برچسب ها - شهید مرتضی
کارش که تمام شد، چفیه اش را باز کرد و مثل باند انداخت روی شکم علی. گفت: برگردونش... علی اصغر آفتابه را که دیگر آبی نداشت بی هوا رها کرد و دست انداخت زیر کتف علی تا بَرَش گرداند.
کد خبر: ۴۰۵۳۰۲ تاریخ انتشار : ۱۳۹۶/۱۲/۱۲