او بود و بیش از 10 تیر به بدنش خورده بود، میگفت: الله اکبر، الله اکبر ... در همان لحظه یک عراقی بالای سرش آمد و با سرنیزه به سر پر خونش میکوبید و سعی میکرد جمجمهاش را متلاشی کند.»
بچهها همه مأیوس و ناامید سنگر به سنگر با نثار خون خود عقبنشینی میکردند. ناگهان در اوج ناامیدی به بچهها خبر رسید که یک تیپ نیروی کمکی در راه است که مجهز به سلاح، توپ و خمپاره است. همه خوشحال شدند و با روحیه تازهای به دفاع از شهر و سنگرهای باقی مانده پرداختند. چند ساعت گذشت و خبری از نیروهای کمکی نشد. تا آخرین لحظههای سقوط شهر هم از نیرو مهمات خبری نشد. گاهی اوقات بچهها در اوج خستگی با حسرت به پل نگاه میکردند که چه ساعتی این نیروها از راه میرسند. یکی از بچهها به نام حسین میگفت: «میگفتند یک تیپ نیروی کمکی در راه است که توپ و خمپاره هم دارد. اما این آرزوی ما تا آخرین ساعتهای سقوط خرمشهر برآورده نشد. در همان حال که همه ناراحت و غمگین بودند در مقابل چشمانمان، یک وانت بار سفیدی که مجروحان را با خود حمل میکرد (هنگامی که پر از مجروح بود و به طرف شط حرکت میکرد تا مجروحان را به وسیله قایق به آن طرف ببرند.) مورد اصابت گلوله توپ دشمن قرار گرفت و منهدم شد. زخمیها با بدنی خسته و مجروح، ولیکن در اوج ایثار و پایمردی پرپر شدند و به خدا پیوستند». بعدازظهر سوم آبان بود. بچهها با تلاش فراوان موفق شدند به وسیله بیسیم با نیروی دریایی ارتباط برقرار کنند.
«مشهدی محمد» خادم مسجد جامع خرمشهر از این سوی بیسیم فریاد میزد، کاری برای ما بکنید ما در مسجد جامع هستیم ولی آنها در جواب گفتند: ما نمیتوانیم کاری برایتان بکنیم، و ارتباط را قطع کردند امید همه ناامید شد.
آن روز، بچهها تا غروب با تمام وجود جنگیدند. دیگر کمتر از 20 نفر در شهر مانده بودند. در مقابل سیل نیروهای دشمن بود که حلقه محاصره را هر لحظه تنگتر میکرد. بچهها شجاعانه مقاومت میکردند ولی دیگر امیدی برای ماندن نداشتند. عراقیها روی پشت بام مدرسه بازرگانی و فرمانداری هم مستقر شده بودند و اطراف را زیر نظر داشتند. با تاریک شدن هوا، صدای تیراندازی کم شده بود. مسجد جامع غریب و خالی شده بود. کشتارگاه، خیابان ایران نوین، کوی طالقانی، فلکه آتشنشانی، سنتاب، کمالالملک، محله خیام و فلکه شهدا و سایر نقاط شهر، همه به اشغال عراقیهای متجاوز در آمده بود. گاهی بچهها با رگبار مسلسل، سکوت مرگبار حاکم بر شهر را میشکستند و دشمن نیز بلافاصله پاسخ میداد. آخرین نیروها با ناامیدی و چشمانی اشک آلود و دلی پرخون، از خیابان صفا به طرف پل حرکت میکردند همه سرگردان و ناراحت بودند.
