صراط:خبر این بود «استاد ایرانی بازداشت شده در زندانهای آمریکا به کشور بازگشت» سید مجتبی عطاردی استاد دانشگاه صنعتی شریف که 16 ماه طعم تلخ زندانهای آمریکا را چشید بالاخره به کشور بازگشت و در اولین اظهارنظر خود تأکید کرد که اگر آمریکا 10 بار دیگر هم من را بگیرد، به فعالیتهای علمی خود ادامه خواهم داد.
به سختی شماره همسرش را پیدا میکنم و سختتر از آن قرار ملاقاتی برای مصاحبه میگذارم و در بعداز ظهر یک روز گرم بهاری به منزل وی برای مصاحبه میروم.
سؤالات زیادی تمام ذهنم را پرکرده است، چگونه میتوان 16 ماه پنجه در پنجه استکبار جهانی طعم تلخ زندانهای آمریکا را با قلبی بیمار چشید اما ذرهای از هدف والای خود که رشد انسانیت است کوتاه نیامد؟
آرام سخن میگوید، خاطرات زندان اذیتش میکند، خسته است شاید به خاطر اینکه ساعت 2 بعداز ظهر ایران 2 نیمه شب آمریکاست و او هنوز با شرایط زمانی ایران هماهنگ نشده است.
از زندان که میگوید رنگ چهرهاش تغییر میکند و تند تند آب یا چای مینوشد، نگران است، نگران اینکه جملهای از حرفهایش شرایط همکار بازداشت شدهاش را بدتر کند، در انتهای نگاهش نگرانی از وضعیت همکارش موج میزند، میگوید حرفهای بسیاری دارد، حرفهایی که بخشی از آنها فقط مختص مقام معظم رهبری است و فقط باید با وی در میان بگذارد.
وارد که میشویم اولین چیزی که توجهمان را جلب میکند دو نقاشی است که بر در اتاقی خودنمایی میکند نقاشیهایی از حامد و محمود که حکایت از عشق فرزند به پدر و حاوی 16 ماه غم جدایی است.
به راهنمایی همسر عطاردی کسی که طی این مدت پرونده وی را پیگیری میکرد به اتاق پذیرایی هدایت میشویم، اتاقی که غرق گلهایی است که برای استاد آوردهاند، مشتاق دیدارم، لحظاتی نمیگذرد که استاد میآید، آرام است، خیلی آرام.
میگوید: طی یک سال و نیم گذشته، اتفاقات زیادی رخ داده است، یک سال و نیم یک تنه در مقابل سازمانهای بزرگی مثل دستگاه قضایی آمریکا، وزارت دادگستری، پلیس فدرال آمریکا(اف بی آی)، سازمان امنیت ملی آمریکا و اداره مهاجرت و گمرک ( ICE: immigration and custom enforcement ) ایستادم.
در جلسات متعدد بازپرسی و دادگاه من اتفاقات زیادی افتاده است که شاید مجموعه این جلسات بازپرسی و دادگاه متجاوز از دویست ساعت جلسه بوده است.
در این مدت اطلاعات جانبی زیادی کسب کردم، باید مطالعه میکردم و قانون را یاد میگرفتم، سایتهای مختلف را سر میزدم تا بتوانم برای دفاعیه خودم از آن استفاده کنم، یک سلسله اخبار، گزارشها و مستندات و اتفاقاتی است که باید دستهبندی خوبی برای آن داشته باشم.
* بخشی از صحبتهایم فقط مختص مقام معظم رهبری است
بخشی از این صحبتها در ظرفیت مقام معظم رهبری است که واقعاً به سمع و نظر ایشان باید برسد و اگر توفیقی بود اینها را خدمت ایشان مطرح میکنم. اگر هم توفیقی نبود احتمالاً دفنشان میکنم. فکر نمیکنم که هر یک از مسئولین که اینها را بشنوند، بتوانند آن طوری که باید و شاید بدون هیچ دخل و تصرفی به ایشان گزارش دهند.
وی ادامه میدهد: ارگانهای ذیربط شاید بتوانند از تجربههای بسیار زیاد من در دست و پنجه نرم کردن با قوه قضائیه و دادستانی آمریکا استفاده کنند.
