صراط: آرش مجیدی و میلیشا مهدینژاد زوج هنرمندی هستند که این روزها یک فرزند دوستداشتنی دارند که وقتی بخواهی با والدینش مصاحبه کنی حضور آرام و در عین حال پرانرژی این نوزاد نازنین، مسیر مصاحبه را در دست خود می گیرد.
می رویم تا دوران بارداری، دردسرهای بیمارستان، شیرینی دادن به مناسبت سه نفره شدن یک خانواده و بالا و پایین بچه داری! که به قول آرش مجیدی و میلیشیا مهدی نژاد باید بچهدار شوی که بفهمی یعنی چه!
در بخش اول گفتگو با این زوج بازیگر، درباره سنت های نوروزی حرف زدیم، از چهارشنبه سوری و خانه تکانی و لحظه سال تحویل گرفنه تا عیدی گرفتن و مسافرت رفتن و در کردن سیزده و سبزه گره زدن!
میشا عاشق دوربین است، حسابی با عکاس همکاری می کند و به قول مادرش در عکس هایی که از او می گیرند همیشه چشمانش توی لنز دوربین است. گرچه با گذشت یک ساعت از مصاحبه این کودک شیرین و آرام، چشم هایش سنگین می شود و مادرش او را می برد تا بخوابد.
ماحصل این بخش از گفتگو که به تولد میشا و تغییرات پیش آمده با حضور او در زندگی این زوج هنرمند را در ادامه میخوانید:
*بچهدار شدن چه حسی دارد؟
مهدی نژاد: ما بعد از 10 سال تصمیم گرفتیم بچهدار شویم. این اتفاق خیلی از خود مایه گذاشتن میخواست. دیگر خیلی برای آرش سخت است برای کار به شهرستان برود. به ویژه که بچه در سنی است که حالا با همه چیز آشنا میشود. ما خیلی چیزها را برای راحتی میشا به جان میخریم.
مجیدی: شیرین، جذاب، خوب. هر چیز شیرینی هم سختی های خودش را دارد. اما اتفاق بسیار خوبی است. (میشا سر و صدا میکند و پدرش میگوید جان، عزیزم) دیگر واقعا دلم میلرزد بخواهم برای کار به شهرستان بروم. دلم برای دخترم میرود.
*خانم مهدینژاد دوران بارداری چطور بود؟
مهدی نژاد: باید درباره دوران بارداری که من خیلی سخت بود، کتاب بنویسند. هم من هم آرش خیلی اذیت شدیم. خیلی سخت بود. روزی که زایمان داشتم از خوشحالی نمیدانستم چکار کنم. همه میگفتند صبر کن تا به دنیا بیاید آن وقت میگویی کاش توی شکمم بود و... اما از روزی که به دنیا آمده آنقدر خوشحالم که دیگر باردار نیستم!
*چرا؟ در آن دوران افسرده شده بودید؟
مهدی نژاد: نه خدا را شکر افسردگی نداشتم.
مجیدی: خیلی کم بود خود من انتظار بیشتر را داشتم.
مهدی نژاد: من خیلی از نظر جسمی اذیت شدم. اما بعدش اینکه آدم میتواند راحت تحرک داشته باشد یا هر چیزی دلش میخواهد بخورد عالی بود.
*تعیین جنسیت انجام دادید؟
مجیدی: در اولین زمانی که ممکن بود این اتفاق بیفتد جنسیت فرزندمان را تعیین کردیم و چقدر هم ذوقزده بودیم که دختر است.
*بار اولی که میشا را دیدید واکنشتان چه بود؟
مجیدی: خیلی بچه تر تمیز و خوبی بود!
مهدی نژاد: دکتر هم تعجب کرده بود و میگفت بچهتان خیلی تمیز به دنیا آمد.
مجیدی: خدا را شکر بچه خیلی آرامی هم هست.
مهدی نژاد: به علاوه اینکه میشا اولین لبخندش را خیلی زود زد. سه یا چهار روزه بود که لبخند زد. درست است که یک رفتار غیرارادی بود که معنای لبخند نداشت اما این اتفاق زود رخ داد.
*حالا بگویید آن روز چقدر به این و آن شیرینی دادید؟
مجیدی: توی بیمارستان که حسابی شیرینی دادم. وحشتناک بود!
مهدینژاد: فکر میکنم شیرینی که آرش در بیمارستان داد، کمرش را شکست.
مجیدی: من دوستهای مختلفی دارم. یک بار باید به دوستان کوهنورد شیرینی میدادم. بار دیگر نوبت پاراگلایدرسوارها بود. سر کار هم که کلی شیرینی دادم.
*خانم مهدینژاد، شما احتمالا جای شیرینی دادن، هدیه گرفتهاید.
