صراط: پدر شهید حسینعلی بالویی نقل می کند که روزی بر سر
مزار فرزندم در گلزار شهدای بهشهر رفته بودم. دیدم زن و شوهری بر سر مزار
پسرم نشستهاند و به شدت گریه میکنند. رفتم نزدیک قبر و علت را جویا شدم.
به آنها گفتم که این سنگ قبر پسر من است اما در این قبر شهیدی نیست که شما
اینقدر برایش گریه میکنید. پسر من مفقود الجسد است. در ضمن من اصلا شما را
نمیشناسم. از سر و وضعشان هم معلوم بود که شمالی نبودند.
من تمام گلزار شهدای شهرهای مازندران را یک به یک رفتم و روی سنگ مزارها را خواندم. تا اینکه بالاخره در گلزار شهدای بهشهر (اینجا) این سنگ قبر را پیدا کردم. پدر شهید میگفت: نشستم و دوباره برایم مسلم شد که فرزندم زنده حقیقی است و براستی شهدا صاحب حیات طیبهاند.
خانمی
که گریه میکرد در جواب من گفت: فرزند مریضی دارم که از ناحیه دو پا فلج
بود. دوا و درمانهای ما نتیجه نداد و از سلامتیاش ناامید شدیم اما پسرم
یک شب در خواب دید که جوانی به سراغش آمده است و به او میگوید که از جایش
بلند شود. پسرم در پاسخ جوان میگوید که من فلج هستم و قادر به راه رفتن
نیستم. جوان میگوید برخیز تو شفا یافتهای! من شهید بالویی از مازندران
هستم. فرزندم از خواب بلند شد در حالی که شفا گرفته بود.
من تمام گلزار شهدای شهرهای مازندران را یک به یک رفتم و روی سنگ مزارها را خواندم. تا اینکه بالاخره در گلزار شهدای بهشهر (اینجا) این سنگ قبر را پیدا کردم. پدر شهید میگفت: نشستم و دوباره برایم مسلم شد که فرزندم زنده حقیقی است و براستی شهدا صاحب حیات طیبهاند.