از خبرهایی که در مورد خودم در این مدت پخش شده است، متوجه هستم که چقدر در نقلقولها، تغییرات رخ داده و خیلی اعتقاد به نقلقول ندارم. من اگر نخواهم صحبت کنم، صحبت نمیکنم. صحبتهایی با نمایندگان مجلس، دولت، دانشجویان و اساتید دارم که بعدا میگویم.
من با دانشجویان صحبتهایی دارم که مخصوص آنهاست و شاید ظرافتهایی که در صحبتهایم با اساتید و دانشجویان وجود دارد، اهمیت و حساسیتش کمتر از عرائضی که میخواهم با مقام محترم رهبری بیان کنم، نیست. چون احساس من این است که دانشگاهها، اساتید و دانشمندان ما نقش بسیار مهمی در شناخت خارجیها از کشورمان دارند.
قضاوتهای مهمی در خارج از کشور درباره دانشگاه شریف میشود، برایشان مهم است که بدانند دانشگاه چگونه اداره میشود و کار استادان و دانشجویان چیست؟ صنایع نظامی و هستهای چیست؟ تمام رفت و آمدها و پروژههای اعضای هیئت علمی از حساسترین بحثهایی است که آنجا میشود.
مثلاً آنها فکر میکنند که حساسترین سازمانی که در بحث سلاح هستهای کار میکند وابسته به دانشگاه صنعتی شریف است. چون من تصادفاً از یکسری اخبار باخبر بودم، سعی کردم درحقیقت آنها را قانع کنم که این مرکزی که شما مدعی هستید، وابسته به دانشگاه صنعتی شریف نیست.
میپرسم: اتهامات شما چه بود و اصلاً برای چه شما را بازداشت کردند؟
میگوید: یکی بحث اتهام است و دیگری چیزی که به آن محکوم شدم و آن را فعلاً نمیگویم ولی اتهامی که به من زدند این بود که در تهیه یکسری از تجهیزات آزمایشگاهی دانشگاه صنعتی شریف از طریق آمریکا نقش داشتهام. حالا نقشم چه بود؟ بحثی بود که برای خودشان هم در هالهای از ابهام بود. ولی میگفتند نقش داشتی. حالا چندین نقش را برای ما زده بودند و طبق قوانین آمریکا اینها همه جرم بود.
میپرسم: مثلا چه دستگاهها و تجهیزاتی؟
میگوید: چند دستگاه، مثلا آیسی حافظه و کارتخوان.
میپرسم: یعنی مدعی بودند که مثلاً شما با توجه به اینکه 12 سال در آمریکا درس خواندهاید، ارتباطتان با این کشور خوب است، این تجهیزات را آوردهاید در دانشگاه صنعتی شریف مستقر کردهاید؟
* اتهاماتی که به من زده بودند واهی بود
میگوید: اتهام من نقش در هماهنگی این موضوع بود. البته در اتهاماتم این بود که شما خریداری کردید، شما قاچاق کردید. تمام اینها اتهام واهی بود. تنها چیزی که اینها میتوانستند بگویند مثلاً شما یک تلفنی زمانی زدید و یک ایمیلی زمانی فرستادید مبنی بر اینکه فلان وسیله را دانشگاه نیاز دارد و تهیه کنید.
میپرسم: اصلا چه شد که بازداشت شدید و برای چه به آمریکا رفته بودید؟
میگوید: سه تا دلیل برای رفتنم بودم، یکی ملاقات با استاد راهنمای سابقم که در آمریکا بود، آقای پروفسور چوما، ایشان از افراد برجسته و سابقهدار رشته میکرو الکترونیک و مدارهای مجتمع است و با هم ارتباط نزدیکی داریم ایشان من را به عنوان یکی از بهترین دانشجویان خود میشناسد و به بنده خیلی علاقه دارد. ایشان برای کنفرانس برق ایران در سال گذشته یعنی سال 91 دعوت شده و این دعوت را پذیرفته بود. قرار بود در ملاقات با ایشان در مورد چند روزی که در ایران هست برنامهریزی کنیم. کنفرانس مهندسی برق دلیل اصلی آمدن وی بود ولی بازدید از دانشگاه و شهرهای مختلف و دیدن ایران نیز در برنامهریزیها وجود داشت.