مهدی نژاد: نه آنقدر. چون میشا یک هفته بیمارستان بستری بود همه یادشان رفت. یک هفته خیلی بدی بود.
*چرا؟
مجیدی: مریضیِ بیمارستانها است. البته خدارا شکر فرزند ما چیزیاش نبود.
مهدی نژاد: من واقعا فکر میکنم برخی اوقات بعضی دکترها، به خاطر تحقیقاتی که انجام میدهند یا کتابهایی که مینویسند فکر میکنند شاید فلان حالت به فلان بیماری شباهت داشته باشد و بچه را الکی نگه میدارند و در این مدت از نوزادی که میگویند بالای سرش تلفن همراه نگذارید، سونوگرافی قلب و کلیه میگیرند. نوار مغز و عکس از قفسه سینه هم که هست. همه این کارها را میکنند و هر روز که با آن دکتر حرف میزنیم سه دقیقه وقت میگذارد و وقتی میپرسیم فرزندمان چطور است، میگوید خوب است اما او را فرستادهایم سونوگرافی کلیه شود...
فکر کنید مادر و پدر در این لحظه چه احساسی دارند؟ مدام زنگ بزنیم از دوستان پزشکمان سوال کنیم، در اینترنت بگردیم تا آخر بگویند هیچ چیزی نیست اما او را با مسئولیت خودتان میتوانید ببرید!
مجیدی: بله با مسئولیت خودتان! البته قبلش بروید حسابداری و چند میلیون بپردازید... فکر میکنم این موضوع ناشی از درد «تومان» در این مملکت است.
*این اتفاق به خاطر چهره بودن شما نیست؟
مجیدی: نه آخر فقط برای منِ نوعی این اتفاق نیفتاد و والدین دیگری با دعوا بچهشان را بردند. هیچ کدام از بچهها هم چیزیشان نبود. متاسفانه در عرصه پزشکی این اتفاق زیاد میافتد. من چند وقت پیش مشکل زانو پیدا کردم و به بیمارستان تخصصی ارتوپدی رفتم و آنجا هم برخوردهای عجیب غریبی رخ داد. یادم نمیرود. من سر کار مولانا بودم. میشا تازه یک هفتهاش بود و من باید برای کار به اصفهان حوالی نطنز میرفتم. آن موقع حالم بد بود. بچه را هم برای زردی و... باید دکتر میبردیم. بچه را با خودم به پارکینگ بردم کالکسهاش را کنار ماشین گذاشته بودم و داشتم به این فکر میکردم که باید بروم و احتمالا 10، 15 روزی نمیبینمش. موبایلم را درآوردم که یک عکس از او بگیرم و بروم. به محض اینکه تلفنم را درآوردم بچه هفت روزه چنان لبخندی زد...
داشتم عزیزم را میگذاشتم و میرفتم. همسر هم عزیز است اما در این فاصله میتوانستم با میلیشیا تلفنی حرف بزنم و رفع دلتنگی کنم... حالا اگر مدت زمان همین کار هم بیشتر از یک حدی شود، دیگر برای آدم قابل تحمل نیست و اگر کار پرتنشی هم باشد مدام دنبال خانه و خانوادهات هستی تا آرام شوی ولی دائم دلتنگیات بیشتر میشود. اما با بچه که نمیشود تلفنی صحبت کرد. آن هم بچهای که تمام زندگیات است.
*بعد از آمدن میشا هم ورزشهایتان را ادامه میدهید؟
مهدینژاد: نه تنها همچنان این ورزشها ادامه دارد که آرش در این فکر است که از چند وقت دیگر این خانم را هم همراه خود ببرد.
*میشا میگذارد شبها بخوابید؟
مجیدی: ما که درباره بچه ندید بدید هستیم اما بزرگترهایی که بچههای زیادی دیدهاند میگویند میشا خیلی آرام است. آن هم در مقایسه با بچههایی که شیطنت زیادی میکنند.
مهدینژاد: در فامیل ما سالهای سال بود که بچه کوچکی نداشتیم. 15 سالی میشود. در خانواده آرش هم همینطور تا سه سال پیش که بچه خواهرش به دنیا آمد.
مجیدی: او را هم چون شهرستان بود خیلی دیر به دیر میدیدم. وقتی هم که او را میدیدم مثل توریستها بودم و درگیر این نبودم که او شبها میخوابد یا اوضاعش چطور است و... . بنابراین از مشکلاتش خبر نداشتم.
