صراط: صبح یکی از روزهای پرتردد بهاری سوار تاکسی این راننده باانصاف شده و در نبود دو مسافر عقب بهعنوان تنها مسافر صندلی پشت، بهراحتی یل داده و منتظر رسیدن به مقصد هستم، دراینبین اما ناخواسته صحبتهای راننده با مسافر صندلی جلو، توجه مرا به خود جلب میکند.
مرد مسافر صندلی جلو، میانسال و به نسبت شیکپوش است و موهای جوگندمی و لباس مرتب وی از رفاه نسبی مالی خبر میدهد، راننده تاکسی باانصاف اما از هر دری سخنی میگوید تا به مسافر ظاهراً خسته و افسرده از روزگار ثابت کند و بقبولاند که زندگی زیباست، برای مسافر نهچندان امیدوار صندلی جلو از روانشناسی موفقیت میگوید، از لزوم جدی نگرفتن مشکلات، گاهی حتی سرکی به فلسفه و ادبیات هم میکشد و از موسیقی و فیلمهای خوب مثال میآورد، مسافر اما بهانه میگیرد که گوش و دندان و صد جای دیگرش دچار مشکل شده و دیگر هیچچیز در دنیا برای او لذتبخش نیست.
راننده تاکسی از لذت بازی کردن با فرزند میگوید و ضرورت ورزش، حتی برای مسافر نسخه میپیچد که چند تا فیلم کمدی ببیند، در پارک قدم بزند و خلاصه اینکه به دنیا بخندد تا دنیا نیز به او لبخند بزند، مسافر صندلی جلو باحوصله گوش میدهد و در بین صحبتهای راننده علامتی از رد و تائید از خود بروز نمیدهد، او که گویا در بحران میانسالی دچار یاس فلسفی شده، به هیچ صراطی مستقیم نیست و بنا ندارد از لاک دفاعی خود بیرون بیاید، راننده اهلدل تاکسی اما از امیدوار کردن وی به زندگی دست برنداشته، این بار از زیر صندلی خود یک نی کوچک بیرون آورده و شروع به نواختن میکند و برخلاف نیهای دیگر که نفیری از سر هجران و جدایی سر میدهند، این نی نوایی شاد دارد.
وقتی مسافر دلچرکین از روزگار کمی لبخند میزند، راننده خوشبرخورد فرصت را غنیمت شمارده و پس از خواندن شعر طنزی که از سرودههای خود اوست، کتابی از میان انبوه کتابهای روی داشبورد برداشته و به مسافر پیشنهاد میدهد این کتاب را بخواند.
حالا دیگر آنقدر توجه من به این راننده خوشگفتار و رفتار وی جلب شده که نگاهی دقیقتر به درون تاکسی او انداخته و انبوه کتابهایی را میبینم که بر روی داشبورد جلو و عقب گذاشته است.
در میان کتابها از رمانهای داخلی و خارجی تا کتاب شعر، جامعهشناسی و روانشناسی و ... پیدا میشود و تعداد آن بسیار بیشتر از آن است که برای استفاده شخصی باشد.
از وی در مورد این کتابها سؤال میکنم و پاسخ میدهد که این کتابها را برای استفاده مردم گذاشته و اعتقاد دارد که اگر مردم بیشتر کتاب بخوانند با یکدیگر رفتار بهتری خواهند داشت و در نهایت همه از زندگی بیشتر لذت میبرند.
خود را «سیروس مسافر» معرفی میکند و میگوید: «بیشتر در خط ملاصدرا و نمازی و زرهی مشغول بوده و با مردم بهگونهای رفتار میکند که مسافران تاکسی او پس از پیاده شدن حال بهتری پیدا کرده و این حال بهتر را به افراد بعدی که برمیخورند، انتقال دهند.»
ناخودآگاه معنای دعای هنگام تحویل سال در ذهنم طنینانداز میشود که «حول حالنا الی احسن الحال» و با خود میگویم، نکند این راننده خود «عمو نوروز» یا چیزی شبیه به آن باشد و ما را برای خداحافظی با «ننه سرما» به شهر رؤیاها میبرد.
