حبیب احمد زاده نوشته است: پيرمردي احتمالا ايراني و حتما از طي اين همه راه خسته ، قدم به قدم در مسافتي كه پياده ميرفت زباله هاي ريخته شده در راه راجمع و در نايلون همراهش ميريخت . او از كنارم گذشت . محل نشستن من در حدود جايي بود كه نيروهاي امنيتي عراق براي جلوگيري از انفجارها ، همه افراد را تفتيش بدني بدون اغماض ميكردند، سرهنگي عراقي نيز دست به كمر از بالاي ساختمان ( سيطره ) نظاره گر كار پيرمرد بود نشستنم براي نوشيدن چاي و اندكي بازيافت انرژي همچون ديگران چند دقيقه اي طول كشيد . انگار زمان تعويض پست عراقي ها هم فرا رسيد ، چند قدم جلوتر همان سرهنگ را در لباس عربي سفيد ديدم كه قدم به قدم زباله هاي روي زمين را جمع ميكرد به همراهم كه عربي بلد بود ماجرا را گفتم ، او در حال حركت از سرهنگ با لباس شخصي پرسيد كه شما همان سرهنگ درون سيطره قبلي نيستيد او گفت بله زائر ، دليل اين كارش را پرسيديم جمله ساده اي گفت . سرهنگ گفت پيرمرد زائر كه اين همه راه پياده امده بود ، با تميز كردن زمين از اشغال ها ، با وجود خستگي اتشم زد ، پستم را كه تحويل دادم گفتم لباس بكنم و خود تا ميتوانم اين كار را بكنم نبايد زائر خسته حسين اين كار را بكند. اين خاطره كوچك يكي ازبزرگترين دستاوردهايم در كنار ديگر مواهب اين سفر روحاني بود. ان پيرمرد و ان سرهنگ عراقي با نشان عقاب بر سر شانه هايش مصداق اين نكته قابل تامل بودند.
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﮐﻪ می بارد ﻫﻤﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﻫﺎ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺳﺮ ﭘﻨﺎﻫﻨﺪ ﺍﻣﺎﻋﻘﺎﺏ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﺟﺘﻨﺎﺏ ﺍﺯ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﻻﺗﺮﺍﺯ ﺍﺑﺮﻫﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺍﯾﻦ ابر ﺩﯾﺪﮔﺎﻩ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺭﺍ ﺧﻠﻖ ﻣﯿﮑﻨﺪ! پي نوشت : نترسيد همه شما.دوستان را هم دعا كردم