*میشا چقدر زندگیتان را متحول کرده است؟
مجیدی: با بچه اتفاق عجیبی میافتد. او جهانبینی انسان را عوض میکند. او با خودش که میآید دنیایی را به دنیای ما اضافه میکند که مدام بزرگتر و کاملتر میشود. این بهترین تعریفی است که میتوانم از بچه داشته باشم. هیچ وقت هم نمیتوان این حس تغییر جهانبینی را برای کسی توضیح داد و فقط آنهایی که بچهدار میشوند میفهمند...
مهدینژاد: چیز جالبی که من به آن پی بردم. من از ابتدا احساسات مادرانه زیاد داشتم اما از وقتی حس کردم میشا بچه من است مدت زیادی نمیگذرد. گاهی وقتی دوتایی از در اتاق او رد میشویم، یک لحظه برمیگردیم و دوباره نگاهش میکنیم.
مجیدی: این حس جدی است. من گاهی شوکه میشوم. عکسهایش را نگاه میکنم و با خودم میگویم وای من یک بچه دارم.
مهدینژاد: انگار که چنین اتفاقی برای ما نیفتاده است.
مجیدی: این به معنای فراموش کردن، نیست.
*یک جور بهت زدگی!
مجیدی: بله. گاهی نگاهش میکنم که روی تختش در حال بازی است و یکدفعه به فکر فرو میروم و میگویم خدایا چقدر گذشت... حس خیلی جذابی است.
*اسم میشا را چه کسی انتخاب کرد؟
مهدینژاد: آرش.
*لابد میخواستید به اسم همسرتان هم نزدیک باشد.
مهدینژاد: جالبیاش به این بود که ما دو گزینه داشتیم. گزینهای که من انتخاب کرده بودم شبیه اسم آرش بود و گزینه او شبیه اسم من بود آشا و میشا!
مجیدی: زور من بیشتر بود.
*حالا معنای این اسم چیست؟
مجیدی: میشا به معنای همیشه بهار و یک واژه از فارسی اصیل است. نوعی گل که همیشه هست، تابستان و زمستان فرقی نمیکند؛ این گل همیشه سبز است. معنای اول آدم را هم در زرتشتی میدهد و از مشی میآید.
*کسی دور و برتان بود که چنین اسمی داشته باشد؟
مهدینژاد: آدم بزرگ داشتیم.
مجیدی: یک گریمور هم با این اسم داریم.
*میشا میتواند تلویزیون نگاه کند و مثلا پدرش را تشخیص بدهد؟
مهدینژاد: او هنوز نمیتواند چنین چیزی را تشخیص بدهد.
مجیدی: حالا ما فیلمهای عروسکی مخصوص کودکان را برایش میگذاریم.
مهدینژاد: اما زمان تماشای فیلمی که با موبایل از او میگیریم خودش را میشناسد و عکسالعمل نشان میدهد.
*میشا پرستار هم دارد؟
مهدینژاد: نه. گاهی مادرم پیشش میآید.
*امسال برنامه ریزیتان برای نوروز با آمدن میشا چه تغییراتی کرد؟
مجیدی: میشا بزرگ شده و سفر هم که میتواند بیاید. ما به محض اینکه او 40 روزه شد، 12 شب که گذشت او را برداشتیم و به شمال رفتیم. هوای تهران هم خیلی کثیف بود.
مهدینژاد: سه ماه هم آنجا ماندیم. چقدر آدمهای روستایی باتجربهاند. آنها زیادتر از ما بچهداری میکردند. پشت چشم میشا باد کرده بود به نحوی که من و آرش هم متوجه این موضوع نشده بودیم، یک خانم روستایی به من گفت شکم او کار نکرده، باید این را بخورد و این کار را انجام دهی و... آنها خیلی راحت برخورد میکردند؛ مثلا راحت بچه را حمام میکردند. اما ما برای این کار روند سنگینی داشتیم.
مجیدی: دور و بر آنها بچههای زیادی هست و آنها از کودکی بچهداری را یاد گرفتهاند اما ما بین بچه دار شدنهایمان فاصله میافتد و گاهی میبینیم 10، 15 سال بچهای نمیآید و حتی مادر میلیشیا هم همه چیز یادش رفته بود.
*برای آینده میشا چه برنامه ای دارید؟
مهدی نژاد: من و آرش در مورد دخترمان به این نتیجه رسیده ایم که اذیتش نکنیم. او در آینده هرکاری دوست دارد می تواند بکند. دوست دارد دکتر شود، دوست دارد چوپان بشود، دوست دارد درس بخواند و یا هر کار دیگر... مهمترین چیزی که باید داشته باشد این است که انسانی سالم باشد. این مهم است. تمام تلاشمان این است که محیط را ما برایش فراهم کنیم بعد خودش هرچیز خواست بشود. از الان همه کار برایش می کنیم ولی اصراری نداریم برای اینکه کاری را که ما میخواهیم بکند. ما تنها بسترش را فراهم میکنیم.