دلیل دیگر حضور در کنفرانسی بود که در آمریکا برگزار میشد و دلیل آخر چکاپی بود که میخواستم به دلیل مشکلات قلبیم توسط یک کاردیالوژیست بشوم، وضعیت جسمیام خیلی خیلی ناجور بود و میخواستم طی دو هفتهای که در آمریکا هستم آب و هوایی تازه کنم.
من دو بار سکته قلبی کردم. یکی از چیزهایی که باعث میشد خانواده و دولت بیشتر نگرانم باشد همین موضوع بود، من دوبار به دلیل سکته قلبی جراحی کرده بودم و شرایط جسمی بسیار نامساعدی داشتم و آنها هم متاسفانه از این وضعیت سوءاستفاده کردند و من را در شرایط بسیار نامردانهای دستگیر کردند. من روزی 14تا قرص میخوردم. اینکه از آن مهلکه جان سالم به در بردم کار خداست.
میپرسم: چگونه بازداشت شدید؟
میگوید: من را جلوی در ورودی هواپیما وقتی وارد آمریکا شدم گرفتند. آنها اطلاعات کاملی درباره من داشتند، چون ایمیلهایم را چک میکردند. تلفن داداشم را چک میکردند و تمام برنامه من را میدانستند، من هم که چیزی پوشیده نداشتم. کسی که کار خلاف بکند که مستقیم ایمیل نمیزند و تلفن نمیکند و آشکار نمیگوید. کسی میخواهد خلاف کند اینگونه رفتار نمیکند. من دو روز قبل در اروپا با یکی از اساتید همرشته خودم که آدم برجستهای در دنیا است ملاقات داشتم، من در اروپا و در دفاعیه پایاننامه یکی از دانشجویانم در هلند بودم. رفتنم به آنجا خیلی آشکار و بدون هیچگونه مخفیکاری بود. آنها میدانستند من مشکل قلبی دارم، وضعیت جسمی من بسیار وخیم بود و از صورت و چهره من معلوم بود، صورتم سفید بود، بعد از 14 ساعت پرواز، خیلی ضعیف شده بودم و آنها بدون توجه به این موضوع از من دو سه ساعت در فرودگاه بازجویی کردند.
میپرسم: آنها چگونه در فرودگاه از شما بازجویی کردند؟
میگوید: اول گفتند ما یکی دو تا سوال بیشتر نداریم، گفتم شما میدانید وضعیت من اینگونه است و قلبم ناراحت است، گفتند ما میدانیم. گفتند خیلی طولانی نمیشود. به من نگفتند شما دستگیر هستید. وقتی یک نفر دستگیر است حکم دستگیریاش را دارید چرا به او نمیگویید؟ اگر اول به من میگفتند قطعاً من یک طور دیگر رفتار میکردم. دو ساعت تمام انرژی من را بعد از 14 ساعت پرواز گرفتند، زمانی که شروع کردند متوجه شدم اینها یکسری اطلاعات از من دارند، البته از این مصاحبهها قبلا در فرودگاه با من زیاد میشد اما نه به این گونه.
میپرسم: یعنی قبلاً سابقه داشت که شما را بگیرند؟
میگوید: نه، نمیگرفتند از دم هواپیما، بعد از اینکه از اداره مهاجرت و بخش گذرنامه رد میشدم و در گمرک، چون اداره گمرک و اداره مهاجرت با هم هستند و سوالات زیادی میکردند.
میپرسم: با چه محورهایی و چطور؟
میگوید: یک سری سؤالات ساده مثل اینکه کجا بودی؟ چه میکردی؟ چه چیزهایی همراه توست؟ چه کار میکنی و کجا کار میکنی؟ و در این سفر کجاها رفتهای؟
میپرسم: این سؤالات را از آدمهای خاص میپرسیدند؟
میگوید: بله. صددرصد.
میگویم: برگردیم به بازجویی در فرودگاه.
* دو ساعت در فرودگاه بازجوئیم کردند
میگوید: حدود دو ساعت بازجویی کردند. اول فکر میکردم مثل مصاحبههای قبلی است و هیچ عکسالعملی نشان ندادم و بسیار آرام و متین هم بودم، حالم خیلی بد بود، وقتی حدود بیست دقیقه گذشت متوجه شدم این دفعه یک تفاوتی با دفعههای قبلی دارد. اصلاً حواسم نبود، من را برده بودند در یک اتاق بسیار کوچک که یک پنجره کوچک داشت، گوشهای نشاندند و دو نفر ضبطشان را روشن کردند.
