ببخشید که تیتر ما «قلعهنویی» و نصف مطلب ما مربوط به دوران احمدینژاد است. بنده مطمئن هستم که اگر صد سال هم بگذرد، قلعهنوییها فراموش میشوند ولی احمدینژاد هرگز...! بگذریم. قلعهنویی از آدمهای مهم فوتبال ماست. او دوست دارد در عین خوشتیپی، کمربندش را زیر شکمش ببندد! عین پروین که دوست دارد بچه خیابان عارف باشد تا زعفرانیه، قلعهنویی هم دوست دارد بچه نازیآباد باشد تا ویلانشین لواسان... یادم هست روزی که میخواست خانه لواسانش را افتتاح کند، آنقدر صبر کرد که محرم و عاشورا برسد و بعد با پارچههای سیاه از نخستین مهمانانش پذیرایی کرد. قلعهنویی در آن سالها برای خود جذبه و اتوریتهای داشت که 10 تا فتحاللهزاده را جواب میداد! نمیدانیم چه شد که کار به آنجا رسید که «جباری» را خواست ولی مدیرعامل نخواست و جباری رفت! حریف فرهاد مجیدی هم نشد و فرهاد هر چه دلش خواست انجام داد...! قلعهنویی هرگز نفهمید که پژمان منتظری چگونه رفت؟ قلعهنویی هرگز متوجه نشد که جواد نکونام چگونه وسط فصل خاطرخواه چینی و ترک و عرب پیدا کرد؟ زمانه ثابت کرد که او و مدیرعامل هرگز در یک خط نبودهاند اما نیاز هر دو به ماندن و شهرت لعنتی، هر کدام را وادار به تحمل میکرد. پشم و پیله سرمربی از اولین ملاقات با دبیر منشور اخلاقی فرو ریخت...! این چه باشگاهی است که ملی پوش موثر و بااخلاق تیم به قطر میرود و سرمربی میگوید از رفتن او خبر نداشتم و دو روز بعد یک هافبک برزیلی به تیم اضافه میشود و این بار مدیرعامل میگوید از آمدن او بیخبر بودم...! در این میان سرپرست تیم یکی به نعل میزند و یکی به میخ و مدیر فنی تیم چون بزرگتر است دو تا به نعل و دو تا به میخ...! بالاخره بزرگتری گفتهاند، کوچکتری گفتهاند، و قربان پیشکسوتان بروم که نه میخ دارند و نه نعل و هیات مدیرهای که احتمالا هنرشان زدن نعل وارونه است...!!