مجیدی: در دوره ما دانشگاه همه چیز بود. دکتر و مهندس آدم بودند و باقی اوباش می شدند. آن موقع ها کنکور همه چیز بود نه رشته و نه کار، مهم نبود. خانواده ها احتیاج به افتخار داشتند و اینکه در جمع خود یک دکتر داشته باشند تا بتوانند به او افتخار کنند. یادم نمیرود در دانشکده ما افرادی بودند که پزشکی را رها کرده و آمده بودند تئاتر بخوانند. به خاطر خانوادهشان پزشکی میخواندند اما دیگر نمیتوانستند ادامه دهند.
مهدینژاد: تازه سال آخری بودند.
مجیدی: ما به آنها میگفتیم شما دیوانهاید لااقل پزشکی را تمام میکردید و آنها میگفتند دیگر نمیتوانستند...
*اصلا این مد شدن مدرک گرایی هم معضلی است. شاید کسی اصلا دوست نداشته باشد به دانشگاه برود.
مجیدی: به هر حال مهم است. در خانواده ما هم آدم اهل هنری نبود. من ریاضی فیزیک خواندم و سال آخر تجربی. چون میگفتند بهترین راه برای اینکه پزشک شوی این است که سال آخر تجربی بخوانی و با پایه قوی ریاضی، زیستشناسیات را هم تقویت کنی. اما امتحان دانشگاه هنر را دادم. شاید باورتان نشود طرد شدم. تا چند سال نمیدانستم خانوادهام کجا زندگی میکردند. چنین چیزی وجود دارد. اکنون قدری فضا بازتر شده است. اما خب دیگر همه چیز را پول میدانند. پول درآوردن از همه چیز مهمتر است... اما همین که بچه ما آدم تربیت شود از همه چیز برایمان مهمتر است.
مهدینژاد: فقط برای من و آرش این مهم است که از نظر روحی و روانی سالم باشد. خود من در میان دوستانم کسانی بودند که رشته تحصیلیشان را دوست نداشتند اما فقط برای اینکه جلوی خواستگار بگویند فلانی لیسانس فلان رشته را دارد درس میخواندند.
مجیدی: من لذت میبرم از دیدن کسی که قصاب است اما کارش را با لذت انجام میدهد.
مهدینژاد: همه ما یک جورهایی فدایی شدیم. از ما توقع داشتند یا دکتر شویم یا مهندس و یا با ارفاق فراوان خانم معلم. اما باید اتفاق دیگری برای فرزندان ما بیفتد. البته حالا هم اتفاقات خاص خودش را دارد. مثلا وقتی دست یک بچه آی پد میبینم از خودم میپرسم مادر و پدر او به چه عقلی دست یک کودک اول دبستان چنین چیزی دادهاند. اما شاید اگر خودمان هم در شرایط قرار گیریم مجبور شویم.
مجیدی: یادم است من در بچگی به عنوان بازی چاله میکندم. یک بار چاله به تعبیر پدرم شبیه قبر شده بود. اینها خیلی خوب است اما حالا بچگی کردنها هم عوض شده است. ما «آتاری» نداشتیم اما یادم است پدر یکی از دوستانم برایش از دوبی آتاری آورده بود و ما مدام برای بازی کردن با آن وسیله به خانه همدیگر میرفتیم.
مهدینژاد: حالا کارتونها هم عوض شدهاند و مدام «دیجیمون» پخش میکنند.
مجیدی: این به خاطر تغییر نسل است. این اتفاق بینالمللی هم هست و جنس کارتونی که آن زمان تولید و پخش میشد از جمله «مهاجران»، «سرندیپیتی»، «آنت»، «نل»، «پسر شجاع» بود.
مهدینژاد: اما حالا بچهها چه کارتونهایی را دوست دارند؟ کدام کارتون بود که فرزند دوستمان خیلی به آن علاقه داشت و ما متعجب بودیم؟
مجیدی: بنتن! هر نسلی یک قهرمانی دارد دیگر.
*برای میشا عروسکهای این شخصیت یا ست محصولات کیتی و باربی و ... را تهیه نکردهاید؟
مهدینژاد: اتاق میشا مختص یک نوزاد است برای او اتاق بچه نساختهایم. همه چیزهایش سفید است، اتاق دیوارهای آبی دارد، کمی عروسک هم دارد. اینطوری میخواهیم خودش به شناخت رنگها برسد و آنچه دوست دارد انتخاب کند. مثلا اگر برایش کاغذ دیواری باربی میگرفتیم، ما از آن خاطره داشتیم.
مجیدی: البته من که خاطره نداشتم!
