دوره راهنمایی را در مدرسه ابوذر سورشجان پشت سرگذاشت و وارد دبیرستان نواب شد. سال اول را در رشته تجربی گذراند و بعد از آن در دبیرستان شهید «استکی» شهرکرد مشغول به تحصیل شد. حمله عراق به ایران همراه با فداکاری مردم و صحبتهایی که گاهی بعضی از رزمندگان در مدرسه داشتند ابراهیم را بر آن داشت تا راهی جبهههای نبرد شود.
روز 18 اسفندماه 1365 به «پادگان عاشورا» واقع در خیرآباد رفت و با گذراندن آموزش فشرده راهی جبههها شد. اهواز که رسید آموزش فشرده پزشک یاری را گذراند و در بیمارستان شهید بقایی به عنوان پزشکیار و گاهی در واحد تبلیغات فعالیت میکرد و پس از آن به بیمارستان امام رضا (علیهالسلام) منتقل شد. در خدمت به مجروحین لحظهای قرار نداشت.
بعد از مدتی برای مرخصی به سورشجان برگشت اما همه میدانستند این ابراهیم قبلی نیست. «سپاهان نور» که عازم منطقه شد ابراهیم دوباره راهی شد. همان بار که مادر احساس کرد دیگر او را نخواهد دید و برای آمدنش ده روز روزه نذر گرفت.
این بسیجی مخلص لشکر عاشقی در روز 23 اسفندماه 1366 و در «عملیات والفجر10» در کوههای سر به فلک کشیده شاخ سومر همراه با دیگر رزمندگان در حلقه محاصرهی دشمن افتاد و به شهادت رسید. پیکر پاکش پس از چند روز که در منطقه مانده بود در آزادسازی مجدد ارتفاعات به میهن بازگشت و در دل گلزار شهدای سورشجان آرام گرفت.
مادر شهید:
همیشه سفارش میکرد به فقرا کمک کنیم. خودش بیشتر از همه هوای افراد محتاج را داشت. همسایهها که برای خرید شیر و ماست از ما پول میدادند؛ ابراهیم همیشه سفارش میکرد هوای فقرا را داشته باشیم. گاهی کاسه شیر را به سفارش ابراهیم برمیداشتم و میبردم درخانه فقرا. بیشتر اوقات هم پولش را نمیگرفتم.
دانشآموزان دبیرستانی برای یادگرفتن حرفهای کاری، «طرح کاد» میگذراندند. ابراهیم برای طرح کاد، آموزش تزریقات و کمکهای اولیه دید و در این چهار سال همه سعیاش را کرد. میگفت با این کار میتواند باری از مردم بردارد. توی فامیل به دکتر ابراهیم مشهور شده بود.
هر وقت میرفت جبهه، قرار و آرام نداشتم. شب که میشد، با خودم میگفتم حالا کجاست؟ چه کار میکند؟ بیخوابی به سرم میزد و دعا میخواندم. دفعه آخر وقتی از زیرقرآن ردش کردم، وقتی نگاهم افتاد به قد و بالایش، دلم لرزید. نذر کردم 10 روز روزه بگیرم. گرفتم، اما قرار نداشتم. شب بود و بیخوابی و راز و نیازهای من به درگاه خدا. چند شب قبل از تشییع پیکرش خواب دیدم ماشینی آمد و روبه روی خانهمان ایستاد. من به هوای دیدن ابراهیم بیرون دویدم. تا در را باز کنم،دیدم پرچم سبزی از داخل ماشین تا آسمان کشیده شد. چند روز بعد پیکرش را آوردند.
عملیات والفجر 10 شهید و زخمی زیاد داشت. منطقه را از دست عراقیها گرفته بودند،ولی عراق پاتک زد و شهدا ماندند. همه شدند کبود، تکه تکه، شیمیایی و غریب. گمانم روزها غیر از مادرشان زهرا (س) زائری نداشتند.
ابراهیم احمدی در جبهه پزشکیار بود.