راننده خوشبرخورد توضیح میدهد که پیش از این در کار محصولات فرهنگی و بازیهای رایانهای بوده و از سر ناچاری به شغل مسافرکشی روی آورده، اما اعتقاد دارد که در هر شغلی میتوان به مردم عشق داد و عشق گرفت.
وی میگوید: این کتابها را برای مطالعه مردم گذاشتهام که در این سفر کوتاهی که شهروندان همراه ما هستند، مطلبی کوتاه بیاموزند و ما را نیز خوشحال کنند.
برایم میگوید که بههرحال هر کس مشکلاتی دارد و به نحوی با گرفتاریهایی درگیر است، اما نباید زندگی را سخت گرفت و هم رانندگان باید رعایت مسافران را کنند و هم مسافران باید به یاد آورند که راننده در حال انجاموظیفه و کسب روزی حلال است و حق نیست عصبیت خود را بر سر وی خالی کنند.
از وی میخواهم که مرا میهمان پند و اندرزی کند و به زیبایی توضیح میدهد که افراد برای کتاب نخواندن، وقت نداشتن یا هزینه بالا را بهانه میآورند، اما همه ما زمانهای مرده و خرجهای بیهوده فراوان داریم و گاه با مقدار کمی کاستن از هزینههای بیهوده، میتوانیم از لذت کتابخوانی بهرهمند شویم.
کمی دورتر از مقصدی که باید پیاده میشدم، پیاده شده و به این میاندیشم که وقتی افراد خود ابتکار عمل را به دست گرفته و به فکر بهتر کردن محل زندگی خود میافتند، بسیار نتیجه بهتری دارد تا زمانی که طرحهایی از قبیل «تاکسی کتاب»، «کتاب گویا» و «کتابرانه» و ... به صورت بخشنامهای ابلاغ شده و چندان مورد اقبال واقع نمیشود، درست مانند این راننده خوشسلیقه که خود در مقام یک شهروند مسئول سعی کرده سهمی کوچک در بهتر کردن دور و اطراف خود داشته باشد که اگر همه ما این سهم کوچک برای بهتر کردن محله و شهرمان را ادا میکردیم، بهطور قطع امروز جامعهای سالمتر و زیباتر داشتیم، درست گفتهاند که «بهجای ناسزا گفتن به تاریکی، شمعی روشن کن».
مرد مسافر صندلی جلو، میانسال و به نسبت شیکپوش است و موهای جوگندمی و لباس مرتب وی از رفاه نسبی مالی خبر میدهد، راننده تاکسی باانصاف اما از هر دری سخنی میگوید تا به مسافر ظاهراً خسته و افسرده از روزگار ثابت کند و بقبولاند که زندگی زیباست، برای مسافر نهچندان امیدوار صندلی جلو از روانشناسی موفقیت میگوید، از لزوم جدی نگرفتن مشکلات، گاهی حتی سرکی به فلسفه و ادبیات هم میکشد و از موسیقی و فیلمهای خوب مثال میآورد، مسافر اما بهانه میگیرد که گوش و دندان و صد جای دیگرش دچار مشکل شده و دیگر هیچچیز در دنیا برای او لذتبخش نیست.
راننده تاکسی از لذت بازی کردن با فرزند میگوید و ضرورت ورزش، حتی برای مسافر نسخه میپیچد که چند تا فیلم کمدی ببیند، در پارک قدم بزند و خلاصه اینکه به دنیا بخندد تا دنیا نیز به او لبخند بزند، مسافر صندلی جلو باحوصله گوش میدهد و در بین صحبتهای راننده علامتی از رد و تائید از خود بروز نمیدهد، او که گویا در بحران میانسالی دچار یاس فلسفی شده، به هیچ صراطی مستقیم نیست و بنا ندارد از لاک دفاعی خود بیرون بیاید، راننده اهلدل تاکسی اما از امیدوار کردن وی به زندگی دست برنداشته، این بار از زیر صندلی خود یک نی کوچک بیرون آورده و شروع به نواختن میکند و برخلاف نیهای دیگر که نفیری از سر هجران و جدایی سر میدهند، این نی نوایی شاد دارد.