با افزایش فشار شدید دشمن، بچهها از خیابان صفا و کوچه کتابخانه به طرف پل خرمشهر عقب نشسته و با راهنمایی یکی از بچههای خرمشهری، عدهای از بچهها موفق شدند، خود را از زیر پل به آن سوی رودخانه برسانند. (از روی پل کسی نمیتوانست عبور کند، چون در تیررس دشمن بود) یکی از بچهها که موفق به عبور از شط شده بود میگفت: «تنها مسجد باقی مانده بود که آن هم سقوط کرد و به دست عراقیها افتاد. مزدوران بعثی یک خط کمربندی به دور شهر ویران و خالی از افراد کشیده بودند. در آن لحظههای آخر، تنها کوچه پشت کتابخانه عمومی شهر، که به کنار شط منتهی میشد، در دست بچهها بود. دیگر نیرویی نبود که بتواند با دشمن مقابله کند و درگیر شود بعد هم بچهها مجبور شدند با دستور عقبنشینی، آن کوچه را هم ترک کنند.
آنچه میخوانید روایتی است از آغاز جنگ در خرمشهر:
*یکی از نیروهای داوطلب درباره حادثه روز وداع با خرمشهر میگفت: «هر گوشه و کناری جنگ و درگیری تن به تن و رویارویی بود. رزمندگان شجاعانه در کوچه و اطراف خیابان 40 متری با دشمن میجنگیدند. من به اتفاق دو نفر از نیروهای داوطلب و یک تکاور به سمت فرمانداری حرکت کردیم تا تانک دشمن را که از پشت فرمانداری مواضع بچهها را مورد هدف قرار میداد، منهدم کنیم. از نبش کوچهای که میشد از آن جا تانک را مورد هدف قرار داد، تکاور شجاع با - آرپیجی، تانک را منهدم کرد. اما ناگهان از پشت سر، عراقیها از بالای یک ساختمان، ما را به رگبار بستند. گردن آن تکاور قهرمان مورد اصابت گلوله قرار گرفت و جانش را نثار کرد.
به سرعت، سه نفری خانهای را که دشمن از بالای پشت بام آن تیراندازی میکرد، محاصره کردیم. در اولین فرصت تیربارچی بعثی را به جهنم فرستادیم و پس از آن، جنازه تکاور شهید را به دوش گرفته و از خیابان 40 متری به داخل همان کوچهای که همه بچهها در آن مستقر بودند، رفتیم. حجت الاسلام شریف قنوتی معروف به حاجی آقا شریف یک طلبه اعزامی به خرمشهر بود او از بروجرد آمده بود که یک مقدار تدارکات و کمکهای مردمی را به رزمندگان برساند، ولی وقتی اوضاع خرمشهر را دید، در آن جا ماند و دیگر هرگز برنگشت او مرد خدا و یک عاشق حق بود. چهرهای بشاش داشت، لاغر اندام و ضعیف بود. لحظهای آرام و قرار نداشت بر توزیع اسلحه، سازماندهی نیروها و سایر امور نظارت داشت او در کمترین زمان درد دل همه جای باز کرده بود و با برخوردی خوب به راهنمایی افراد در مسجد جامع میپرداخت. هنگامی که درگیری شدیدی در شهر شروع شده بود، «حاجی آقا شریف برای کمک به بچهها به خیابان 40 متری رفت. به تنهایی سه تانک عراقی را با نارنجک منهدم کرد. ولی هنوز مدتی نگذشته بود که عراقیهای متجاوز او را به رگبار بستند. در یک لحظه 6 گلوله بر صورتش نشست. یکی از رزمندگان که همراه او بود و بیش از 10 تیر به بدنش خورده بود، میگفت: الله اکبر، الله اکبر ... در همان لحظه یک عراقی بالای سرش آمد و با سرنیزه به سر پر خونش میکوبید و سعی میکرد جمجمهاش را متلاشی کند.»