میگویم: میخواستند از نظر روانی هم روی شما هم تاثیر بگذارند؟
میگوید: بله. حواسم به این نبود که دفعات قبل اینها ضبط روشن نکردند، به این شکل در یک اتاق نیاورده بودند. به آنها گفتم من خستهام و انرژی ندارم. با اینکه اول به من گفتند اگر خستهای به ما بگو، من گفتم خستهام و دیگر انرژی ندارم، بگذارید برای فردا بیایید خانه هر چقدر خواستیم صحبت کنیم. اما آنها با فشار من را دو ساعت بازجویی کردند. من همان اول اگر میدانستم دستگیر هستم، براساس حقم میتوانستم سکوت کنم و حرفی نزنم، ممکن است بیایند بزنند و از این طریق حرف بکشند ولی این بحثی است که در زندان اتفاق میافتد. من خیلی صادقانه و خیلی خوب همه چیز را به آنها گفتم. منتهی دو سه تا مطلب بود که خیلی هم مهم نبود مثلا به من گفتند شما مردسی را میشناسی؟ شما رئیس مردسی بودی؟ من گفتم نه. چون به آنها ربطی نداشت.
میپرسم: مردسی چیست؟
میگوید: مردسی پژوهشکده میکروالکترونیک است که من رئیس و موسس آن در ایران بودم. این برای من خیلی عجیب بود که اینها چطور این اطلاعات را دارند. گفتند ما از طریق ایمیلهایی که به شما فرستاده شده و شما فرستادید فهمیدیم شما رئیس مردسی هستید. من اول گفتم من مشاور مردسی بودم. ما یک چیزی در کار خودمان داریم، شما اگر به دانشگاه صنعت شریف بیایید و به عکسهای اساتید نگاه کنید میبینید عکس من نیست، یکی از خصوصیات رفتاری برخی از ما این است که ضدرسانه هستیم و نمیخواهیم خیلی در اذهان و اخبار مطرح باشیم. من خیلی بیشتر حالت گوشهگیری دارم و بیشتر دنبال کار هستم. همین را کردند یکی از بهانههایشان و گفتند شما چرا عکستان نیست، پس میخواهی ناشناخته باشی و کارهایی را میخواهی بکنی. و من گفتم من زیاد نمیخواهم روی من تبلیغات شود و آن روز هم که در دانشگاه گفتند عکسات را بده بزنیم روی سایت من عکس نداشتم و اگر بعداً میگفتند شاید من عکس میدادم.
* باورم نمیشد که دستگیرم کنند
به نظر میرسد یادآوری خاطرات تلخ فرودگاه حال استاد را به هم ریخته است، نگاههای پراسترس همسر استاد پررنگتر به نظر میرسد، انگار نگران شرایط جسمی همسرش است، عطاردی کمی آب مینوشد و ادامه میدهد: در فرودگاه خیلی خیلی من را اذیت کردند و به حدی وقتی آخر دو ساعت گفت شما دستگیر هستید من بیش از اندازه خودم را باختم. اصلاً باورم نمیشد این اتفاق بیفتد. آنها هم متوجه شدند حالت نیمسکتهای به من دست داده است، ترسیدند و سریع آمبولانس خبر کردند و بعد من را بردند بیمارستان.
میپرسم: بعد از بیمارستان شما حبس خانگی شدید؟
میگوید: نه بعد از بیمارستان من را دو ماه بردند زندان.
میپرسم: شرایط زندان چگونه بود؟ در بیمارستان آن مراقبتهای خاص انجام شد؟
میگوید: وقتی که آتشنشناسی ما را برد بیمارستان ...
حرفش را قطع میکنم و میپرسم آتشنشانی شما را برد بیمارستان؟
میگوید: آنجا اینگونه است، دو حالت دارد، یک آمبولانس بیمارستان است و یک آتشنشانی است که کار اورژانس را انجام میدهد.
