صراط: زمان: حدود 9 شب بهمن 1392 ؛ روزهایی که جنجال توزیع سبد کالا و درست و نادرست بودن آن تمامی انرژی و حواس رسانه ها را به خود مشغول داشته بود.
شرایط آب و هوایی: یخبندان و برف سنگین / یکی از سردترین شب های تهران
مکان: تهران – خیابان ولیعصر – باغ فردوس
شرح ماجرا: کمی قبل از آنکه از اتوبوس BRT پیاده شوم، راننده با اشاره به بارش برف و سپید بودن پیاده روهای ولیعصر رو به من کرد و پرسید: به نظرت شهر ری هم همین قدر برف میاد؟
من هم سریعا پاسخ دادم : خب واضحه نه!
گفت: زیبایی و لذتش واسه این بالاشهری هاست و سرماش واسه پایین شهری ها.
پیاده شدم و این جمله رو هم به حساب همه حرف های دیگر مردم و راننده ها در اتوبوس و تاکسی گذاشتم و در برف میرفتم که ناگهان...
مردی با ظاهری بسیار مظلوم و تکیده، با لباس های محلی و لهجه کردی مرا صدا کرد و گفت:
آقا ببخشید تا این آدرس چقدر مونده؟
برگه ای که در دستش بود را نگاه کردم؛ آدرس بیمارستانی در ولنجک بود. گفتم: برو آن طرف خیابون، سه راه زعفرانیه رو به سمت چپ برو.
گفت: چقد مونده تا اونجا؟
هنوز سوالش تمام نشده بود که گفت: «آقا پیاده میرم ها». و با بخار دهانش دستان تکیده و زخم خورده اش را اندک حرارتی بخشید.
با کمی مکث پاسخ دادم: 45 دقیقه تا یک ساعت.
گفت : مطمئنی؟
گفتم: آره
گفت: خوبه پس راه زیادی نیست.
در حالی که از من جدا میشد و تشکر میکرد با شرافت و پرستیژ خاصی گفت: ببخشید وقتتم گرفتم.
چند ثانیه بعد روبروی سه راه زعفرانیه در حالی که از مقابل رستوران مشهور و شلوغ با آن منوی بسیار گرانش، عبور میکردم حرف راننده اتوبوس توی ذهنم بود و به بحثی که با یکی از همکاران درباره خوب یا بد بودن اهدای سبد کالا به اقشار کم درآمد داشتم، فکر میکردم.
شاید آن مرد در هنگام انتشار این مطلب به مقصدش رسیده باشد...