بچهها همه مأیوس و ناامید سنگر به سنگر با نثار خون خود عقبنشینی میکردند. ناگهان در اوج ناامیدی به بچهها خبر رسید که یک تیپ نیروی کمکی در راه است که مجهز به سلاح، توپ و خمپاره است. همه خوشحال شدند و با روحیه تازهای به دفاع از شهر و سنگرهای باقی مانده پرداختند. چند ساعت گذشت و خبری از نیروهای کمکی نشد. تا آخرین لحظههای سقوط شهر هم از نیرو مهمات خبری نشد. گاهی اوقات بچهها در اوج خستگی با حسرت به پل نگاه میکردند که چه ساعتی این نیروها از راه میرسند. یکی از بچهها به نام حسین میگفت: «میگفتند یک تیپ نیروی کمکی در راه است که توپ و خمپاره هم دارد. اما این آرزوی ما تا آخرین ساعتهای سقوط خرمشهر برآورده نشد. در همان حال که همه ناراحت و غمگین بودند در مقابل چشمانمان، یک وانت بار سفیدی که مجروحان را با خود حمل میکرد (هنگامی که پر از مجروح بود و به طرف شط حرکت میکرد تا مجروحان را به وسیله قایق به آن طرف ببرند.) مورد اصابت گلوله توپ دشمن قرار گرفت و منهدم شد. زخمیها با بدنی خسته و مجروح، ولیکن در اوج ایثار و پایمردی پرپر شدند و به خدا پیوستند». بعدازظهر سوم آبان بود. بچهها با تلاش فراوان موفق شدند به وسیله بیسیم با نیروی دریایی ارتباط برقرار کنند.
«مشهدی محمد» خادم مسجد جامع خرمشهر از این سوی بیسیم فریاد میزد، کاری برای ما بکنید ما در مسجد جامع هستیم ولی آنها در جواب گفتند: ما نمیتوانیم کاری برایتان بکنیم، و ارتباط را قطع کردند امید همه ناامید شد.
آن روز، بچهها تا غروب با تمام وجود جنگیدند. دیگر کمتر از 20 نفر در شهر مانده بودند. در مقابل سیل نیروهای دشمن بود که حلقه محاصره را هر لحظه تنگتر میکرد. بچهها شجاعانه مقاومت میکردند ولی دیگر امیدی برای ماندن نداشتند. عراقیها روی پشت بام مدرسه بازرگانی و فرمانداری هم مستقر شده بودند و اطراف را زیر نظر داشتند. با تاریک شدن هوا، صدای تیراندازی کم شده بود. مسجد جامع غریب و خالی شده بود. کشتارگاه، خیابان ایران نوین، کوی طالقانی، فلکه آتشنشانی، سنتاب، کمالالملک، محله خیام و فلکه شهدا و سایر نقاط شهر، همه به اشغال عراقیهای متجاوز در آمده بود. گاهی بچهها با رگبار مسلسل، سکوت مرگبار حاکم بر شهر را میشکستند و دشمن نیز بلافاصله پاسخ میداد. آخرین نیروها با ناامیدی و چشمانی اشک آلود و دلی پرخون، از خیابان صفا به طرف پل حرکت میکردند همه سرگردان و ناراحت بودند.
با افزایش فشار شدید دشمن، بچهها از خیابان صفا و کوچه کتابخانه به طرف پل خرمشهر عقب نشسته و با راهنمایی یکی از بچههای خرمشهری، عدهای از بچهها موفق شدند، خود را از زیر پل به آن سوی رودخانه برسانند. (از روی پل کسی نمیتوانست عبور کند، چون در تیررس دشمن بود) یکی از بچهها که موفق به عبور از شط شده بود میگفت: «تنها مسجد باقی مانده بود که آن هم سقوط کرد و به دست عراقیها افتاد. مزدوران بعثی یک خط کمربندی به دور شهر ویران و خالی از افراد کشیده بودند. در آن لحظههای آخر، تنها کوچه پشت کتابخانه عمومی شهر، که به کنار شط منتهی میشد، در دست بچهها بود. دیگر نیرویی نبود که بتواند با دشمن مقابله کند و درگیر شود بعد هم بچهها مجبور شدند با دستور عقبنشینی، آن کوچه را هم ترک کنند.