صراط: روزنامه اطلاعات در 5 بهمن سال 1357 شعری از دکتر علی شریعتی تقدیم به «زعیم» به عنوان «روحالله» منتشر کرده است، این شعر تقدیم میشود.
فریاد روزگار ماست
روحالله
روزگار قحطی هر جنبش
هر کوشش
فریاد روزگار ماست
آری
در روزگار مرگ اصالتها
بیتو دگر چه بگویم
چه را بسرایم
ای مطلع تمام سرودها
بیتو فرو نشسته دگر
فریاد!
تنها شده است
هر چه که انسانیست
در پایتخت غارت و خون
جز
وحشت و هراس
نمیبینم،
این درد را با که بگویم
که هر ورق،
از هر کتاب،
ترس را فریاد میکنند
حتی پلاس کهنه خیابان
هم،
تجربه کرده است ترس را،
اینک سیاه ببینش
تا بر تو باز شود
که راست میگویم،
در هر کرانه این شهری بیتپش
سگهای دست آموز؛
در چشمهای بیدار
ترس را نشاندهاند
آنها،
هر روز میدرند،
هر روز
میبویند
و پاداش را
از دست گرگ نواله میگیرند
در پایتخت غارت و خون
سگهای زنجیری
آن گرگ پیر را به حراست
نشستهاند
بیتو،
در پایتخت دیو و دماوند
سیاوشها،
نه کاووسها
در بندند
ای کاش، رستم
کاووس را نمیرهاند
تا این گونه، گشاده است
در بند، بخواهد رستم را
در خون کشد سیاوش را
بیتو من از «خمین» گذشتم
افسرده بود و سرد،
نام تو را زمزمه میکرد روز و شب
فریاد روزگار ماست «روح خدا»
بانگ تعهد و رسالت
بانگ خدا و قرآن
اینک تو ای سلامت پویا
این کرامت بیمرز،
بر این زمین تشنه ببار
آری آری
تا زاید این سترون فرسوده،
گلهای سرخ شهادت را
تا در بغض شهر تپد
«فریاد»
آری
تو ای سخاوت بیحصر
ببار بر جنگل
تا باز این درخت خفته
شود بیدار،
تا باز، آن جوانه
کند فریاد
فریاد روزگار ماست
روحالله
روزگار قحطی هر جنبش
هر کوشش
فریاد روزگار ماست
آری
در روزگار مرگ اصالتها
بیتو دگر چه بگویم
چه را بسرایم
ای مطلع تمام سرودها
بیتو فرو نشسته دگر
فریاد!
تنها شده است
هر چه که انسانیست
در پایتخت غارت و خون
جز
وحشت و هراس
نمیبینم،
این درد را با که بگویم
که هر ورق،
از هر کتاب،
ترس را فریاد میکنند
حتی پلاس کهنه خیابان
هم،
تجربه کرده است ترس را،
اینک سیاه ببینش
تا بر تو باز شود
که راست میگویم،
در هر کرانه این شهری بیتپش
سگهای دست آموز؛
در چشمهای بیدار
ترس را نشاندهاند
آنها،
هر روز میدرند،
هر روز
میبویند
و پاداش را
از دست گرگ نواله میگیرند
در پایتخت غارت و خون
سگهای زنجیری
آن گرگ پیر را به حراست
نشستهاند
بیتو،
در پایتخت دیو و دماوند
سیاوشها،
نه کاووسها
در بندند
ای کاش، رستم
کاووس را نمیرهاند
تا این گونه، گشاده است
در بند، بخواهد رستم را
در خون کشد سیاوش را
بیتو من از «خمین» گذشتم
افسرده بود و سرد،
نام تو را زمزمه میکرد روز و شب
فریاد روزگار ماست «روح خدا»
بانگ تعهد و رسالت
بانگ خدا و قرآن
اینک تو ای سلامت پویا
این کرامت بیمرز،
بر این زمین تشنه ببار
آری آری
تا زاید این سترون فرسوده،
گلهای سرخ شهادت را
تا در بغض شهر تپد
«فریاد»
آری
تو ای سخاوت بیحصر
ببار بر جنگل
تا باز این درخت خفته
شود بیدار،
تا باز، آن جوانه
کند فریاد