یک هفته که پر از آلودگی می شدی، دلت خوش بود که چهارشنبه ها هست، می
روی مدرسه نور، دلت را می زنی به دریا. حالت خوش می شود. چهارشنبه که از
درس اخلاق برمی گشتی به خانه، رفتارت با همه خوب می شد. نمازت اول وقت می
شد. چشم و دلت را خوب کنترل می کردی. هر حرفی نمیزدی. دیگران نمی فهمیدند
چه سری هست در این چهارشنبه های هفته که لااقل تا شنبه تو را پیش می برد.
***
سال
های آغازین 70 همه پر از سوال بودند. هر روز شبهه بود که می بارید. جمع می
کردی و می رفتی پای درس تفسیر قرآن آقا. - که آن روزگار درس تفسیر هم در
خیابان امیر کبیر دائر بود و بعدها تعطیل شد- بعد می رفتی پرسش هایت را می
پرسیدی. برخی را جواب می داد، برخی را می گفت باشد می گویم. هفته بعد می
دیدی همان سوال را لابلای سخنرانی جواب می داد. جواب که نه، جان می داد به
روح و عقل وامانده ات توی این تهران شلوغ بی عقل و اخلاق.
***
همه
چیزت که به هم می خورد، حالت که گرفته می شد، دنیا که برایت به آخر می
رسید، اعصابت که به هم می ریخت، زندگی که برایت تنگ می شد، می دانستی هر
ظهر یک جا هست، می توانی ببینی اش. می دانستی یک جا هست، فقط یک جا، فقط یک
دوست، فقط یک "آقا". ظهر می پریدی مسجد جامع بازار . پس از درس شرح حدیث
می نشست. می نشستیم، می نشستند، ( می نشینیم؛ نه! دیگر کجا؟...) دو زانو می
نشستی. سوال و جواب لازم نبود. حتی به گرفتن ذکری که اصلا اهل این حرف ها
نبود. می گفت: " به اصل دین عمل کنی، حالت خوب می شود. ذکر، خود تویی، خودت
را که خراب کردی، به لب ذکر بگویی فایده ندارد..."
***
شب های قدر، شب های قدر، شب های قدر.... می دویدند، می دویدیم، می دوید.
امسال
که عجیب تر آمد. دائم می گفت مرا دعا کنید. شاید سال بعد نباشیم. ما که
نمی فهمیدیم. آخر مجلس عمامه و عبا را درآورد و گفت:" همه چیز به کنار.
مرجعیت و علم و همه چیز به کنار، امسال می خواهم خودم روضه بخوانم. من روضه
خوان نیستم. اما امسال می خواهم برایتان روضه بخوانم." باز همه نفهمیدیم
یعنی چه. عجیب حالش دگرگون بود و حال همه را دگرگون کرد و رفت ....
****
آنقدر
خود را از نامدار شدن و رسانه ای شدن روزگار رسانه ای روحانی ها پرهیز
داده بود که خیلی از مردم همین تهران هم او را نمی شناختند. و همین گمنام
بودن که سیره روحانیت راستین و اخلاق گرای ماست، چقدر او را محبوبیت بخشید.
روزگاری که می دیدیم و می بینیم همه هملباسان او با این رسانه ها چه حالی
می کنند و مشغول خودنمایی و خود آرایی اند، او از خود می گذشت و چه حالی می
آفرید در اخلاق فردی و جمعی این شهر بی اخلاق ما.
پای
منبرش که می نشستی، سحنانش ناب و راستین بود. از آلودگی ها و حرف های زائد
سیاسی که در این سه دهه اخیر در منبرها رائج شده بود، خبری نبود. منبر
پیامبر را به جان سخن پیامبر آراسته بود. حرف سیاسی اش را هم جانانه از
کلام رسول و اهل بیت می گذاشت توی دلت. نه مثل آنهایی که مثل دیگران هر
چرند سیاسی را بالای منبر اسلام، تحویل خلق الله می دهند.
و
بالاخره آنقدر ساده و صمیمی برخورد می کرد که همه او را "آقا مجتبی" می
نامیدیم. نه یک کلمه کم، نه یک کلمه زیاد. اگر چه از همان آغاز آیت خدا بود
. این آیت الله بودن، یدکی نبود پشت اسمت. صدفی بود در جان و روحش که به
راحتی قابل دریافت بود.
****
... و حالا نشسته ایم و یتیم نامه می نویسیم که "آقا مجتبی تهرانی" خداحافظ.
شب
های قدرخداحافظ، کوچه های مسجد جامع خداحافظ. مسجد جامع بازار، مدرسه نور
خداحافظ. خیابان ایران خداحافظ. تهران بی عقل و اخلاق خداحافظ. تهران بی
اخلاق خداحافظ.
استاد اخلاق تهران، خداحافظ که رفتی و تهران، بی تو یتیم شد.