اما حالا با گذشت یک سال انگار که ترتیب دهندگان گلدن گلوب به همان حد سیاسی کاری راضی نشده اند؛ مراسم اخیر این جشنواره بیشتر شباهت به جلسه ی جمع آوری آبرو برای دموکراتها داشت.
داستان
از آنجا شروع می شد که فیلم "بن افلک" یعنی "آرگو" دو جایزه اصلی گلدن
گلوب را تصاحب کرد. داستان تسخیر سفارت آمریکا در سال 1359 توسط دانشجویان
ایرانی و از آن بدتر انتشار اسناد محرمانه جاسوسی این سفارت خانه یک افتضاح
تمام عیار برای دولت دموکرات "کارتر" محسوب می شد و اگر چه دلایل دیگری
نیز در ناکامی دموکرات ها در انتخابات بعدی آمریکا موثر بود؛ ولی افتضاح
سفارت در تهران تیری خلاصی بود که در مورد بسیار کم سابقه رئیس جمهور
دموکرات را زودتر از هشت سال از کاخ سفید بیرون برد. این افتضاح زمانی کامل
شد که عملیات نجات آمریکایی در صحرای طبس بدون حتی شلیک یک گلوله به سمت
آنان با تلفات نیروهای مهاجم پایان یافت.
حالا و بعد از 32 سال از آن واقعه دموکرات ها به دنبال بازسازی هستند؛ هنوز زخم کهنه سفارت تهران درد دارد و عجیب نیست اگر فیلم "بن افلگ" که از نظر فیلم نامه و کارگردانی قابل مقایسه با رقیبانش از جمله "لینکلن" اسپیلبرگ نیست، اما در موضوع چیزهایی دارد که سیاستمداران بیشتر می پسندندش؛ بگذریم از اینکه حتا اسپیلبرگ هم یک فیلم ساز ژورنالیست محسوب می شود که علاوه بر تجاری سازی در ساخت و پرداخت کردن موضوعات سیاسی توانایی بالایی دارد. مصداقش هم فیلم هایی مانند "فهرست شیندلر" و ادامه آن "مونیخ" است.
به هر حال سن برنامه گلدن گلوب این بار در تسخیر فیلم هایی بود که نه جذابیت های هنری و تصویری شان حرف اول را می زد که محتوایشان برای صاحبان جشنواره و برنامه ریزانشان اهمیت داشت.
پازل را البته بیل کلینتون کامل کرد تا بر روی سن جایزه فیلم رئیس جمهور ترور شده جمهوری خواه آمریکا را یک دموکرات مشهور ارائه کند. کلینتون البته مانند سلف خود یعنی کارتر این روزها در برنامه های فرهنگی و حقوق بشری زیاد حضور پیدا می کند و همین باعث شده تا شباهت های میان او و یک شومن هر روز بیشتر و بیشتر شود و البته این هر دو سابقه رسوایی سیاسی و دیگر رسوایی اخلاقی دارد. یکی در تهران و دیگر در کاخ سفید و البته هر دو به شدت فعال هستند تا برای گروه سیاسی خود کسب وجهه نمایند. البته این روشی است که تنها دموکرات ها در آن توانایی دارند؛ کلینتون را با بوش مقایسه کنید همه چیز دستتان می آید.
به هر حال به نظر می رسد که این روزها درست مانند دوران جنگ سرد صنعت سینمای بلوک غرب شمشیر را از رو بسته است تا تمام امکانات سینمایی جهان را در خدمت ماشین سیاسی قرار دهد. مانند دوران مک کارتیسم که تسویه هالیوودی ها به صورت جدی انجام شد و حتا شخصیت های مشهوری مانند چارلز چاپلین هم از آن مفری پیدا نکردند این بار هم توجیه ساده است. نگاهی به سریالی که امسال نیز مانند سال گذشته جایزه درام را در گلدن گلوب برد به این سوال هم پاسخ می دهد؛ "سرزمین مادری" در خطر است، پس باید از هر امکانی استفاده کرد؛ از مرزهای اخلاق نیز می شود گذشت چه برسد به تعریف های معمولی مانند هنر غیر سیاسی.
نگارنده این سطور به خوانندگان اهل اندیشه پیشنهاد می کند در این روزها نگاهی به کتاب "فرهنگ و امپریالیسم" نوشته دانشمند فقید "ادوارد سعید" بیندازند. این کتاب درباره المان های سیاسی که راهبری مدیوم های فرهنگی و هنری را از قرن های هفده و هیجده تا قرن بیستم در دست دارند؛ سخن می گوید.
رمان، نمایشنامه، فیلم سینمایی و حتا آثاری که به خاطر عدم همخوانی با سیاست های امپریالیستی نادیده گرفته می شوند. داستان از رمان های چارلز دیکنز شروع می شود و تا "رابینسون کروزوئه" ادامه می یابد و به عصر حاضر می رسد. ادوارد سعید با دیدی موشکافانه تک تک قطعات سیاسی را کشف می کند و روی میز می گذارد. آنهایی که او را می شناسند بر وسواسش و دقتش صحه گذاشته و البته این وسواس و دقت در بین مخاطبان روشنفکر او در ایران شهره عام و خاص شده؛ اما چرا این کتاب حاضر چندان مورد توجه قرار نگرفته، این یک بحث دیگری است؛ طیف روشنفکری ایرانی خودشان به خوبی به پاسخ این سوال واقفند.
به هر حال ماجرای سینما و کلا هنر و فرهنگ در دوران جنگ سرد با شدت و حدتی بیشتر به نظر می رسد دوباره آغاز شده؛ این را حتا رسانه هایی که معمولا می کوشند خودشان را وارد جدال های این چنینی نکنند فهمیده اند؛ بد نیست همه ی تحلیل گران حوزه فرهنگ یک بار دیگر تاریخ را آن هم نه از منابع ترجمه شده که حتا از منابع بومی مرور کنند؛ قطعا خواندن تاریخ ما را دوباره به جایزه هایی که در جشنواره ها اعطا می شود وادار به تامل می کند.