به گزارش پایگاه خبری صراط ؛ سلطان مارها، نامي است كه حاج رضا ـ بزرگ ايل ـ روي او گذاشت. آن
موقع علي 14 سال بيشتر نداشت و پر بود از شور و شوق نوجواني و البته عاشق
ماجراجويي و رفتن به استقبال خطر. همان موقع بود كه علي به ترس مردم يك
روستا در شهركرد پايان داد. مدتها بود شايعاتي در اين روستا شنيده ميشد و
همه ميگفتند مار افعي بزرگي با قيافهاي مخوف در اطراف چشمه خانه كرده
است. اين افعي هر وقت اهالي براي آوردن آب به چشمه ميرفتند از لانهاش
بيرون ميآمد و خودي نشان ميداد.
علي پيش خودش فكر كرد ديدن افعي و دست و پنجه نرم كردن با اين موجود خطرناك ميتواند بسيار هيجانانگيز باشد براي همين يك گوني و يك چوب دو سر برداشت و سمت چشمه رفت و به كمين مار نشست.
به محض بيرون آمدن افعي جنگ بين جوان سادهدل و مار هفت خط شروع شد و چند ساعتي كشيد تا علي بالاخره چوب را به گردن مار دو متري انداخت، او را داخل كيسه كرد و در آن را هم محكم بست و يكراست سراغ بزرگ ايل رفت و با غرور گفت: «حاجي مار چشمه را گرفتم».
اين بچه سلطان مار است
حاج رضا كه فكر ميكرد اين بچه كمسن و سال دارد شوخي ميكند وقتي از درستي حرف وي مطمئن شد او را به ميدان «ده» برد و دست علي را مثل قهرمانان كشتي بالا گرفت و گفت: «اين علي ارجنكي است، سلطان مارها».
اين لقب روي علي ماند و او كه هيچ وقت از فكر رفتن به استقبال خطر بيرون نميآمد كمكم متوجه شد در خيلي از كشورهاي جهان ماجراجويان با مارها برنامههايي را اجرا ميكنند و آنها هم لقبهايي مثل سلطان يا ملكه مارها دارند. او هم تصميم گرفت همين شاخه را براي ارضاي حس ماجراجويياش ادامه بدهد.
علي كه اتفاقي وارد اين ماجرا شده بود از خود علاقه نشان داد و از آن به بعد اين طرف و آن طرف ميرفت تا ماري خطرناك را پيدا كند و با آن كلنجاري برود. او بعضي وقتها كه ماري بهدردبخور را شكار ميكرد به شركتهاي سرمسازي ميداد تا از زهرشان استفاده كنند.
زندگي با مارها
علي براي موفق شدن در كار عجيب و غريبي كه انتخاب كرده بود بارها به خوزستان و خراسان - كه دو معدن بزرگ مار كشور هستند - رفت و هميشه در جنگ با مارهاي خوش خط و خال موفق و سبدش هميشه پر بود از انواع افعيها و كبريها و جعفريهايي كه حتي ديدنشان هم مو را به تن آدم سيخ ميكند.
علي عاشق مارها شده بود و ديگر نميتوانست از خطر بازي با آنها بگذرد. او پاترول سفيد رنگي را كه روي آن مار نقاشي شده بود، خريد و با آن سفرهايش را بيشتر و بيشتر كرد و بعد به اين نتيجه رسيد كه مثل خيلي از ماجراجويان جهان وقتش رسيده است خودي نشان بدهد.
براي همين شروع به راهاندازي نمايشگاه مارهاي سمي در نقاط مختلف كشور كرد: «باور نميكردم مردم آنقدر به ديدن اين موجودات خطرناك علاقه داشته باشند. اول از شهر كرد شروع كردم و چيزي نگذشت كه شهري در ايران نبود كه در آن نمايشگاه راه نينداخته و سميترين مارهاي ايران را در معرض ديد مردم نگذاشته باشم».
علي در آن زمان با زني به نام كبري ازدواج كرده بود، اما تاهل و بچهدار شدن هم نتوانست مرد جوان را يكجانشين كند و از فكر ماجراجويي بيرون بياورد.
او مارهاي خطرناك زيادي را به خانهاش برد تا از آنها مراقبت و نگهداري كند. حتي به بچههايش هم ياد داد با مارها چه رفتاري داشته باشند. در خانه علي راه كه ميرفتي از زير پايت انواع و اقسام مارها رد ميشدند. سمانه دختر بزرگ علي، جعفري دور گردن خود ميانداخت و دختر كوچكتر روي بوآ مينشست و مار سواري ميكرد.