مهدینژاد باخنده: مثال میزنم! من میدانم باربی چیست و عروسکهایش را دوست دارم اما بچهای که تازه به دنیا آمده که چیزی نمیداند. بنابراین میخواهیم خودش به سن انتخاب برسد.
می رویم تا دوران بارداری، دردسرهای بیمارستان، شیرینی دادن به مناسبت سه نفره شدن یک خانواده و بالا و پایین بچه داری! که به قول آرش مجیدی و میلیشیا مهدی نژاد باید بچهدار شوی که بفهمی یعنی چه!
در بخش اول گفتگو با این زوج بازیگر، درباره سنت های نوروزی حرف زدیم، از چهارشنبه سوری و خانه تکانی و لحظه سال تحویل گرفنه تا عیدی گرفتن و مسافرت رفتن و در کردن سیزده و سبزه گره زدن!
میشا عاشق دوربین است، حسابی با عکاس همکاری می کند و به قول مادرش در عکس هایی که از او می گیرند همیشه چشمانش توی لنز دوربین است. گرچه با گذشت یک ساعت از مصاحبه این کودک شیرین و آرام، چشم هایش سنگین می شود و مادرش او را می برد تا بخوابد.
ماحصل این بخش از گفتگو که به تولد میشا و تغییرات پیش آمده با حضور او در زندگی این زوج هنرمند را در ادامه میخوانید:
*بچهدار شدن چه حسی دارد؟
مهدی نژاد: ما بعد از 10 سال تصمیم گرفتیم بچهدار شویم. این اتفاق خیلی از خود مایه گذاشتن میخواست. دیگر خیلی برای آرش سخت است برای کار به شهرستان برود. به ویژه که بچه در سنی است که حالا با همه چیز آشنا میشود. ما خیلی چیزها را برای راحتی میشا به جان میخریم.
مجیدی: شیرین، جذاب، خوب. هر چیز شیرینی هم سختی های خودش را دارد. اما اتفاق بسیار خوبی است. (میشا سر و صدا میکند و پدرش میگوید جان، عزیزم) دیگر واقعا دلم میلرزد بخواهم برای کار به شهرستان بروم. دلم برای دخترم میرود.
*خانم مهدینژاد دوران بارداری چطور بود؟
مهدی نژاد: باید درباره دوران بارداری که من خیلی سخت بود، کتاب بنویسند. هم من هم آرش خیلی اذیت شدیم. خیلی سخت بود. روزی که زایمان داشتم از خوشحالی نمیدانستم چکار کنم. همه میگفتند صبر کن تا به دنیا بیاید آن وقت میگویی کاش توی شکمم بود و... اما از روزی که به دنیا آمده آنقدر خوشحالم که دیگر باردار نیستم!
*چرا؟ در آن دوران افسرده شده بودید؟
مهدی نژاد: نه خدا را شکر افسردگی نداشتم.
مجیدی: خیلی کم بود خود من انتظار بیشتر را داشتم.
مهدی نژاد: من خیلی از نظر جسمی اذیت شدم. اما بعدش اینکه آدم میتواند راحت تحرک داشته باشد یا هر چیزی دلش میخواهد بخورد عالی بود.
*تعیین جنسیت انجام دادید؟
مجیدی: در اولین زمانی که ممکن بود این اتفاق بیفتد جنسیت فرزندمان را تعیین کردیم و چقدر هم ذوقزده بودیم که دختر است.
*بار اولی که میشا را دیدید واکنشتان چه بود؟
مجیدی: خیلی بچه تر تمیز و خوبی بود!
مهدی نژاد: دکتر هم تعجب کرده بود و میگفت بچهتان خیلی تمیز به دنیا آمد.
مجیدی: خدا را شکر بچه خیلی آرامی هم هست.
مهدی نژاد: به علاوه اینکه میشا اولین لبخندش را خیلی زود زد. سه یا چهار روزه بود که لبخند زد. درست است که یک رفتار غیرارادی بود که معنای لبخند نداشت اما این اتفاق زود رخ داد.
*حالا بگویید آن روز چقدر به این و آن شیرینی دادید؟
مجیدی: توی بیمارستان که حسابی شیرینی دادم. وحشتناک بود!
مهدینژاد: فکر میکنم شیرینی که آرش در بیمارستان داد، کمرش را شکست.
مجیدی: من دوستهای مختلفی دارم. یک بار باید به دوستان کوهنورد شیرینی میدادم. بار دیگر نوبت پاراگلایدرسوارها بود. سر کار هم که کلی شیرینی دادم.
*خانم مهدینژاد، شما احتمالا جای شیرینی دادن، هدیه گرفتهاید.
