صراط: دولت دهم تا چند روز آینده به پایان کار خود میرسد اما گویا
از طرف برخی چهرههای فعال در دولت نهم و دهم، خدمت تمامی
ندارد. برای این عزیزان ادامه خدمت آنچنان حیاتی است که گاهی در
عرصه خدمتگزاری دچار اندیشههای ماکیاولیستی شده و شعار
میدهند که: «خدمت وسیله را توجیه میکند».
آنها برای خدمت همه کار میکنند و از همه چیز میگذرند تا مردم لحظهای در آرامش باشند. برای مثال همین آقای علیآبادی در هشت سال گذشته آنقدر در عرصه خدمت از این پست به آن پست جابهجا شد که دشمن در مقاطع مختلف دچار سردرگمی شده بود و از حرکات بدن و بازی بدون توپ علیآبادی به ستوه آمده بود. البته علیآبادی خیلی آرام تغییر پست میداد تا در عین گیج کردن دشمن، آرامش مردم بههم نخورد. در همین راستا یعنی عشق به خدمت روزافزون و بیوقفه همین ایشان فرموده: «قبلا به آقای احمدینژاد نزدیک بودم الان نیستم، در حال حاضر مایلم در حوزه ورزش به فعالیتم ادامه دهم.»
***
ما که خودمان ندیدیم اما میگویند در روزهای پایانی دولت دهم آقای احمدینژاد که مثل نیلوفر در بستر خود تنها خفته بود ناگهان دستور داد همه رفقا، روسا و وزرا بر بالینش حاضر شوند. وقتی همه آمدند احمدینژاد به الهام اشاره کرد تا چوبها را بیاورد. الهام به زحمت چوبها را آورد و به هر کدام سه چهار قطعه چوب داد. نیکزاد چوبها را بهعنوان مصالح برد سر ساختمان، حاجی بابایی چوبها را آتش زد و خودش را گرم کرد، دانشجو چوبهایی که برجستگی داشتند را از چوبهای صاف تفکیک کرد و شیخالاسلامی که نمیدانست با چوبها چهکار کند آنها را دوباره تحویل الهام داد تا هر جور که صلاح است تصمیم گرفته شود.
احمدینژاد رو به علی آبادی کرد و گفت: «علیآبادی جان! به اینها امیدی نیست. بگذار نصیحتم را بدون نماد و استعاره به خودت بگویم. ببین بعد از من شما با همان اتوبوسی که آمدید برگشت داده میشوید، ولی اگر دیدید زمینه برای خدمت فراهم است، بگویید ما احمدینژاد را نمیشناختیم.»
علیآبادی به گریه افتاد و دست احمدینژاد را گرفت: «این چه حرفیه دکتر؟ عمرا بهخاطر خدمت از رفاقت بگذرم... حالا اگه پرسیدن احمدینژاد کی بود چی بگیم؟»
احمدینژاد گفت: «یه کم زود راضی نشدی که بهخاطر خدمت از رفاقت بگذری؟»
علیآبادی شانه بالا انداخت. احمدینژاد گفت: «اگه پرسیدند شما احمدینژاد رو میشناختید، بگید نه! بگيد یه نفر با شماره ناشناس با ما تماس میگرفت و بهمون مناصب مختلف پیشنهاد میداد و ما هم قبول میکردیم. اگه پرسیدن احمدینژاد کی بود، بگید یه جزیره کوچک در غرب آفریقا!»
علیآبادی بعد از شنیدن این سخنان دست احمدینژاد را رها کرد و چوبها را هم به هوا پرتاب کرد و با شوقی وصف ناپذیر به مراسم افطاری جامعه اسلامی مهندسین شتافت و گفت: «با اینکه اصلا آقای احمدینژاد را نمیشناسم باید بگویم خیلی وقت است آقای احمدینژاد را ندیدهام و از او خبری ندارم!»
آنها برای خدمت همه کار میکنند و از همه چیز میگذرند تا مردم لحظهای در آرامش باشند. برای مثال همین آقای علیآبادی در هشت سال گذشته آنقدر در عرصه خدمت از این پست به آن پست جابهجا شد که دشمن در مقاطع مختلف دچار سردرگمی شده بود و از حرکات بدن و بازی بدون توپ علیآبادی به ستوه آمده بود. البته علیآبادی خیلی آرام تغییر پست میداد تا در عین گیج کردن دشمن، آرامش مردم بههم نخورد. در همین راستا یعنی عشق به خدمت روزافزون و بیوقفه همین ایشان فرموده: «قبلا به آقای احمدینژاد نزدیک بودم الان نیستم، در حال حاضر مایلم در حوزه ورزش به فعالیتم ادامه دهم.»
***
ما که خودمان ندیدیم اما میگویند در روزهای پایانی دولت دهم آقای احمدینژاد که مثل نیلوفر در بستر خود تنها خفته بود ناگهان دستور داد همه رفقا، روسا و وزرا بر بالینش حاضر شوند. وقتی همه آمدند احمدینژاد به الهام اشاره کرد تا چوبها را بیاورد. الهام به زحمت چوبها را آورد و به هر کدام سه چهار قطعه چوب داد. نیکزاد چوبها را بهعنوان مصالح برد سر ساختمان، حاجی بابایی چوبها را آتش زد و خودش را گرم کرد، دانشجو چوبهایی که برجستگی داشتند را از چوبهای صاف تفکیک کرد و شیخالاسلامی که نمیدانست با چوبها چهکار کند آنها را دوباره تحویل الهام داد تا هر جور که صلاح است تصمیم گرفته شود.
احمدینژاد رو به علی آبادی کرد و گفت: «علیآبادی جان! به اینها امیدی نیست. بگذار نصیحتم را بدون نماد و استعاره به خودت بگویم. ببین بعد از من شما با همان اتوبوسی که آمدید برگشت داده میشوید، ولی اگر دیدید زمینه برای خدمت فراهم است، بگویید ما احمدینژاد را نمیشناختیم.»
علیآبادی به گریه افتاد و دست احمدینژاد را گرفت: «این چه حرفیه دکتر؟ عمرا بهخاطر خدمت از رفاقت بگذرم... حالا اگه پرسیدن احمدینژاد کی بود چی بگیم؟»
احمدینژاد گفت: «یه کم زود راضی نشدی که بهخاطر خدمت از رفاقت بگذری؟»
علیآبادی شانه بالا انداخت. احمدینژاد گفت: «اگه پرسیدند شما احمدینژاد رو میشناختید، بگید نه! بگيد یه نفر با شماره ناشناس با ما تماس میگرفت و بهمون مناصب مختلف پیشنهاد میداد و ما هم قبول میکردیم. اگه پرسیدن احمدینژاد کی بود، بگید یه جزیره کوچک در غرب آفریقا!»
علیآبادی بعد از شنیدن این سخنان دست احمدینژاد را رها کرد و چوبها را هم به هوا پرتاب کرد و با شوقی وصف ناپذیر به مراسم افطاری جامعه اسلامی مهندسین شتافت و گفت: «با اینکه اصلا آقای احمدینژاد را نمیشناسم باید بگویم خیلی وقت است آقای احمدینژاد را ندیدهام و از او خبری ندارم!»