امروز مي خوام داستان يه دهكده كوچولو رو براتون تعريف كنم كه خيلي زيباست. اميدوارم خوشتون بياد.
يكي
بود يكي نبود، غير از خداي مهربون هيش كس نبود، يه دهكده بود كه جمعيت
زيادي هم توش زندگي مي كردند. اطراف اين دهكده، روستا ها و دهكده هاي
زيادي بود، كه هر كدوم با اين ده يه رابطه اي داشتند، گروهيشون دشمن
بودند، گروهي دوست اما حقه باز و دو رو، گروهي دوست اما ترسو، انگار تو
هيچ اتفاقي كه براي ده مورد نظر ما مي افتاد، جرأت دخالت كردن و حمايت كردن
از اين دهكده رو نداشتند.
اما بريم تو دهكده قصه مون...
اين دهكده، يه تعداد مردم داشت كه توش زندگي مي
كردند، مردمي كه بعد از مدتها مبارزه با دهكده هاي اطراف و خان هاي ظالم،
تونسته بودند اونا رو از اونجا بيرون كنند و خودشون بشن، صاحب نظر و اعتقاد
خودشون. يه پير و مراد بزرگوار داشتند كه خيلي دوستش مي داشتند، اون آدم
خوب وقتي از اين دنيا رفت به سوي بهشت، براي مردمش يادگاري بزرگي جا گذاشته
بود، و اون يادگاري چيزي نبود جز " استقلال و آزادي " از هر جور و ستم.
بعد از رفتنش، يكي از مريد ها و بهترين شاگرداش شد مراد و بزرگ اين دهكده، كه براي اين كار، نمونه او تو اين ده نبود.
مردم
اين ده حق داشتند براي خودشون و دهشون بعضي ها رو بر سر كار بيارند تا
امورشون بهتر اداره بشه. پس قوانيني وضع شده بود كه روز هاي خاصي بيان دور
هم جمع بشن و كسي رو مسئول رسيدگي به امور اجرايي دهكدشون بكنند.
تو اين
مدتي كه اونها از زير بار ظلم دهكده هاي ديگه رها شده بودند، چند تا از
اين آدم ها، كه از بين خودشون بودند، شده بودند مأمور رسيدگي به امور مردم،
و مردم هم احترامشون رو نگه مي داشتند، اما اين مأمورها، با اين همه
احترامي كه داشتند، بعضي وقتها براي اداره كارهايي كه بهشون محول شده بود،
به حرف كسي توجه نمي كردند، يا با اطرافيانشون سر چيزهاي بيهوده كه اصلاً
به نتيجه اش نمي ارزيد، مي زدند تو سر و كله هم... بعضي تصميماتشون جوري
بود كه نه تنها دل مردم دهكده رو رنجش ميداد، بلكه خان هاي دهكده هاي اطراف
رو نيز خوشحال مي كرد.
هر چي مراد و بزرگشون بهشون مي گفت: دعواهاتون
رو توي ميدون دهكده و جلوي مردم انجام ندهيد، مردم رو ناراحت نكنيد،
بشينيد دور هم و مشكلتون رو با هم و دوستانه حل كنيد، با اين كارتون خان
هاي ظالم خوشحال ميشن و چشم طمع به دهكده ما مي كنند، به گوششون نمي رفت كه
نمي رفت...
هر روز سر يه مسئله تازه، مردم دهكده رو تو ميدون وسط ده
جمع مي كردند و شروع مي كردند به زدن حرف هايي كه نه مردم خوششون ميومد و
نه بزرگ و مرادشون؛ خان هاي ظالم هم بعضي آدماشون رو فرستاده بودند ببينند
كه تو ميدون دهكده چه خبره، وقتي خبرش از طرف اونا به خان هاي ظالم دهكده
هاي اطراف مي رسيد، قهقهه خندشون تا دهكده قصه ما مي رسيد، كه مردم و
مرادشون رو ناراحت مي كرد...
اين مأمورها كه توسط خود مردم انتخاب شده
بودند، بعضي وقت ها خودخواهيشون به حدي ميرسيد كه اصلاً به فكر مردم
نبودند، همه فكر و ذكرشون شده بود، " گفتن" چيزهايي كه حتي اگه هم راست
بود، هيچ كس نمي تونست بفهه چه نفعي داره فهميدنش؟
هي دو تا طومار از يه
جا پيدا مي كردند و جلوي مردم دهكده نشون مي داند، كه: بگم؟؟؟؟ .... و
مردم هم كه هميشه بايد حواسشون به دشمنشون باشه و حرفهاي مرادشون رو عمل
كنند، حواسشون پرت مي شد، و دشمنشون رو يادشون مي رفت.
خان هاي ظالم از
اين مأمورها خيلي خوششون ميومد، آخه همون كاري رو مي كردند كه تو اون دهكده
به نفع هيش كس نبود غير خودشون، آدماشون رو فرستاده بودند تو دهكده قصه
ما، تا بتونن مردم رو از راه به در كنند، همه قدرتشون رو گذاشته بودند براي
پس گرفتن دهكده، تا آزاديش رو ازشون بگيرند، و تو اين كار به آدمهاي
خودشون زياد اميد نداشتند بلكه، همه اميدشون به مأمورهايي بود كه از همين
دهكده بودند و وظيفه اصليشون يادشون رفته بود...
تعداد كمي از مردم
دهكده، به خاطر كارهايي كه آدم هاي دهكده هاي ديگه كردند، گول خوردند و
دارن از محدوده امن دهكده قصمون جدا ميشن، خدا كنه مأمور هايي كه وظيفشون
نگهداري آزادي و استقلال تك تك آدمهاي اين دهكده و حفظ اين دهكده از هجوم
دشمنه، به خودشون بيان...