میپرسم: یعنی شرایط شما آنقدر بد بود که صبر نکردند اورژانس بیاید؟
میگوید: بله. سریع به آتشنشانی خبر دادند و همان اورژانس آتشنشانی فرودگاه آمد و اکسیژن وصل کردند و من را بردند بیمارستان.
میپرسم: آنها از همان لحظه اول فهمیده بودند شما حالتان خوب نیست؟
میگوید: بله و از ضعف من خیلی سوءاستفاده کردند. من معمولاً اینطور نیستم. در فرودگاه چندین بار با من مصاحبه میکردند و خیلی شجاعانه مصاحبه میکردم ولی این دفعه اینقدر ضعیف بودم که چند بار وسط مصاحبه گفتم که حالم خوب نیست. ولی طرف ادامه میداد.
میپرسم: یعنی عمداً میخواستند شما را تحت فشار قرار دهند؟
میگوید: بله. وضعیت تهویه اتاق خیلی بد بود یک بار مقداری آب به من دادند.
میپرسم: بیمارستان چگونه بود؟
میگوید: وقتی من را تحویل اورژانس آتشنشانی دادند، یک نفر از آنها با من آمد، یک نفرشان خیلی تند و خشن بود و فرد دیگری هم بود که آدم آرامی بود، البته آنها ترسیده بودند. از این به بعد رفتارشان با من عوض شد و ترسیدند من بمیرم و سکته کنم، اگر این اتفاق میافتاد خیلی برای آنها گران تمام میشد. آتشنشانی من را به عنوان یک مریض داخل آمریکا برد و کاری هم نداشت پلیس چه فکر میکند وقتی آمدم داخل بیمارستان آنها به عنوان یک مریض معمولی با من رفتار کردند و تمام آزمایشات لازم را روی من انجام دادند، البته دو نفر به عنوان زندانبان با من آمدند. اتاقم یک نفره بود و خوب بود.
* مثل یک جنایتکار به من دستبند زدند
استاد کمی سکوت میکند و ادامه میدهد: بزرگترین شکنجه من این بود که یک آن مثل یک دزد و یک جنایتکار به من دستبند زدند.
میپرسم: در فرودگاه و بعد از بازجویی؟
با تأمل میگوید: بله. البته وقتی که متوجه شدند حال من خراب است دستبند را در ماشین آتشنشانی باز کردند.
استاد باز آب مینوشد.
میپرسم: چه مدت در بیمارستان بودید؟
میگوید: دو شب و دو روز. چون شرایطم ناپایدار و پتاسیم خونم خیلی پایین آمده بود و خطرناک بود، گفتند باید در بیمارستان بمانی و سرم و آمپول تزریق کنی تا وضعیتت خوب شود. بعد از دو روز وضعیتم بهتر شد. البته وضع فشارم هنوز خیلی خراب بود، ضعیفم بودم. فشار من بالا و پایین میشد. دو نفر در بیمارستان مراقبت من بودند. یک بار داشتم میرفتم توالت، یکی از سفیدهای وحشی که آنجا بود و پلیس بود، همراهم آمد، رفتم توالت خواستم در را ببندم، گفت در را نبند. گفتم میخواهم بروم دستشویی، حال من را هم میدید، گفتم من در را باید ببندم. گفت نه تو زندانی هستی و نمیتوانی در را ببندی. بعد من خیلی محترمانه با او برخورد کردم(او با من خیلی وحشیانه برخورد کرد) او خودش را جمع کرد و بعد گفت نگران نباش و یک مقدار در را خودش بست و البته پایش را لای در گذاشت و گفت من نگاه نمیکنم. بعد از آن موضوع، رفتارش یک مقدار بهتر شد. آنها دو شب که من آنجا بودم تغییر شیفت می دادند.
میگویم: چگونه میتوانستند با یک بیمار اینگونه عمل کنند؟
میگوید: اینها برمیگردد به همان حس تعصب بیش از حدی که نسبت به خارجیها در بعضی از آمریکاییها وجود دارد، حتی ممکن است چنین رفتاری را بعضی از ما هم با یک خارجی داشته باشیم و آن از عدم شناخت و آگاهی است.