مهدی نژاد: نه آنقدر. چون میشا یک هفته بیمارستان بستری بود همه یادشان رفت. یک هفته خیلی بدی بود.
*چرا؟
مجیدی: مریضیِ بیمارستانها است. البته خدارا شکر فرزند ما چیزیاش نبود.
مهدی نژاد: من واقعا فکر میکنم برخی اوقات بعضی دکترها، به خاطر تحقیقاتی که انجام میدهند یا کتابهایی که مینویسند فکر میکنند شاید فلان حالت به فلان بیماری شباهت داشته باشد و بچه را الکی نگه میدارند و در این مدت از نوزادی که میگویند بالای سرش تلفن همراه نگذارید، سونوگرافی قلب و کلیه میگیرند. نوار مغز و عکس از قفسه سینه هم که هست. همه این کارها را میکنند و هر روز که با آن دکتر حرف میزنیم سه دقیقه وقت میگذارد و وقتی میپرسیم فرزندمان چطور است، میگوید خوب است اما او را فرستادهایم سونوگرافی کلیه شود...
فکر کنید مادر و پدر در این لحظه چه احساسی دارند؟ مدام زنگ بزنیم از دوستان پزشکمان سوال کنیم، در اینترنت بگردیم تا آخر بگویند هیچ چیزی نیست اما او را با مسئولیت خودتان میتوانید ببرید!
مجیدی: بله با مسئولیت خودتان! البته قبلش بروید حسابداری و چند میلیون بپردازید... فکر میکنم این موضوع ناشی از درد «تومان» در این مملکت است.
*این اتفاق به خاطر چهره بودن شما نیست؟
مجیدی: نه آخر فقط برای منِ نوعی این اتفاق نیفتاد و والدین دیگری با دعوا بچهشان را بردند. هیچ کدام از بچهها هم چیزیشان نبود. متاسفانه در عرصه پزشکی این اتفاق زیاد میافتد. من چند وقت پیش مشکل زانو پیدا کردم و به بیمارستان تخصصی ارتوپدی رفتم و آنجا هم برخوردهای عجیب غریبی رخ داد. یادم نمیرود. من سر کار مولانا بودم. میشا تازه یک هفتهاش بود و من باید برای کار به اصفهان حوالی نطنز میرفتم. آن موقع حالم بد بود. بچه را هم برای زردی و... باید دکتر میبردیم. بچه را با خودم به پارکینگ بردم کالکسهاش را کنار ماشین گذاشته بودم و داشتم به این فکر میکردم که باید بروم و احتمالا 10، 15 روزی نمیبینمش. موبایلم را درآوردم که یک عکس از او بگیرم و بروم. به محض اینکه تلفنم را درآوردم بچه هفت روزه چنان لبخندی زد...
داشتم عزیزم را میگذاشتم و میرفتم. همسر هم عزیز است اما در این فاصله میتوانستم با میلیشیا تلفنی حرف بزنم و رفع دلتنگی کنم... حالا اگر مدت زمان همین کار هم بیشتر از یک حدی شود، دیگر برای آدم قابل تحمل نیست و اگر کار پرتنشی هم باشد مدام دنبال خانه و خانوادهات هستی تا آرام شوی ولی دائم دلتنگیات بیشتر میشود. اما با بچه که نمیشود تلفنی صحبت کرد. آن هم بچهای که تمام زندگیات است.
*بعد از آمدن میشا هم ورزشهایتان را ادامه میدهید؟
مهدینژاد: نه تنها همچنان این ورزشها ادامه دارد که آرش در این فکر است که از چند وقت دیگر این خانم را هم همراه خود ببرد.
*میشا میگذارد شبها بخوابید؟
مجیدی: ما که درباره بچه ندید بدید هستیم اما بزرگترهایی که بچههای زیادی دیدهاند میگویند میشا خیلی آرام است. آن هم در مقایسه با بچههایی که شیطنت زیادی میکنند.
مهدینژاد: در فامیل ما سالهای سال بود که بچه کوچکی نداشتیم. 15 سالی میشود. در خانواده آرش هم همینطور تا سه سال پیش که بچه خواهرش به دنیا آمد.
مجیدی: او را هم چون شهرستان بود خیلی دیر به دیر میدیدم. وقتی هم که او را میدیدم مثل توریستها بودم و درگیر این نبودم که او شبها میخوابد یا اوضاعش چطور است و... . بنابراین از مشکلاتش خبر نداشتم.
*میشا چقدر زندگیتان را متحول کرده است؟
مجیدی: با بچه اتفاق عجیبی میافتد. او جهانبینی انسان را عوض میکند. او با خودش که میآید دنیایی را به دنیای ما اضافه میکند که مدام بزرگتر و کاملتر میشود. این بهترین تعریفی است که میتوانم از بچه داشته باشم. هیچ وقت هم نمیتوان این حس تغییر جهانبینی را برای کسی توضیح داد و فقط آنهایی که بچهدار میشوند میفهمند...