وقتی مسافر دلچرکین از روزگار کمی لبخند میزند، راننده خوشبرخورد فرصت را غنیمت شمارده و پس از خواندن شعر طنزی که از سرودههای خود اوست، کتابی از میان انبوه کتابهای روی داشبورد برداشته و به مسافر پیشنهاد میدهد این کتاب را بخواند.
حالا دیگر آنقدر توجه من به این راننده خوشگفتار و رفتار وی جلب شده که نگاهی دقیقتر به درون تاکسی او انداخته و انبوه کتابهایی را میبینم که بر روی داشبورد جلو و عقب گذاشته است.
در میان کتابها از رمانهای داخلی و خارجی تا کتاب شعر، جامعهشناسی و روانشناسی و ... پیدا میشود و تعداد آن بسیار بیشتر از آن است که برای استفاده شخصی باشد.
از وی در مورد این کتابها سؤال میکنم و پاسخ میدهد که این کتابها را برای استفاده مردم گذاشته و اعتقاد دارد که اگر مردم بیشتر کتاب بخوانند با یکدیگر رفتار بهتری خواهند داشت و در نهایت همه از زندگی بیشتر لذت میبرند.
خود را «سیروس مسافر» معرفی میکند و میگوید: «بیشتر در خط ملاصدرا و نمازی و زرهی مشغول بوده و با مردم بهگونهای رفتار میکند که مسافران تاکسی او پس از پیاده شدن حال بهتری پیدا کرده و این حال بهتر را به افراد بعدی که برمیخورند، انتقال دهند.»
ناخودآگاه معنای دعای هنگام تحویل سال در ذهنم طنینانداز میشود که «حول حالنا الی احسن الحال» و با خود میگویم، نکند این راننده خود «عمو نوروز» یا چیزی شبیه به آن باشد و ما را برای خداحافظی با «ننه سرما» به شهر رؤیاها میبرد.
راننده خوشبرخورد توضیح میدهد که پیش از این در کار محصولات فرهنگی و بازیهای رایانهای بوده و از سر ناچاری به شغل مسافرکشی روی آورده، اما اعتقاد دارد که در هر شغلی میتوان به مردم عشق داد و عشق گرفت.
وی میگوید: این کتابها را برای مطالعه مردم گذاشتهام که در این سفر کوتاهی که شهروندان همراه ما هستند، مطلبی کوتاه بیاموزند و ما را نیز خوشحال کنند.
برایم میگوید که بههرحال هر کس مشکلاتی دارد و به نحوی با گرفتاریهایی درگیر است، اما نباید زندگی را سخت گرفت و هم رانندگان باید رعایت مسافران را کنند و هم مسافران باید به یاد آورند که راننده در حال انجاموظیفه و کسب روزی حلال است و حق نیست عصبیت خود را بر سر وی خالی کنند.
از وی میخواهم که مرا میهمان پند و اندرزی کند و به زیبایی توضیح میدهد که افراد برای کتاب نخواندن، وقت نداشتن یا هزینه بالا را بهانه میآورند، اما همه ما زمانهای مرده و خرجهای بیهوده فراوان داریم و گاه با مقدار کمی کاستن از هزینههای بیهوده، میتوانیم از لذت کتابخوانی بهرهمند شویم.
کمی دورتر از مقصدی که باید پیاده میشدم، پیاده شده و به این میاندیشم که وقتی افراد خود ابتکار عمل را به دست گرفته و به فکر بهتر کردن محل زندگی خود میافتند، بسیار نتیجه بهتری دارد تا زمانی که طرحهایی از قبیل «تاکسی کتاب»، «کتاب گویا» و «کتابرانه» و ... به صورت بخشنامهای ابلاغ شده و چندان مورد اقبال واقع نمیشود، درست مانند این راننده خوشسلیقه که خود در مقام یک شهروند مسئول سعی کرده سهمی کوچک در بهتر کردن دور و اطراف خود داشته باشد که اگر همه ما این سهم کوچک برای بهتر کردن محله و شهرمان را ادا میکردیم، بهطور قطع امروز جامعهای سالمتر و زیباتر داشتیم، درست گفتهاند که «بهجای ناسزا گفتن به تاریکی، شمعی روشن کن».