20 روز خواب مرگ
زندگي با مارها براي علي چندان هم كمدردسر نبود. او حداقل يك بار تا پاي مرگ پيش رفت. خودش ميگويد: «مار دوست و دشمن نميشناسد. وحشي كه شود ميزند. يك بار نمايشگاهي در شهركرد برگزار كردم و اتفاقا مدير يك مدرسه دانش آموزان خود را به آنجا آورده بود. نمايشگاه دو طبقه بود و من طبقه پايين بودم و داشتم براي بچهها درباره يك نوع كبري توضيح ميدادم كه يكمرتبه صداي جيغ بچهها را از بالا شنيدم.
به سرعت خودم را به بالا رساندم و فهميدم يكي از بچهها شيطنت خطرناكي كرده و در يكي از قفسها را باز كرده آن هم در چه قفسي: قفس مارهاي جعفري را. مارها هم از قفس بيرون آمده بودند و دور سالن ميچرخيدند. بچهها از ترس جيغ ميزدند. به سرعت دست به كار شدم و همه مارها را گرفتم و داخل قفس انداختم، اما يك مرتبه متوجه شدم يكي از مارها از چشمم دور مانده و در حال نزديك شدن به بچههاست. بلافاصله خودم را به آن رساندم و تا آمدم جانور را بگيرم يكمرتبه مار خيز برداشت و در كسري از ثانيه دندانش را در بدنم فرو كرد. چيزي يادم نيست و فقط ميدانم در همان وضع آن را گرفتم و بيهوش شدم».
دوستان علي به كمك او رفتند و پادزهر به او تزريق كردند، اما سم كاريتر از اين حرفها بود. سلطان مارها نرسيده به بيمارستان به كما رفت و وقتي پزشكان ديدند كاري از دستشان براي وي ساخته نيست او را به تهران انتقال دادند. علي 20 روز در كما بود تا اين كه بالاخره از اين سم مهلك جان سالم به در برد و به هوش آمد.
دكتر علي به وي گفت فقط بدن قوياش باعث نجات او شده وگرنه حتما فوت ميشد. علي بعد از ترخيص 20 كيلو از وزن خود را براي هميشه از دست داد و كليههايش هم آسيب ديد.
يك بار ديگر هم علي در نزديكي مرگ قرار گرفت. وقتي كه يكي از نمايشگاههايش تمام شده بود و او مشغول غذا دادن به يك كبري سياه رنگ بود: «مارها علاقه زيادي به خوردن موش دارند، من هم يك موش درشت براي اين مار كنار گذاشته بودم. وقتي در قفس را از پشتسر مار باز كردم تا موش را داخل بيندازم يكمرتبه كبراي چموش برگشت و قبل از آن كه بتوانم كاري بكنم مرا نيش زد. تنها كاري كه از دستم برآمد تزريق پادتن به بدنم بود. اين بار البته شدت سم مثل مار جعفري نبود، ولي باز هم كليههايم آسيب بيشتري ديد، اما باز هم از بازي خطرناكش دست برنداشت.
خانهاي با نقش و نگار مار
علي ارجنكي در زيرزمين خانه خود كلكسيوني از تخم، اسكلت و سم مار دارد و حالا به خاطر كارها و برنامههاي عجيب و غريبش در استان محل سكونت خودش اسم و رسمي به هم زده و همه با ديدن پاترول سفيد رنگش ياد مارهاي او ميافتند. او هم روز به روز كارهايش را هيجانانگيزتر ميكند. نيش كبري را ميبوسد، با مارها در قفس ميخوابد. صبح و شب را در بيابانها پيش مارها سپري ميكند و... .
در خانه او در شهركرد همه چيز نقش مار دارد. از تابلو فرشي كه خطرناكترين مارهاي ايران را روي آن تصوير كرده تا قليانش كه شكل مار كبري است. بچههايش هم عاشق مار هستند. مار عشق ارجنكي و اعضاي خانوادهاش است. او ميگويد: «همه ميگويند كارهايي كه من ميكنم خطرناك است ولي من مارها را به خاطر همين خطر و هيجان دوست دارم و اصلا دلم نميخواهد زندگي راحت و معمولي داشته باشم».
رقيبان خارجي
ماجراجويان زيادي در سراسر دنيا در تلاش هستند تا با كمك مارها و ديگر جانوران مهلك براي خود اسم و رسمي پيدا كنند. يكي از اين افراد، زن 39 ساله ايتاليايي است كه به «ملكه عقربها» مشهور شده و هميشه برنامههايش را با اين جانوران زهرآگين اجرا ميكند و نگهداشتن عقرب به مدت دودقيقه روي زبان يكي از هيجانانگيزترين برنامههاي او بود كه باعث ثبت نامش در كتاب ركوردهاي جهان شد.
اين زن با مردي ازدواج كرده كه به «سلطان هزارپا» مشهور است و با اين خزندگان نمايشهاي خارقالعادهاي را ترتيب ميدهد و نام وي نيز در كتاب ركوردها ثبت شده است.
