صراط: فکر شو بکن! بدون هیچ دغدغه نشستهای و زندگیات را
میکنی و بیخیال از روزهایی که یکی پس از دیگری پشت سر میروند، اما در
میان همین بیخیالیها یک روز متوجه یک تغییر در خودت میشوی… اول بیخیال
میشوی . اما گویا بیمار شده ای .
کنجکاو میشوی، پیگیری میکنی، پیش پزشک میروی و بالاخره متوجه بیماریات میشوی. آدمهای که در اطرافت هستند، سری به نشانه تاسف و ناراحتی تکان میدهند و سعی میکنند با تو ابراز همدردی کنند؛ اما کدام همدردی؟!
پزشک محترمانه جوابت میکند و با زبان بیزبانی تو را از مرگی در همین نزدیکی است مطلع میکند. گوشهای مینشینی و اشک میریزی و منتظر میمانی! خانم فاطمه حسینی یکی از همین آدمهاست. سرگذشت زندگی تلخ ودردآور او و بیماریاش را به رشته تحریر درآورده ام تا شاید آدم منصفی پیدا شود وگره کور زندگی این انسان را باز کند.
طبق آدرسی که از طریق یکی از دوستان به من داده شده به راه میافتم . هوا حسابی سرد است . به اصطلاح میگویند "سرمای استخوان سوز” اینجا خیابان گلبو در منطقه گلشهر شهر مشهد است .
کنجکاو میشوی، پیگیری میکنی، پیش پزشک میروی و بالاخره متوجه بیماریات میشوی. آدمهای که در اطرافت هستند، سری به نشانه تاسف و ناراحتی تکان میدهند و سعی میکنند با تو ابراز همدردی کنند؛ اما کدام همدردی؟!
پزشک محترمانه جوابت میکند و با زبان بیزبانی تو را از مرگی در همین نزدیکی است مطلع میکند. گوشهای مینشینی و اشک میریزی و منتظر میمانی! خانم فاطمه حسینی یکی از همین آدمهاست. سرگذشت زندگی تلخ ودردآور او و بیماریاش را به رشته تحریر درآورده ام تا شاید آدم منصفی پیدا شود وگره کور زندگی این انسان را باز کند.
طبق آدرسی که از طریق یکی از دوستان به من داده شده به راه میافتم . هوا حسابی سرد است . به اصطلاح میگویند "سرمای استخوان سوز” اینجا خیابان گلبو در منطقه گلشهر شهر مشهد است .
مکانی در شمال شرقی شهر که سالهای دور بیشتر مهاجران افغان در اینجا ساکن بوده اند . البته هنوز هم هستند خانواده های که با توجه به سیاستهای انسان دوستانه جمهوری اسلامی ایران در این مکان در کمال آرامش و امنیت سکونت دارند .
از ساکنان پرس وجو میکنم ، تا به مقابل منزلی میرسم در انتهای یک کوچه باریک . سراغ زنگ منزل میروم ولی زنگ نیست . پس در میزنم . خانمی مسن با سنی حدود ۵۰ سال در را باز میکند .
خودم را معرفی میکنم . ابتدا مخالف مصاحبه وگفتگو با من است. پس از اینکه دقیقا هدف از مراجعه به منزلشان را بیان میکنم راضی میشود و من را به اتفاق عکاس که همراهم هست به داخل اتاقی حدود۷یا۸متری دعودت میکند .
بوی رطوبت عجیبی فضا اتاق را پر کرده است در گوشه ای تشکی پهن است و یک نفر دراز کشید. با ورود ما به داخل اتاق خود از جای خود بلند شده ومی نشیند . خودش را فاطمه حسینی یکی از مهاجرین افغانی معرفی میکندو میگوید به همراه مادرش که در را برایمان باز کرد در اینجا ساکن است .
خانم حسینی می افزاید، حدود۱۲سال در ایران ساکن است . او میگوید زندگی خوبی با همسرم در افغانستان داشتیم . علیرغم میل باطنی به همراه همسرم برای پیدا کردن کار به ایران مهاجرت کردم. البته زندگی در ایران بخاطر امنیت وآرامش اش برایم بهتر بود. چند سالی گذشت که همه چیز از یک سرما خوردگی خیلی ساده شروع شد با مراجعه به پزشک ،او به من گفت دارای مشکل در یکی از آزمایشها هستم.
وی ادامه داد: از من پرسید آیا هیچ مشکلی در سلامتی خود دارم یا نه؟ گفتم نه، دکتر به من گفت کلیه های بدن شما بر اثر سرما خوردگی دچار عفونت شدید شده واز کار افتاده است و شما باید دیالیز شوید. اوایل کاملا خود را باخته بودم. باید یا دیالیز میشدم ویا اینکه پیوند کلیه انجام دهم . در ایران به پزشکان متعددی مراجعه میکردم اما همگی متفقالقول گفتند درمان شما همان است که گفته ایم و شما باید بروید و منتظر شوید. در حقیقت آنها به من میگفتند بروم منتظر مرگ باشم که کی به سراغم خواهد آمد.
