صراط: مرور کردن خاطرات شهدا از زبان مادرانشان که سالها بعد از شهادت آنان با این خاطرات زندگی میکنند، برای ما شنیدنی و یادآور جانفشانیهای آنان در هشت سال دفاع مقدس است.
هدف از مرور کردن خاطرات شهدا، زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدای استان قزوین است؛ این خاطرات توأم با شیرینی و تلخی است و برای ما یادآور دلاورمردیها و شجاعتهای آنان در هشت سال دفاع مقدس است.
خاطرات هشت سال دفاع مقدس باید با هدف آشنایی نسل جوان با رزمندگان، شهیدان و جانبازان بیشتر بازگو شود تا آنانی که جنگ تحمیلی را ندیدند، بیشتر با اهداف شهدا آشنا شوند.
قشرهای مختلف جامعه به ویژه جوانان میتوانند با مطالعه خاطرات آنان، بیشتر با سیره زندگی این شهدا آشنا شوند، در بین خاطرات آنان به آخرین وداع این شهدا با مادرانشان مرور میکنیم.
فاطمه صادقیان مادر شهید اسدالله نجارپور، ضمن بیان خاطرات فرزندش به خبرنگار خبرگزاری فارس در قزوین میگوید: نزدیک به دو سال بود که خدمت سربازیاش را در جبههها میگذراند؛ یکبار که به مرخصی آمده بود تا عکسی برای برگه پایان خدمتش بگیرد، کمی دیرتر به جبههها برگشت و برای همان چند روز چهار ماه برایش اضافه خدمت بُریدند، اما او فقط میخندید.
آخرینبار که برای مرخصی و دیدار با ما آمده بود با همه مرخصیهای دیگرش فرق داشت؛ وقتی میخواست برود حال عجیبی داشتم، برایش باقلوا و شیرینی خانگی پختم و توی ساکش گذاشتم و سفارش کردم قدری هم به فرمانده و دوستانش بدهد.
آن روز که میرفت حال خوبی نداشتم؛ باهم روبوسی کردیم او را از زیر قرآن رد کردم و پشتش آب پاشیدم؛ یک لحظه به زبانم آمد که خدایا او را به نزد تو میفرستم و ته دلم احساس کردم که او دیگر نخواهد آمد، اما گفتم: «حسین جان این دفعه زودتر بیا، اگر نیایی من میآیم جبهه به دنبالت»، حسین هم گفت: «نه مادر اگر بیایی آبرویم میرود فقط دعا کنید که من شهید شوم».
ماه رمضان بود رفته بودیم مسجد جلسه قرآن، عروسم آمد و گفت: مادر با بلندگو اعلام کردند که اسدالله نجارپور شهید شده است؛ کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم: خوب اسدالله همان حسین من است دیگر و من مانده بودم که خبر شهادت حسین را به دختری که برایش نشان کرده بودیم تا بعد از سربازی عروسی کنند چگونه بدهم؟
سرباز شهید اسدالله نجارپور دوم خرداد سال 41 در قزوین به دنیا آمد، پدرش محمدعلی نام داشت و تا پایان دوره راهنمایی درس خوانده بود که به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت و در هفدهم فروردین سال 67، در قصر شیرین توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سینه و سر، شهید شد، مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
این شهید بزرگوار در وصیتنامهاش مینویسد: بسم الله الرحمن الرحیم، بسم رب الشهدا و الصدیقین، «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» سوره الفجر 27 و 28. آری انسان میمیرد و جز خاطرهای از او به جا نمیماند و اما چه خوب است که در راه آزادسازی وطن و اسلام شهید گردد تا خاطرات قهرمانانهاش در صحیفه پرارج انقلاب اسلامی، برای همیشه در تاریخ جاودان بماند.
آنان که در راه خدا و میهن عزیزشان جان دادند و شهید شدند روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد؛ سلام و درود فراوان به رهبر عظیمالشأن، خمینی بتشکن و سلام به تمامی رزمندگان اسلام که همراه آنان، ایام خاطرهانگیز و خوشی را داشتهام.