دختر هشت ساله چيني به نام «ژائونگ» از ديگر ماجراجويان فعال در اين رشته است. او از يك سالگي با مار «بوآ» كه 2.4 متر طول و 70 كيلو گرم وزن دارد زندگي ميكند و شبها روي يك تخت ميخوابند.
علي پيش خودش فكر كرد ديدن افعي و دست و پنجه نرم كردن با اين موجود خطرناك ميتواند بسيار هيجانانگيز باشد براي همين يك گوني و يك چوب دو سر برداشت و سمت چشمه رفت و به كمين مار نشست.
به محض بيرون آمدن افعي جنگ بين جوان سادهدل و مار هفت خط شروع شد و چند ساعتي كشيد تا علي بالاخره چوب را به گردن مار دو متري انداخت، او را داخل كيسه كرد و در آن را هم محكم بست و يكراست سراغ بزرگ ايل رفت و با غرور گفت: «حاجي مار چشمه را گرفتم».
اين بچه سلطان مار است
حاج رضا كه فكر ميكرد اين بچه كمسن و سال دارد شوخي ميكند وقتي از درستي حرف وي مطمئن شد او را به ميدان «ده» برد و دست علي را مثل قهرمانان كشتي بالا گرفت و گفت: «اين علي ارجنكي است، سلطان مارها».
اين لقب روي علي ماند و او كه هيچ وقت از فكر رفتن به استقبال خطر بيرون نميآمد كمكم متوجه شد در خيلي از كشورهاي جهان ماجراجويان با مارها برنامههايي را اجرا ميكنند و آنها هم لقبهايي مثل سلطان يا ملكه مارها دارند. او هم تصميم گرفت همين شاخه را براي ارضاي حس ماجراجويياش ادامه بدهد.
علي كه اتفاقي وارد اين ماجرا شده بود از خود علاقه نشان داد و از آن به بعد اين طرف و آن طرف ميرفت تا ماري خطرناك را پيدا كند و با آن كلنجاري برود. او بعضي وقتها كه ماري بهدردبخور را شكار ميكرد به شركتهاي سرمسازي ميداد تا از زهرشان استفاده كنند.
زندگي با مارها
علي براي موفق شدن در كار عجيب و غريبي كه انتخاب كرده بود بارها به خوزستان و خراسان - كه دو معدن بزرگ مار كشور هستند - رفت و هميشه در جنگ با مارهاي خوش خط و خال موفق و سبدش هميشه پر بود از انواع افعيها و كبريها و جعفريهايي كه حتي ديدنشان هم مو را به تن آدم سيخ ميكند.
علي عاشق مارها شده بود و ديگر نميتوانست از خطر بازي با آنها بگذرد. او پاترول سفيد رنگي را كه روي آن مار نقاشي شده بود، خريد و با آن سفرهايش را بيشتر و بيشتر كرد و بعد به اين نتيجه رسيد كه مثل خيلي از ماجراجويان جهان وقتش رسيده است خودي نشان بدهد.
براي همين شروع به راهاندازي نمايشگاه مارهاي سمي در نقاط مختلف كشور كرد: «باور نميكردم مردم آنقدر به ديدن اين موجودات خطرناك علاقه داشته باشند. اول از شهر كرد شروع كردم و چيزي نگذشت كه شهري در ايران نبود كه در آن نمايشگاه راه نينداخته و سميترين مارهاي ايران را در معرض ديد مردم نگذاشته باشم».
علي در آن زمان با زني به نام كبري ازدواج كرده بود، اما تاهل و بچهدار شدن هم نتوانست مرد جوان را يكجانشين كند و از فكر ماجراجويي بيرون بياورد.
او مارهاي خطرناك زيادي را به خانهاش برد تا از آنها مراقبت و نگهداري كند. حتي به بچههايش هم ياد داد با مارها چه رفتاري داشته باشند. در خانه علي راه كه ميرفتي از زير پايت انواع و اقسام مارها رد ميشدند. سمانه دختر بزرگ علي، جعفري دور گردن خود ميانداخت و دختر كوچكتر روي بوآ مينشست و مار سواري ميكرد.
20 روز خواب مرگ
زندگي با مارها براي علي چندان هم كمدردسر نبود. او حداقل يك بار تا پاي مرگ پيش رفت. خودش ميگويد: «مار دوست و دشمن نميشناسد. وحشي كه شود ميزند. يك بار نمايشگاهي در شهركرد برگزار كردم و اتفاقا مدير يك مدرسه دانش آموزان خود را به آنجا آورده بود. نمايشگاه دو طبقه بود و من طبقه پايين بودم و داشتم براي بچهها درباره يك نوع كبري توضيح ميدادم كه يكمرتبه صداي جيغ بچهها را از بالا شنيدم.