حسینی اظهار داشت: تازه معنی بیماری و درد و مرگ و هر چه سختی بود فهمیدم.بیشتر از اینکه بخاطر مریضی ام درد بکشم و بترسم نگاه تحقیر آمیز و کنایه های مداوم همسرم مرا آزار میداد و از اینکه به این روز افتاده بودم ناراضی بود.. خلاصه همسرم در کمال ناباوری تصمیم گرفت از من جدا شود و این کار را هم کرد و برگشت کشورم افغانستان . حالا من مانده بودم وهزار درد بی درمان . به هر زحمتی بود با خانواده ام در شهر مزار شریف تماس گرفتم وجریان را گفتم . هفته بعد مادرم و پدرم هراسان به ایران آمدند. البته این را هم بگویم،شوهرم در همان ایامی که از من جدا شد،در اینجا منزلی را برایم اجاره کرد،تا به قول خودش سرپناه داشته باشم . اما چه فایده که اجاره آن را هم نداد و رفت .
وی در ادامه گفت: اکنون نزدیک به ۶ سال از آن زمان میگذرد. با مشورت پدرم به همراه خانواده ام که افغانستان برگشتم . در شهر مزار و کابل امکانات دیالیز کلیه و پیوند فراهم نبود یا بهتر بگویم اصلا وجود نداشت . مریضی ام روز به روز بیشتر میشد . پدرم با توجه به اینکه من ۸ خواهر وبرادر دیگر دارم بناچار در افغانستان ماند و من و مادرم به ایران آمدیم . چند روز اول را در منزل یکی از آشنایانمان ماندگار بودیم . اما به ناچار مجبور شدیم . اینجا را که یک اتاق در یک منزل قدیمی است را اجاره کنیم .
این زن بیمار اذعان داشت: اوایلی که دوباره به ایران آمده بودیم ، به همراه مادرم در برخی کارگاه های زنانه دوزی به کارگری مشغول بودیم . اما با توجه به رشد مداوم بیماری در بدنم دیگرتوان کار نداشم و مادرم بیچاره ام سر کار میرفت .
او میگوید: همسایگان ایرانیمان که از وضع زندگیم خبر دارند تا حدودی در تامین مایحتاج و اجاره خانه به ما کمک کرده اند . اما هزینه های سرسام آور دیالیز و داروهای مصرفی ام ،درد کلیه ام را دوچندان کرده .به چند موسسه خیریه متعلق به افغانستان در شهر مشهد مراجه کرده ایم ،اما آنها هم نتوانسته اند کاری برایمان انجام دهند و درکمال تاسف هیچ مرکز خیریه افغانستان در مشهد ما را تحت پوشش نمیگیرد.
میگویند پول و بودجه نداریم . خدا خیر نهادهای خیریه ایرانی را بدهد . با راهنمایی همسایگان محله مان فعلا در یکی از مراکز دیالیز شهر مشهد بصورت نیم بها دیالیز میشوم .اما تا به کی .او میگوید اوایل در هفته ۲ روز و هر روز ۴ ساعت باید دیالیز میشدم . هر بار دیالیز بیش از ۳۰۰هزارتومان هزینه دارد.
خانم حسینی گریه میکند ومی افزاید، دلم به حال مادرم میسوزد که بخاطر بیماری من از وطنم آواره شده و پدرم وبرادر و خواهرانم را اجبارا در مزار شریف تنها گذاشته تا پیش من باشد.
سوال کردم مگر هزینه پیوند کلیه چقدر است؟
جواب داد: بین ۲۰تا ۵۰میلیون وشاید هم ۸۰میلیون . میگوید بستگی به گروه خونی دارد. هرچه گروه خونی افراد کمیاب تر باشد ،کلیه گرانتر است ،البته هزینه داروهای را که الان مصرف میکنم خیلی بالارفته و گرانتر شده است .
فاطمه حسینی ادامه میدهد: از ۱۳سالگی ازدواج کردم وشوهرم بعد از این اتفاق مراطلاق داد و رفت ازدواج کرد و الان دوباره به ایران برگشته و اینجا مشغول بکار است و انگار اصلا مرانمیشناسد. او میگوید اگر لطف و مساعدت همسایگان و نهادهای خیریه ایرانی نباشد؛ معلوم نبود که من اصلا تا الان زنده بودم یاکه خیر .
وی گفت: نوع بیماری من به گونه ای است که هر غذایی را نمیتوانم بخورم و این برایم خیلی سخت است . حتی وقتی برای دیالیز میرم برخی رانندگان تاکسی که موضوع و شرایط جسمانی من را میفهمند از دریافت کرایه خوداری میکنند.
حسینی یادآور شد: هفته قبل که رفته بودم برای دیالیز به علت استمرار ضعف جسمانی دکتر مرکز دیالیز گفت از این به بعد باید هفته ای ۳ روز دیالیز بشوی وگرنه امکان زنده ماندنت دشوار است . . . .
خانم حسینی دیگر قادر به تکلم نبود و مجدد درد او را در آغوش گرفت و ما هم خانه را با دعایی برای شفای این مریض بدرود گفتیم.
در حین بازگشت به محل کار با خودم میاندیشیدم که چقدر زندگی این دختر و مادر سخت است، آنقدر که حتی در ذهن هیچ انسانی نمیگنجد، البته بار دیگر مرام و سخاوت ایرانی برایم پررنگ تر شد. . .
امیدوارم این گزارش باعث ایجاد تلنگری برای مسئولان سفارت کشور افغانستان در ایران باشد تا شاید زندگی زجرآور این مادر و دختر مهاجر در ایران سامانی و التیام یابد.