و درود فراوان به ملت مسلمان و شهیدپرور ایران؛ من، این چند سطر را به عنوان وصیتنامه به خانوادهام تقدیم میدارم؛ اول سخن با مادرم دارم: مادر عزیز! مرا ببخش که هرگز نتوانستم فرزندی شایسته برایت باشم، آنچه که به من دادهای، بهایی بس گران دارد و من توان جبران آن را ندارم.
مادر جان، تو خوب میدانی که بعثیهای کافر در کشور ما چه جنایات زیادی را مرتکب شدهاند و سراسر جبههها، نشانههای ظلم و ستم این از خدا بیخبران است.
مادر جان! اینک که من در جبهه هستم و در اینجا، چه در خط مقدم و چه موقع حمله، اگر خداوند شهادت را نصیبم نمود، تو خوشحال باش که خداوند تو را به عنوان مادر شهید برگزیده. مادر عزیزم، میدانم که به خاطر آرامش قلبت گریه خواهی کرد.
رقیه باجلان مادر شهید فیضی باجلان از مادران دیگر شهدای قزوین ضمن بیان خاطرات فرزندش به خبرنگار ما میگوید: پسرم یکم فروردینماه سال 67 به جبههها اعزام شد، او دو روز قبل از اعزام مرا با خود به امامزاده حسین(ع) برد و با هم زیارت کردیم، 50 تومان از من پول گرفت و انداخت داخل صندوق نذورات؛ چیزی نپرسیدم. رفتیم به گلزار شهدا؛ او سر مزار یکی از دوستان شهیدش نشست و چیزهایی گفت که من متوجه نشدم.
از آنجا مرا به بازار برد و گفت: مادر جان هرچه دوست داری بگو تا برایت بخرم؛ هیچ وقت پسرم را اینطوری ندیده بودم؛ کارهایش را توی ذهنم مروری کردم؛ پول توی صندوق نذورات، صحبت با دوست شهیدش و اصرار برای اینکه برایم چیزی بخرد!
وقتی همدیگر را در آغوش کشیدیم گریه میکرد؛ من تا آن روز اینگونه گریه پسرم را ندیده بودم؛ آهسته به من گفت: مادر جان تو میدانی که من شهید میشوم، دعایم کن!
گفتم : نه، مادر ان شاءالله که سالم برمیگردی! او هم دیگر هیچ نگفت و من هم چیزی نداشتم تا بگویم؛ 20 روز بعد، پنجوین عراق شاهد عروجش شد.
شهید فیضی باجلان یکم شهریور 45، در روستای لشکرگاه از توابع شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش نصرالله نام داشت و کشاورز بود، تا پایان دوره ابتدایی درس خواند و به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت.
این شهید بزرگوار در تاریخ 21 فروردین 67، در مریوان توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، شهید شد که مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش واقع است.
سکینه وهابی نجات مادر شهید حسن محمد رحیمیها یکی دیگر از مادران شهدای قزوین ضمن بیان خاطرات فرزندش به خبرنگار ما میگوید: نخستینبار که تصمیم گرفت تا به جبهه برود فقط 14 سال داشت؛ من و پدرش مخالف بودیم؛ به او گفتم: تو پسر اول ما هستی و باید بمانی و مراقب ما باشی.
گفت: نه، مادر! من، حالا که در جبههها به وجود افرادی چون من نیاز است باید بروم، حتی به عنوان سیاه لشکر هم که شده میروم تا صدام بسوزد! حضور ما حتی به عنوان سیاه لشکر هم موجب ترس و وحشت دشمن میشود.
خلاصه ما هم رضایت دادیم و او را راهی کردیم اما نه پشتش آب پاشیدیم و نه از زیر قرآن ردش کردیم.
برای بار دوم که رفته بود جبهه، به من و پدرش نگفت؛ شب بود، دیدم حسن نیامد، نگران شدم، مثل آدمهایی که همه چیزشان را گم کرده باشند زدم از خانه بیرون؛ سر کوچه دوستانش را دیدم، آنها گفتند که او را در پایگاه شهید چمران دیدهاند، رفتم آنجا گفتند: ساعت سه بعد از ظهر اعزام شد.