به سرعت خودم را به بالا رساندم و فهميدم يكي از بچهها شيطنت خطرناكي كرده و در يكي از قفسها را باز كرده آن هم در چه قفسي: قفس مارهاي جعفري را. مارها هم از قفس بيرون آمده بودند و دور سالن ميچرخيدند. بچهها از ترس جيغ ميزدند. به سرعت دست به كار شدم و همه مارها را گرفتم و داخل قفس انداختم، اما يك مرتبه متوجه شدم يكي از مارها از چشمم دور مانده و در حال نزديك شدن به بچههاست. بلافاصله خودم را به آن رساندم و تا آمدم جانور را بگيرم يكمرتبه مار خيز برداشت و در كسري از ثانيه دندانش را در بدنم فرو كرد. چيزي يادم نيست و فقط ميدانم در همان وضع آن را گرفتم و بيهوش شدم».
دوستان علي به كمك او رفتند و پادزهر به او تزريق كردند، اما سم كاريتر از اين حرفها بود. سلطان مارها نرسيده به بيمارستان به كما رفت و وقتي پزشكان ديدند كاري از دستشان براي وي ساخته نيست او را به تهران انتقال دادند. علي 20 روز در كما بود تا اين كه بالاخره از اين سم مهلك جان سالم به در برد و به هوش آمد.
دكتر علي به وي گفت فقط بدن قوياش باعث نجات او شده وگرنه حتما فوت ميشد. علي بعد از ترخيص 20 كيلو از وزن خود را براي هميشه از دست داد و كليههايش هم آسيب ديد.
يك بار ديگر هم علي در نزديكي مرگ قرار گرفت. وقتي كه يكي از نمايشگاههايش تمام شده بود و او مشغول غذا دادن به يك كبري سياه رنگ بود: «مارها علاقه زيادي به خوردن موش دارند، من هم يك موش درشت براي اين مار كنار گذاشته بودم. وقتي در قفس را از پشتسر مار باز كردم تا موش را داخل بيندازم يكمرتبه كبراي چموش برگشت و قبل از آن كه بتوانم كاري بكنم مرا نيش زد. تنها كاري كه از دستم برآمد تزريق پادتن به بدنم بود. اين بار البته شدت سم مثل مار جعفري نبود، ولي باز هم كليههايم آسيب بيشتري ديد، اما باز هم از بازي خطرناكش دست برنداشت.
خانهاي با نقش و نگار مار
علي ارجنكي در زيرزمين خانه خود كلكسيوني از تخم، اسكلت و سم مار دارد و حالا به خاطر كارها و برنامههاي عجيب و غريبش در استان محل سكونت خودش اسم و رسمي به هم زده و همه با ديدن پاترول سفيد رنگش ياد مارهاي او ميافتند. او هم روز به روز كارهايش را هيجانانگيزتر ميكند. نيش كبري را ميبوسد، با مارها در قفس ميخوابد. صبح و شب را در بيابانها پيش مارها سپري ميكند و... .
در خانه او در شهركرد همه چيز نقش مار دارد. از تابلو فرشي كه خطرناكترين مارهاي ايران را روي آن تصوير كرده تا قليانش كه شكل مار كبري است. بچههايش هم عاشق مار هستند. مار عشق ارجنكي و اعضاي خانوادهاش است. او ميگويد: «همه ميگويند كارهايي كه من ميكنم خطرناك است ولي من مارها را به خاطر همين خطر و هيجان دوست دارم و اصلا دلم نميخواهد زندگي راحت و معمولي داشته باشم».
رقيبان خارجي
ماجراجويان زيادي در سراسر دنيا در تلاش هستند تا با كمك مارها و ديگر جانوران مهلك براي خود اسم و رسمي پيدا كنند. يكي از اين افراد، زن 39 ساله ايتاليايي است كه به «ملكه عقربها» مشهور شده و هميشه برنامههايش را با اين جانوران زهرآگين اجرا ميكند و نگهداشتن عقرب به مدت دودقيقه روي زبان يكي از هيجانانگيزترين برنامههاي او بود كه باعث ثبت نامش در كتاب ركوردهاي جهان شد.
اين زن با مردي ازدواج كرده كه به «سلطان هزارپا» مشهور است و با اين خزندگان نمايشهاي خارقالعادهاي را ترتيب ميدهد و نام وي نيز در كتاب ركوردها ثبت شده است.
دختر هشت ساله چيني به نام «ژائونگ» از ديگر ماجراجويان فعال در اين رشته است. او از يك سالگي با مار «بوآ» كه 2.4 متر طول و 70 كيلو گرم وزن دارد زندگي ميكند و شبها روي يك تخت ميخوابند.