شنبه ۰۳ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۶ تير ۱۳۹۲ - ۱۵:۴۱

راز پيراهن خون‌آلود‌ یک شهيد

آن زمان عراقي‌ها، سر رزمنده‌هاي ايراني را مي بريدند تا پاداش بگيرند. بعد از 12 سال که استخوان‌هاي علي برگشت، من براي تحويل گرفتن جنازه‌اش رفتم. متوجه شدم که دست راست علي سالم باقي مانده و از بقيه فقط استخوان است.
کد خبر : ۱۲۳۶۸۸
صراط: شهيدان اميري پرستوهاي عاشقي بودند که سفر خود به معراج را از معراج الرضا(ع) آغاز کردند و نداي هل من ناصر خميني کبير (ره) را لبيک گفتند.



مادر شهيدان محمود و علي اميري از لاله‌هاي کربلايي خود مي‌گويد:

هنوز محله صاحب الزمان(عج) در گلشهر نبود که ما به اين محله آمديم. در سال 65 پسرم کوچکترم محمود، به جبهه رفت و شهيد شد. چندي بعد علي هم راه برادر کوچکترش را پيش گرفت و به جبهه رفت. علي بعد از 12 سال چشم انتظاري به خانه بازگشت، اما از او فقط تکه اي استخوان مانده بود...

(گلشهر، يکي از مناطق پايين شهر و دور افتاده شهر مشهد است که در يکي از کوچه پس کوچه‌هاي آن پيرزني وجود دارد که دو فرزند خودش را در هشت سال دفاع مقدس تقديم اسلام کرده است.)

فرزند کوچکترم محمود در سال 46 در روستاي شورآب از توابع تربت جام بدنيا آمد. او 5 بار به مناطق عملياتي رفت و در آخرين بار در حالي که لباس سربازي به تن داشت، به درجه رفيع شهادت رسيد.



محمود در روستا چند سال به درس و تحصيل مشغول بود و وقتي به مشهد آمديم، سرش را به کار بند کرد. با شروع انقلاب و تشکيل بسيج، علي به همراه محمود به مسجد رفتند و در پايگاه بسيج محله ثبت نام کردند. از همان ابتدا در گشت هاي شب شرکت داشتند و در سرما و گرما نگهباني مي دادند. پس از مدتي محمود تصميم گرفت به جبهه برود تا نداي ياري امامش را در جبهه هاي نبرد لبيک گويد. به مسجد محله آمد و از پايگاه مسجد موسي بن جعفر(ع) به جبهه کردستان اعزام شد.

او در عمليات‌هاي متعددي شرکت داشت تا اينکه سر انجام در عمليات کربلاي 1 که براي آزادسازي منطقه مهران انجام شده بود، در 19 سالگي به فيض شهادت نائل آمد. همرزم وي که تا آخرين لحظات در کنار او بوده، مي‌گفت که محمود در اثر اصابت خمپاره به شهادت رسيده است.

 لباس خوني...

محمود بارها از منطقه به خانه برمي‌گشت. اما پس از مدتي کوتاه تاب نمی‌آورد و دوباره راهي جبهه‌ها مي شد. يک بار وقتي براي مرخصي به منزل آمده بود، ديدم که لباس محمود آغشته به خون است. علتش را از او پرسيدم، زير لب گفت جنازه حمل مي‌کرده، اما وقتي زيرپوش خوني و بدن زخمي او را ديدم، فهميدم که مجروح شده و نمي‌خواسته که درد و ناراحتي اش را به خانواده بگويد.

ماجراي ازدواج...

يک سال و نيم بعد از ازدواج و در آخرين اعزامش به جبهه، وداع تلخي با خانواده و همسرش داشت، چرا که منتظر به دنيا آمدن فرزندش بود. به ما سفارش کرد که نام فرزندش را از ائمه معصومين انتخاب کنيم و خودش به جبهه‌ها بازگشت. ما نيز نام فرزندش را علي اکبر گذاشتيم. فرزندي که پدر، هيچ‌گاه روي زيباي او را نديد.

شهيد علي اميري

شش ماه بعد از خبر شهادت محمود، برادر نتوانست تاب بياورد و قصد جبهه کرد. به او مي‌گفتيم که بگذار يک سال از شهادت محمود بگذرد، اما علاقه زياد او به جبهه، او را به ميدان‌هاي نبرد کشاند.



علي نيز مانند برادرش در روستاي شورآب به دنيا آمد. در روستا به مکتب خانه مي رفت و ديوان حافظ و قرآن را ياد گرفته بود. پس از انقلاب نيز هميشه همراه با پدر و برادر در راهپيمايي ها شرکت مي کرد و در بسيج محله فعاليت داشت. او نيز از مسجد موسي جعفر(ع) به شلمچه اعزام شد. علي قبل از رفتنش، چهار دختر داشت و از به دنيا آمدن دختر کوچکش، فاطمه، فقط دوماه مي گذشت.


علي در جبهه آرپي جي زن بود. پس از مدت کوتاهي که سراغش را مي گرفتيم، ديديم که هيچ خبري از او نيست. چشم انتظارش بوديم. تا پايان جنگ، منتظر مانديم که نامش را در ليست اسيران جنگي پيدا کنيم. تمام اسيران به ميهن بازگشتند، اما هيچ‌گاه خبري از علي نبود. ديگر مطمئن شده بوديم که علي هم شهيد شده است. با چشماني منتظر و دل‌هايي مالامال از شوق ديدار، 12 سال را گذرانديم. تا اينکه در سال 77 علي به خانه آمد، اما از او تنها چند تکه استخوان و پلاکي را که گروه‌هاي تفحص در شلمچه يافته بودند، باقي مانده بود.