اول شوکه شدم؛ لحظهای خشکم زد و بعد گریهام سرازیر شد، پاهایم دیگر توان حرکت نداشت؛ حس و حالی داشتم که در دفعه اول اعزامش نداشتم؛ رفتم خانه به پدرش گفتم.
چند روزی گذشت برایمان نامه فرستاده بود؛ من حالم خوب است، غصه نخورید، من به خط مقدم نمیروم. خندهام گرفت، اما توی دلم آشوبی به پا بود، میفهمیدم که الکی نوشته است، او میخواست ما نگران نشویم.
هیچگاه از یادم نمیرود که آن شب در خواب دیدم در جایی آب روان یک جنازهای را با خود میبرد که سر به بدن ندارد؛ فردا صبح خبر شهادتش را آوردند و گفتند: حسن وقتی شهید شد سر به بدن نداشت و جنازهاش را آب برد.
من سیزده سال صبر کردم؛ دعا کردم؛ التماس خدا را کردم تا اینکه استخوانهایش را آوردند.
دانشآموز شهید حسن محمدرحیمیها در تاریخ یکم دیماه سال 47 در قزوین به دنیا آمد؛ پدرش اسدالله، کارگر بود، این شهید دانشآموز اول متوسطه در رشته تجربی بود و از سوی بسیج در جبهه حضور یافت.
این شهید بزرگوار هفتم اسفند 62، در جزیره مجنون عراق در عملیات خیبر به شهادت رسید و پیکر مطهرش در تاریخ سیزدهم خرداد سال 75 پس از مدتها و پس از تفحص، در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
باید گفت: شهدای هشت سال دفاع مقدس با گذشتن از جان خود در جنگ تحمیلی حضور یافتند تا بتوانند اهداف و ارزشهایی که در مقدسات دینی مسلمانان است حفظ کنند و امروز قشرهای مختلف جامعه به ویژه جوانان با مطالعه این خاطرات میتوانند در دفاع از کشورشان، مقابل دشمنان بیشتر ایستادگی و مقاومت کنند.
هدف از مرور کردن خاطرات شهدا، زنده نگه داشتن یاد و خاطره شهدای استان قزوین است؛ این خاطرات توأم با شیرینی و تلخی است و برای ما یادآور دلاورمردیها و شجاعتهای آنان در هشت سال دفاع مقدس است.
خاطرات هشت سال دفاع مقدس باید با هدف آشنایی نسل جوان با رزمندگان، شهیدان و جانبازان بیشتر بازگو شود تا آنانی که جنگ تحمیلی را ندیدند، بیشتر با اهداف شهدا آشنا شوند.
قشرهای مختلف جامعه به ویژه جوانان میتوانند با مطالعه خاطرات آنان، بیشتر با سیره زندگی این شهدا آشنا شوند، در بین خاطرات آنان به آخرین وداع این شهدا با مادرانشان مرور میکنیم.
فاطمه صادقیان مادر شهید اسدالله نجارپور، ضمن بیان خاطرات فرزندش به خبرنگار خبرگزاری فارس در قزوین میگوید: نزدیک به دو سال بود که خدمت سربازیاش را در جبههها میگذراند؛ یکبار که به مرخصی آمده بود تا عکسی برای برگه پایان خدمتش بگیرد، کمی دیرتر به جبههها برگشت و برای همان چند روز چهار ماه برایش اضافه خدمت بُریدند، اما او فقط میخندید.
آخرینبار که برای مرخصی و دیدار با ما آمده بود با همه مرخصیهای دیگرش فرق داشت؛ وقتی میخواست برود حال عجیبی داشتم، برایش باقلوا و شیرینی خانگی پختم و توی ساکش گذاشتم و سفارش کردم قدری هم به فرمانده و دوستانش بدهد.
آن روز که میرفت حال خوبی نداشتم؛ باهم روبوسی کردیم او را از زیر قرآن رد کردم و پشتش آب پاشیدم؛ یک لحظه به زبانم آمد که خدایا او را به نزد تو میفرستم و ته دلم احساس کردم که او دیگر نخواهد آمد، اما گفتم: «حسین جان این دفعه زودتر بیا، اگر نیایی من میآیم جبهه به دنبالت»، حسین هم گفت: «نه مادر اگر بیایی آبرویم میرود فقط دعا کنید که من شهید شوم».