مهدینژاد: چیز جالبی که من به آن پی بردم. من از ابتدا احساسات مادرانه زیاد داشتم اما از وقتی حس کردم میشا بچه من است مدت زیادی نمیگذرد. گاهی وقتی دوتایی از در اتاق او رد میشویم، یک لحظه برمیگردیم و دوباره نگاهش میکنیم.
مجیدی: این حس جدی است. من گاهی شوکه میشوم. عکسهایش را نگاه میکنم و با خودم میگویم وای من یک بچه دارم.
مهدینژاد: انگار که چنین اتفاقی برای ما نیفتاده است.
مجیدی: این به معنای فراموش کردن، نیست.
*یک جور بهت زدگی!
مجیدی: بله. گاهی نگاهش میکنم که روی تختش در حال بازی است و یکدفعه به فکر فرو میروم و میگویم خدایا چقدر گذشت... حس خیلی جذابی است.
*اسم میشا را چه کسی انتخاب کرد؟
مهدینژاد: آرش.
*لابد میخواستید به اسم همسرتان هم نزدیک باشد.
مهدینژاد: جالبیاش به این بود که ما دو گزینه داشتیم. گزینهای که من انتخاب کرده بودم شبیه اسم آرش بود و گزینه او شبیه اسم من بود آشا و میشا!
مجیدی: زور من بیشتر بود.
*حالا معنای این اسم چیست؟
مجیدی: میشا به معنای همیشه بهار و یک واژه از فارسی اصیل است. نوعی گل که همیشه هست، تابستان و زمستان فرقی نمیکند؛ این گل همیشه سبز است. معنای اول آدم را هم در زرتشتی میدهد و از مشی میآید.
*کسی دور و برتان بود که چنین اسمی داشته باشد؟
مهدینژاد: آدم بزرگ داشتیم.
مجیدی: یک گریمور هم با این اسم داریم.
*میشا میتواند تلویزیون نگاه کند و مثلا پدرش را تشخیص بدهد؟
مهدینژاد: او هنوز نمیتواند چنین چیزی را تشخیص بدهد.
مجیدی: حالا ما فیلمهای عروسکی مخصوص کودکان را برایش میگذاریم.
مهدینژاد: اما زمان تماشای فیلمی که با موبایل از او میگیریم خودش را میشناسد و عکسالعمل نشان میدهد.
*میشا پرستار هم دارد؟
مهدینژاد: نه. گاهی مادرم پیشش میآید.
*امسال برنامه ریزیتان برای نوروز با آمدن میشا چه تغییراتی کرد؟
مجیدی: میشا بزرگ شده و سفر هم که میتواند بیاید. ما به محض اینکه او 40 روزه شد، 12 شب که گذشت او را برداشتیم و به شمال رفتیم. هوای تهران هم خیلی کثیف بود.
مهدینژاد: سه ماه هم آنجا ماندیم. چقدر آدمهای روستایی باتجربهاند. آنها زیادتر از ما بچهداری میکردند. پشت چشم میشا باد کرده بود به نحوی که من و آرش هم متوجه این موضوع نشده بودیم، یک خانم روستایی به من گفت شکم او کار نکرده، باید این را بخورد و این کار را انجام دهی و... آنها خیلی راحت برخورد میکردند؛ مثلا راحت بچه را حمام میکردند. اما ما برای این کار روند سنگینی داشتیم.
مجیدی: دور و بر آنها بچههای زیادی هست و آنها از کودکی بچهداری را یاد گرفتهاند اما ما بین بچه دار شدنهایمان فاصله میافتد و گاهی میبینیم 10، 15 سال بچهای نمیآید و حتی مادر میلیشیا هم همه چیز یادش رفته بود.
*برای آینده میشا چه برنامه ای دارید؟
مهدی نژاد: من و آرش در مورد دخترمان به این نتیجه رسیده ایم که اذیتش نکنیم. او در آینده هرکاری دوست دارد می تواند بکند. دوست دارد دکتر شود، دوست دارد چوپان بشود، دوست دارد درس بخواند و یا هر کار دیگر... مهمترین چیزی که باید داشته باشد این است که انسانی سالم باشد. این مهم است. تمام تلاشمان این است که محیط را ما برایش فراهم کنیم بعد خودش هرچیز خواست بشود. از الان همه کار برایش می کنیم ولی اصراری نداریم برای اینکه کاری را که ما میخواهیم بکند. ما تنها بسترش را فراهم میکنیم.