چند خصلت از شهيد...

علي از دوران کودکي، فردي خوش اخلاق و خوش برخورد بود. بازي کردن در کوچه‌ها عادت او شده بود و خيلي هم از نشستن خانم‌ها بيرون از خانه بدش مي‌آمد. همچنين علي اهل بد دهاني نبود. با اينکه شنيدن فحش و ناسزا از کودکاني که در روستا همبازي او بودند، رفتاري عادي بنظر مي آمد، اما من هيچ گاه از زبان پسرم ناسزا نشنيدم.

 بي تاب برادر...

علي، گچکار بود. هميشه کارش را خوب انجام مي داد و همکارانش از او راضي بودند. دوستش برايمان تعريف مي‌کرد که بعد از شهادت محمود، علي، آن علي سابق نبود. ديگر رمق کار کردن نداشت و خيلي وقت‌ها مي‌ديدم که هنگام کار کردن، چشمان علي از دوري برادرش گريان است. انگار روي زمين نبود و تمام فکر و ذهنش شده بود رفتن به جبهه.

پس از مدتي علي هم به جبهه رفت و خيلي زود، برادرش را در آسمان ها ملاقات کرد.

 

خبر شهادت...

خواب پسرم را زياد مي‌ديدم. يکبار قبل از شهادتش، علي به خوابم آمد. او از جبهه برگشته بود و من در خانه با او گرم صحبت بودم. داشتيم با هم درد دل مي کرديم که ناگهان علي به سوي آسمان پرکشيد، پرواز کرد و در ابرها ناپديد شد. آن زمان فکر نمي کردم که اين خواب، خبر شهادت پسرم باشد، اما بعدها فهميدم که چه زود خوابم تعبير شده است!

 روایتی غم‌انگیز دايي شهيد

علي زودتر از بقيه به مشهد آمد که پيش من کار کند. اهل کار بود و در کار کم نمي گذاشت. خيلي کم صحبت مي کرد و آدم ساکتي بود. به او مي گفتم از سنگ صدا درمي آيد، از تو صدايي در نمي آيد... اما باز هم او چيزي نمي گفت!

 پس از اينکه خبر شهادت برادرش را شنيده بود، مي ديدم که علي در حال گريه کردن است. مي گفت نمي تواند ياد محمود را فراموش کند. آخرين روزي که با هم کار مي کرديم، حال و هواي خوبي نداشت و بي آنکه چيزي بگويد به خانه رفت.

شب هنگام، همسرش به در خانه ما آمد و گفت که علي فردا به جبهه مي رود، ولي من باور نکردم. صبح زود به دنبال علي رفتم، اما گفتند که قبل از طلوع آفتاب با نيسان به همراه دوستانش به پادگان رفته است. در آن هواي سرد رفتم به پادگان تا او را از رفتن به جبهه منصرف کنم. او را با بلندگو چند بار صدا زدند اما خبري از او نشد. حتي وقتي بسيجي ها از پادگان بيرون مي آمدند، او را نديدم. انگار خبر داشت که مي خواهم منصرفش کنم و خودش را از من پنهان مي کرد که رويم را زمين نندازد! به خانه آمدم و همراه با مادر شهيد به راه آهن رفتيم تا آنجا پيدايش کنيم. راه آهن شلوغ بود و هرچه گشتيم، باز هم علي را پيدا نکرديم، انگار قسمت نبود که براي آخرين بار رويش را ببينم. چرا که بعدها فهميدم علي زودتر از من با همسر و خانواده اش، در راه آهن وداع کرده بود . مي دانم که علي ما را مي ديد، اما من ديگر هيچ گاه او را نديدم.



مدتي بعد علي با لباس بسيجي و با پاي برهنه به خوابم آمد و در حالي که از زيرزمين بيرون مي آمد، به من گفت: « مرا ببخش که بدون خداحافظي رفتم، حالا براي خداحافظي آمده ام...»

بعد از 12 سال که جنازه اش پيدا شد، همرزم علي که تا آخرين لحظات در کنار او بوده، به من گفت: «علي خط شکن بود. در حين عمليات، گلوله اي به او اصابت کرد و زخمي شد. من او را به سر شانه انداختم و زير باران گلوله و توپ و خمپاره به عقب برگرداندم. علي هنوز زنده بود و داشت با من صحبت مي کرد. ديگر توان نداشتم و علي را کنار درختي خواباندم تا کمک بياورم. اما هرگز نتوانستم برگردم. اگر علي هنوز هم زنده بوده، به دست عراقي‌ها افتاده است.» آن زمان عراقي ها، سر رزمنده‌هاي ايراني را مي بريدند تا پاداش بگيرند. بعد از 12 سال که استخوان‌هاي علي برگشت، من براي تحويل جنازه علي رفتم. متوجه شدم که دست راست علي سالم باقي مانده و از بقيه فقط استخوان است که اين استخوان‌ها، سر هم نداشت. اين اولين باري است که به مادر شهيد مي‌گويم پسرت سر نداشت... .