ماه رمضان بود رفته بودیم مسجد جلسه قرآن، عروسم آمد و گفت: مادر با بلندگو اعلام کردند که اسدالله نجارپور شهید شده است؛ کمی خودم را جمع و جور کردم و گفتم: خوب اسدالله همان حسین من است دیگر و من مانده بودم که خبر شهادت حسین را به دختری که برایش نشان کرده بودیم تا بعد از سربازی عروسی کنند چگونه بدهم؟
سرباز شهید اسدالله نجارپور دوم خرداد سال 41 در قزوین به دنیا آمد، پدرش محمدعلی نام داشت و تا پایان دوره راهنمایی درس خوانده بود که به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت و در هفدهم فروردین سال 67، در قصر شیرین توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سینه و سر، شهید شد، مزار او در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.
این شهید بزرگوار در وصیتنامهاش مینویسد: بسم الله الرحمن الرحیم، بسم رب الشهدا و الصدیقین، «یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه» سوره الفجر 27 و 28. آری انسان میمیرد و جز خاطرهای از او به جا نمیماند و اما چه خوب است که در راه آزادسازی وطن و اسلام شهید گردد تا خاطرات قهرمانانهاش در صحیفه پرارج انقلاب اسلامی، برای همیشه در تاریخ جاودان بماند.
آنان که در راه خدا و میهن عزیزشان جان دادند و شهید شدند روحشان شاد و راهشان پر رهرو باد؛ سلام و درود فراوان به رهبر عظیمالشأن، خمینی بتشکن و سلام به تمامی رزمندگان اسلام که همراه آنان، ایام خاطرهانگیز و خوشی را داشتهام.
و درود فراوان به ملت مسلمان و شهیدپرور ایران؛ من، این چند سطر را به عنوان وصیتنامه به خانوادهام تقدیم میدارم؛ اول سخن با مادرم دارم: مادر عزیز! مرا ببخش که هرگز نتوانستم فرزندی شایسته برایت باشم، آنچه که به من دادهای، بهایی بس گران دارد و من توان جبران آن را ندارم.
مادر جان، تو خوب میدانی که بعثیهای کافر در کشور ما چه جنایات زیادی را مرتکب شدهاند و سراسر جبههها، نشانههای ظلم و ستم این از خدا بیخبران است.
مادر جان! اینک که من در جبهه هستم و در اینجا، چه در خط مقدم و چه موقع حمله، اگر خداوند شهادت را نصیبم نمود، تو خوشحال باش که خداوند تو را به عنوان مادر شهید برگزیده. مادر عزیزم، میدانم که به خاطر آرامش قلبت گریه خواهی کرد.
رقیه باجلان مادر شهید فیضی باجلان از مادران دیگر شهدای قزوین ضمن بیان خاطرات فرزندش به خبرنگار ما میگوید: پسرم یکم فروردینماه سال 67 به جبههها اعزام شد، او دو روز قبل از اعزام مرا با خود به امامزاده حسین(ع) برد و با هم زیارت کردیم، 50 تومان از من پول گرفت و انداخت داخل صندوق نذورات؛ چیزی نپرسیدم. رفتیم به گلزار شهدا؛ او سر مزار یکی از دوستان شهیدش نشست و چیزهایی گفت که من متوجه نشدم.
از آنجا مرا به بازار برد و گفت: مادر جان هرچه دوست داری بگو تا برایت بخرم؛ هیچ وقت پسرم را اینطوری ندیده بودم؛ کارهایش را توی ذهنم مروری کردم؛ پول توی صندوق نذورات، صحبت با دوست شهیدش و اصرار برای اینکه برایم چیزی بخرد!
وقتی همدیگر را در آغوش کشیدیم گریه میکرد؛ من تا آن روز اینگونه گریه پسرم را ندیده بودم؛ آهسته به من گفت: مادر جان تو میدانی که من شهید میشوم، دعایم کن!
