جواد، چندی پیش بره میشی را یافت که متأسفانه مادرش را به تیر شکارچیان از دست داده بود ... او، آن نوزاد یتیم را به تبعیت از سلوک پدرش که یک محیط بان بود، به منزل آورد تا همچون گذشته، مادرش در حق فرزند جدید خانواده هم مادری کند. جواد خودش میگوید که گاه در کودکی، به آن همه توجه مادر به این یتیمهای بی مادر حسودی میکردم!
و البته آشکار است که چنان عشقی، باید هم که چنین سجادهی عاشقانهای در پیشگاه پروردگار مهربان بیافریند ...
مادر مهربان جواد نجفی و سجاده عشق ...
و نگارنده همچنان در شگفت است که چگونه گروهی از هموطنان همچنان خود را با افتخار شکارچی مینامند و حرمت این عشق را به جا نمیآورند؟
و چگونه آنها میتوانند در کنار لاشهی خونآلود شکارشان باغرور و رضایت به دوربین لبخند زده و عکس یادگاری بگیرند؟
به قول شاعرهی فرزانهی معاصر - بانو خاطره حجازی - آنها چگونه این
زیباترین چشمهای عالم را نمیبینند و به سویش سرب داغ پرتاب میکنند ...
چطور تفنگ ات را شلیک میکنی
به سمت زیباترین چشم های جهان
و نمیدانی خون به خواب پسرانت میپاشد و
لخته میبندد زیر ناخنهای نوه هایت
در برهوت
وقتی به دنبال رد پای آهو
زمین را جست و جو میکنند و
هیچ نمییابند جز استخوان پوسیدهی پدرانشان
باشد که همه باورکنیم:
فرزند، فرزند است و همیشه معصوم ... و مادر، مادر است و همیشه امنترین پناهگاه عالم ...