مجیدی: در دوره ما دانشگاه همه چیز بود. دکتر و مهندس آدم بودند و باقی اوباش می شدند. آن موقع ها کنکور همه چیز بود نه رشته و نه کار، مهم نبود. خانواده ها احتیاج به افتخار داشتند و اینکه در جمع خود یک دکتر داشته باشند تا بتوانند به او افتخار کنند. یادم نمیرود در دانشکده ما افرادی بودند که پزشکی را رها کرده و آمده بودند تئاتر بخوانند. به خاطر خانوادهشان پزشکی میخواندند اما دیگر نمیتوانستند ادامه دهند.
مهدینژاد: تازه سال آخری بودند.
مجیدی: ما به آنها میگفتیم شما دیوانهاید لااقل پزشکی را تمام میکردید و آنها میگفتند دیگر نمیتوانستند...
مجیدی: به هر حال مهم است. در خانواده ما هم آدم اهل هنری نبود. من ریاضی فیزیک خواندم و سال آخر تجربی. چون میگفتند بهترین راه برای اینکه پزشک شوی این است که سال آخر تجربی بخوانی و با پایه قوی ریاضی، زیستشناسیات را هم تقویت کنی. اما امتحان دانشگاه هنر را دادم. شاید باورتان نشود طرد شدم. تا چند سال نمیدانستم خانوادهام کجا زندگی میکردند. چنین چیزی وجود دارد. اکنون قدری فضا بازتر شده است. اما خب دیگر همه چیز را پول میدانند. پول درآوردن از همه چیز مهمتر است... اما همین که بچه ما آدم تربیت شود از همه چیز برایمان مهمتر است.
مهدینژاد: فقط برای من و آرش این مهم است که از نظر روحی و روانی سالم باشد. خود من در میان دوستانم کسانی بودند که رشته تحصیلیشان را دوست نداشتند اما فقط برای اینکه جلوی خواستگار بگویند فلانی لیسانس فلان رشته را دارد درس میخواندند.
مجیدی: من لذت میبرم از دیدن کسی که قصاب است اما کارش را با لذت انجام میدهد.
مهدینژاد: همه ما یک جورهایی فدایی شدیم. از ما توقع داشتند یا دکتر شویم یا مهندس و یا با ارفاق فراوان خانم معلم. اما باید اتفاق دیگری برای فرزندان ما بیفتد. البته حالا هم اتفاقات خاص خودش را دارد. مثلا وقتی دست یک بچه آی پد میبینم از خودم میپرسم مادر و پدر او به چه عقلی دست یک کودک اول دبستان چنین چیزی دادهاند. اما شاید اگر خودمان هم در شرایط قرار گیریم مجبور شویم.
مجیدی: یادم است من در بچگی به عنوان بازی چاله میکندم. یک بار چاله به تعبیر پدرم شبیه قبر شده بود. اینها خیلی خوب است اما حالا بچگی کردنها هم عوض شده است. ما «آتاری» نداشتیم اما یادم است پدر یکی از دوستانم برایش از دوبی آتاری آورده بود و ما مدام برای بازی کردن با آن وسیله به خانه همدیگر میرفتیم.
مهدینژاد: حالا کارتونها هم عوض شدهاند و مدام «دیجیمون» پخش میکنند.
مجیدی: این به خاطر تغییر نسل است. این اتفاق بینالمللی هم هست و جنس کارتونی که آن زمان تولید و پخش میشد از جمله «مهاجران»، «سرندیپیتی»، «آنت»، «نل»، «پسر شجاع» بود.
مهدینژاد: اما حالا بچهها چه کارتونهایی را دوست دارند؟ کدام کارتون بود که فرزند دوستمان خیلی به آن علاقه داشت و ما متعجب بودیم؟
مجیدی: بنتن! هر نسلی یک قهرمانی دارد دیگر.
*برای میشا عروسکهای این شخصیت یا ست محصولات کیتی و باربی و ... را تهیه نکردهاید؟
مهدینژاد: اتاق میشا مختص یک نوزاد است برای او اتاق بچه نساختهایم. همه چیزهایش سفید است، اتاق دیوارهای آبی دارد، کمی عروسک هم دارد. اینطوری میخواهیم خودش به شناخت رنگها برسد و آنچه دوست دارد انتخاب کند. مثلا اگر برایش کاغذ دیواری باربی میگرفتیم، ما از آن خاطره داشتیم.
مجیدی: البته من که خاطره نداشتم!
مهدینژاد باخنده: مثال میزنم! من میدانم باربی چیست و عروسکهایش را دوست دارم اما بچهای که تازه به دنیا آمده که چیزی نمیداند. بنابراین میخواهیم خودش به سن انتخاب برسد.