گفتم : نه، مادر ان شاءالله که سالم برمیگردی! او هم دیگر هیچ نگفت و من هم چیزی نداشتم تا بگویم؛ 20 روز بعد، پنجوین عراق شاهد عروجش شد.
شهید فیضی باجلان یکم شهریور 45، در روستای لشکرگاه از توابع شهر قزوین به دنیا آمد، پدرش نصرالله نام داشت و کشاورز بود، تا پایان دوره ابتدایی درس خواند و به عنوان سرباز ارتش در جبهه حضور یافت.
این شهید بزرگوار در تاریخ 21 فروردین 67، در مریوان توسط نیروهای عراقی بر اثر اصابت ترکش به سر و صورت، شهید شد که مزار او در گلزار شهدای شهر زادگاهش واقع است.
سکینه وهابی نجات مادر شهید حسن محمد رحیمیها یکی دیگر از مادران شهدای قزوین ضمن بیان خاطرات فرزندش به خبرنگار ما میگوید: نخستینبار که تصمیم گرفت تا به جبهه برود فقط 14 سال داشت؛ من و پدرش مخالف بودیم؛ به او گفتم: تو پسر اول ما هستی و باید بمانی و مراقب ما باشی.
گفت: نه، مادر! من، حالا که در جبههها به وجود افرادی چون من نیاز است باید بروم، حتی به عنوان سیاه لشکر هم که شده میروم تا صدام بسوزد! حضور ما حتی به عنوان سیاه لشکر هم موجب ترس و وحشت دشمن میشود.
خلاصه ما هم رضایت دادیم و او را راهی کردیم اما نه پشتش آب پاشیدیم و نه از زیر قرآن ردش کردیم.
برای بار دوم که رفته بود جبهه، به من و پدرش نگفت؛ شب بود، دیدم حسن نیامد، نگران شدم، مثل آدمهایی که همه چیزشان را گم کرده باشند زدم از خانه بیرون؛ سر کوچه دوستانش را دیدم، آنها گفتند که او را در پایگاه شهید چمران دیدهاند، رفتم آنجا گفتند: ساعت سه بعد از ظهر اعزام شد.
اول شوکه شدم؛ لحظهای خشکم زد و بعد گریهام سرازیر شد، پاهایم دیگر توان حرکت نداشت؛ حس و حالی داشتم که در دفعه اول اعزامش نداشتم؛ رفتم خانه به پدرش گفتم.
چند روزی گذشت برایمان نامه فرستاده بود؛ من حالم خوب است، غصه نخورید، من به خط مقدم نمیروم. خندهام گرفت، اما توی دلم آشوبی به پا بود، میفهمیدم که الکی نوشته است، او میخواست ما نگران نشویم.
هیچگاه از یادم نمیرود که آن شب در خواب دیدم در جایی آب روان یک جنازهای را با خود میبرد که سر به بدن ندارد؛ فردا صبح خبر شهادتش را آوردند و گفتند: حسن وقتی شهید شد سر به بدن نداشت و جنازهاش را آب برد.
من سیزده سال صبر کردم؛ دعا کردم؛ التماس خدا را کردم تا اینکه استخوانهایش را آوردند.
دانشآموز شهید حسن محمدرحیمیها در تاریخ یکم دیماه سال 47 در قزوین به دنیا آمد؛ پدرش اسدالله، کارگر بود، این شهید دانشآموز اول متوسطه در رشته تجربی بود و از سوی بسیج در جبهه حضور یافت.
این شهید بزرگوار هفتم اسفند 62، در جزیره مجنون عراق در عملیات خیبر به شهادت رسید و پیکر مطهرش در تاریخ سیزدهم خرداد سال 75 پس از مدتها و پس از تفحص، در گلزار شهدای زادگاهش به خاک سپرده شد.
باید گفت: شهدای هشت سال دفاع مقدس با گذشتن از جان خود در جنگ تحمیلی حضور یافتند تا بتوانند اهداف و ارزشهایی که در مقدسات دینی مسلمانان است حفظ کنند و امروز قشرهای مختلف جامعه به ویژه جوانان با مطالعه این خاطرات میتوانند در دفاع از کشورشان، مقابل دشمنان بیشتر ایستادگی و مقاومت کنند.