صورت دکتر به قرمزی میزند، نمیخواهم اذیتش کنم، میپرسم: با شما مثل یک مجرم برخورد میکردند؟
میگوید: صددرصد. متهمی که جرمش این است که با دولت ایران همکاری کرده است در نگاه آنها ما خیلی خطرناکیم، آنها ایران را بزرگترین دشمن خود می دانند.
پرستاری به نام عایشه مسلمانی سیاه بود. دختری بود که وقتی متوجه شد من مسلمانم و نماز میخوانم. پرسید چه میخواهی برایت بخرم. برای من جالب بود که در هر جای دنیا آدمهای خوب پیدا میشوند، آن دختر برای من چیزهایی خرید و من از او تشکر کردم. خواستم پولش را بدهم ولی دیگر او را ندیدم.
میپرسم: بعد شما را بردند زندان؟
* بدون تفهیم اتهام زندانی شدم
میگوید: قرار نبود من بروم زندان. من خیلی بیتابی میکردم و به اینها میگفتم من اینگونه هستم و مشکل قلبی دارم، زن و بچه دارم، این شرایط و سوابق من است، چرا این رفتار را با من میکنید؟ بعد تلفن میزدند به روسایشان، ما به هر حال وقتی یک نفر را دستگیر میکنیم میرود دادگاه و تفهیم اتهام میشود. قرار بود که من ساعت دو بعدازظهر از بیمارستان رها شوم، دادگاه هم تا ساعت 5 باز بود. میگفتند از بیمارستان تا ساختمان دادگاه یک ساعت طول میکشد، اگر به موقع ما میرفتیم و ساعت دو رها میشدم و سه میرسیدیم آنجا همانجا به برادرم میگفتم بیاید و با گذاشتن قرار وثیقه امکان آزادیام بود و شاید زندان نمیرفتم.
به آنها گفتم من نمیخواهم بروم زندان. حالا نمیدانم عمداً یا سهواً که احساس خودم این بود که عمداً این کار را کردند که من زندان بروم و بعداً بتوانند از این قضیه استفاده کنند و اینگونه شد که ما ساعت 6 آزاد شدیم. من باید برای مرخص شدن از بیمارستان امضا میدادم و اگر امضا نمیکردم یک شب دیگر آنجا میماندم، نظر دکتر این بود که یک آزمایش دیگر قبل از مرخص شدن انجام شود اما آنها با دکتر و رئیس بیمارستان صحبت کردند و امضای دکتر را گرفتند و گفتند دکتر موافقت کرده است، ساعت 6 بعدازظهر جمعه در حالی که شنبه و یکشنبه آنجا تعطیل است از بیمارستان مرخص شدم و متاسفانه ساعت 8 شب رسیدیم زندان، شب بود و خیلی شرایط وحشتناکی بود.
میپرسم: پس دادگاه چه میشود؟
میگوید: وقتی یک نفر را میخواهند دستگیر کنند، اول یک دادگاهی تشکیل میشود، اینها بدون اینکه دادگاه برای من تشکیل دهند، حکم دستگیری من را گرفتند.
اگر همان اول به من میگفتند دستگیر هستی، من حالش را داشتم و میگفتم شما برای چه من را دستگیر کردهاید و باید حکم جلبم را بفرستید خانهام؟ اینها حکم جلب من را 4 ماه قبل گرفته بودند هیچی به من نگفته بودند. اینها بدون فرستادن حکم جلب و دادگاه من را فرستادند زندان.
در سیستم قضایی آمریکا، یک سازوکار محاکمه غیابی وجود دارد. دادستان و یک شاهدی که از بین خودشان است میروند یکسری مدارک را نشان میدهند بدون اینکه متهم حضور داشته باشد و با آن مدارک که نشان میدهند حکم دستگیری متهم را میگیرند.
انتظارم این بود که بروم دادگاه و بالاخره آزاد شوم. افسری که همراهم بود از روی کارت بیمارستان فهمید چهارشنبه همان هفته تولد من است و گفت به تو اطمینان میدهم تولدت منزل برادرت باشی.
میپرسم: زندان چگونه بود؟
میگوید: زندان جای خیلی عجیب و غریبی است. خیلی وحشتناک بود، شب، وحشتناکی زندان را چندین برابر کرده بود، روبروی در زندان محلِ جمعآوری زبالهها بود و بوی بدی میآمد، برای من با توجه به شرایط قلبیم اکسیژن و تنفس خیلی مهم است و به نظر میرسید وضعیت تنفس و فشارم به هم خورده است.
