به گزارش صراط، بلاگر وبلاگ خاطرات یک عاقد در یکی از آخرین پستهایش داستان یکی دیگر از زوجهایی را که برای ازدواج به او مراجعه کردهاند نوشته است.
در این پست میخوانیم:
اول خرداد 91 بود که مسعود ۳۰ ساله به دفتر ما آمده بود ، تشکیل پرونده داده بود ، آزمایشگاه رفته بود ، برگه پیشنویس توافقات را دانه به دانه امضا کرده بود ، مهریه را قید کرده بود ، مقدار طلا را نوشته بود ، روز عقد را مشخص کرده بود و قرار بود چند روز بعد برای ثبت بزرگترین واقعه زندگیاش شانه به شانه نگین به دفتر ما بیاید و برای زندگی جدیدش پیمان ببندد.... اما...
مراسم عقد یک روز قبل از مراجعه ، طی تماس تلفنی مسعود، کنسل شد و به تعویق افتاد ... یک هفته بعد برادر داماد آمد و شناسنامه مسعود را برد و گفت : شناسنامهشو لازم داریم. بعدا میارم.
9 ماه گذشت و از مسعود خبری باز نیامد .. تا امروز و در آستانه بهار که پدر عروس مسعود آمد و شناسنامه دخترش نگین را همراه عکسش که در کنار مسعود بر روی برگه آزمایش الصاق شده بود.. برد.
حالا که این مطلب را مینویسم عکس مسعود بر روی برگه آزمایش و در کنار جای خالی یک عکس کنده شده به من خیره شده و بغض راه گلویم را بسته است.. طاقت نمیآورم و برگه را جمع میکنم و درون پاکت میگذارم... پاکتی که همکارم با خودکار قرمز بر روی آن نوشته است : داماد فوت شده است.
آری پدر عروس تعریف کرد که داماد حالا فوت شدهاش دچار درد کلیه میشود و به پزشک مراجعه میکند. پزشک تشخیص سرطان بدخیم میدهد و مسعود در آستانه بزرگترین رویداد زندگیاش ، چندماه بعد در آغوش خاک جای میگیرد.
تجربه یک عاقد : مرگ واقعیترین و قطعیترین رخداد زندگی است و هنگام نمیشناسد...