نگران بودم، نگران اینکه اگر وارد سلولهای این زندان شوم چگونه میتوانم نفس بکشم. من به اکسیژن زیاد نیاز دارم و اگر اکسیژن نرسد وضعیت قلبم به هم میریزد.
وارد که شدم چند پلیس سیاه و سفید آمریکایی اطرافم را گرفتند و گفتند لباست را دربیاور. نمیخواستم لباسم را دربیاورم، گفتند باید دربیاوری، ما لباس زندان به تو میدهیم و تو را میگردیم. و من شروع به درآوردن لباسهایم کردم اما چون حالم خوب نبود آرام این کار را انجام میدادم، ناگهان یکی از پلیسها خواست وحشیانه لباسهایم را درآورد، خشونت او و فضای زندان و دیدن این پلیسها، حالم را بدتر کرد، از ترس بیهوش شدم. دیگر نمیدانم چه شد. بعد که به هوش آمدم، دیدم اطرافم هستند. رفتارشان عوض شده بود.
افسری که از اداره مهاجرت با من آمده بود، خیلی با آرامش به من گفت، حالت خوب است و چطور هستی؟ پرسیدم کجا هستم و اینجا کجاست؟ گفت چیزی نیست. بعد پرستار خبر کردند و دستگاه فشار خون آوردند. بعد از آن ویلچر آوردند چون واقعاً نمیتوانستم راه بروم، آب آوردند و بعد فشارم را گرفت و گفت فشارش 8 روی 5 است یعنی خیلی پایین و نزدیک به کما.
پس از آن رفتارشان به خاطر ترس از مردن من عوض شد، چون اگر در زندان یک نفر بمیرد برای اینها خیلی دردسر ایجاد میکرد، به افسر همراهم گفتم تو به من گفتی میرویم دادگاه و بعد آزاد میشوی پس چرا اینطور شد؟ چرا این کار را با من کردید؟ گفت متاسفم الان دادگاه بسته است و من کاری نمیتوانم بکنم.
* قدرتی که خدا داد
چهره استاد به هم ریخته است، خسته به نظر میرسد و خاطرات گویا حالش را بدتر میکند، اما ادامه میدهد: در این بین یک اتفاق عجیب افتاد، بعد از بیهوشی حالت عجیبی به من دست داده بود، احساس میکردم که انرژی ویژهای گرفتهام، شاید لطف خدا، وضعیت روحیام را تغییر داده بود. خداوند پس از این اتفاق واقعاً یک قدرت ویژه به من داد. اگر من میخواستم با همان وضعیت اولیه در زندان بمانم دوام نمیآوردم ولی نمیدانم چه شد یکدفعه نیروی عجیبی گرفتم.
صدای زنگ خانه از حکایت ورود مهمان میدهد، همسر استاد در را باز میکند، گویا مدیر و معلمان حامد پسر کوچک وی آمدهاند، همسر وی بهانهای پیدا میکند تا او را از دل زندانی که ما برایش یادآوری کردیم بیرون بکشد و دقایقی را خارج از این فضا با معلمان پسرش سپری کند.
استاد میرود و حامد 9 ساله با ظرفی پر از شیرینی میآید، میگوید از دیدن پدر خیلی خوشحال است و یکی دو سال گذشته بدون پدر خیلی سخت گذشته است.
حامد میخواهد دکتر شود نه از آن دکترهایی که به کلاس درس میروند و درس میدهند، میخواهد از آن دکترهایی شود که به قول خودش آمپول میزنند.
حامد از نقاشیهایش میگوید، نقاشی که یک روز مانده به آمدن پدر کشیده است، نقاشی که حکایت از در کنار پدر بودن دارد. در نقاشی، حامد کنار پدر ایستاده و عکاسی از آنها عکس میگیرد.
استاد برمیگردد، خسته است، حتی بازگویی خاطرات هم اذیتش میکند، سرشار از سؤالم، نمیخواهم اذیتش کنم، پس سؤالاتم را قیچی میکنم و از خانه گرم و صمیمیش خارج میشوم.