وقتی منشی نام نازنین و صادق را صدا میزند، این زوج وارد شعبه 268 دادگاه خانواده تهران میشوند. قاضی، پرونده آنها را بررسی میکند و پس از چند دقیقه میپرسد چهار ماه از تاریخ ازدواجتان میگذرد، چرا میخواهید از هم جدا شوید؟
مرد پاسخ میدهد: آقای قاضی باور نمیکنید اگر بگویم دعوای من و نازنین فقط به خاطر خرید میوههای کال اتفاق افتاد و حالا کارمان به اینجا کشیده شده است. ماجرا از این قرار بود که چهار ماه پس از شروع زندگی مشترکمان، یک روز تعطیل ـ از آنجا که قرار بود برایمان مهمان بیاید ـ خودم به تنهایی به بیرون از خانه رفتم تا خرید کنم. من که خیلی اهل خرید کردن نبودم و در دوران مجردی حتی یک بار هم برای خرید مایحتاج خانه نرفته بودم، در راه یک میوهفروشی دیدم و تصمیم گرفتم میوه بخرم.
وقتی وارد مغازه شدم با دیدن میوهها کلی خرید کردم. از هر میوه چند کیلو خریدم تا علاوه بر مهمانی شب برای مدتی در خانهمان میوه داشته باشیم. پس از این که به چند فروشگاه و مغازه دیگر سر زدم، به خانه رفتم. خریدها را تحویل نازنین دادم. اولش حرفی نزد، ولی بعد از چند دقیقه و بررسی تمام خریدها ناگهان برخلاف تصورم شروع کرد به غر زدن که چرا چنین خریدهایی کردی، خیلی تعجب کرده بودم و متوجه نمیشدم منظورش چیست. میان صحبتهایش فهمیدم میوههایی را که خریدم کال و نارس بوده و کیفیت خوبی ندارد. ما کمی با هم سر این موضوع جر و بحث کردیم تا این که نازنین ناگهان فریاد کشید. سعی کردم او را آرام کنم، ولی بیش از حد واکنش نشان داد و صدای داد و فریادش را قطع نمیکرد. هر چه میگفتم این موضوع اهمیت ندارد و دوباره برای خانهمان میوه میخرم فایدهای نداشت.
نازنین فریاد میزد و مرا تحقیر میکرد. مرتب میگفت تو بیعرضهای که چنین میوههایی را به راحتی به تو فروختهاند. به او گفتم به همان مغازه میروم و میوهها را پس میدهم ولی مگر فایدهای داشت. دیگر تمام همسایهها هم متوجه شده بودند در خانه ما میوههایی کال و بیکیفیت خریداری شده است. نازنین آرام نمیشد، تا جایی که حتی تمام میوهها را روی صورتم پرت کرد و مرا از خانه بیرون کرد. او مثل دیوانهها شده بود. تازه آنجا بود که آن روی نازنین را دیدم و متوجه شدم او کنترلی بر اعصاب و روان خود ندارد.
همانجا از ازدواج با او پشیمان شدم. در صورتی که تا آن لحظه تصور میکردم با او خوشبخت خواهم شد و با این که سن و سالمان کم بود، ولی پس از آشنایی با نازنین خانواده هردویمان را راضی به این ازدواج کردم، اما اشتباه میکردم. این زن تعادل روحی ندارد و به خاطر چند کیلو میوه چنین جنجالی به راه میاندازد. دیگر از او میترسم. ما بعد از این دعوا دو روز تمام با هم قهر بودیم تا این که در نهایت تصمیم به جدایی گرفتیم. جالب اینجاست که نازنین هم با این موضوع موافق بود و هر دو راهی دادگاه خانواده شدیم.
زن صحبتهای همسرش را قطع میکند و به قاضی میگوید: آقای قاضی شوهرم طوری صحبت میکند که انگار تمام تقصیرها گردن من است و خودش بیتقصیر است. قبول دارم که آن روز کمی زیاده روی کردم، ولی صادق هم آرام و متین برخورد نکرد. او وقتی دید من عصبانی شدهام شروع کرد به ناسزا گفتن و فریاد زدن. وقتی دعوا بالا گرفت دستش را روی من بلند کرد و کتکم زد. من هم وقتی دیدم او مردی است که دست روی همسرش بلند میکند، متوجه شدم ادامه زندگی با او خطرناک است. من هرچقدر هم که مقصر بودم صادق نباید کتکم میزد.
در این لحظه صادق میگوید: همسرم جوری میگوید شوهرم کتکم زده که انگار او را زیر باد مشت و لگد گرفتم، در صورتی که وقتی نازنین تا آن حد عصبانی بود و میوهها را به سمتم پرت و سعی میکرد مرا از خانه بیرون کند، یک سیلی به صورتش زدم و او را هل دادم تا کمی آرامتر شود.
در نهایت قاضی پس از شنیدن صحبتهای این زوج سعی میکند آنها را از جدایی منصرف کند، ولی وقتی اصرار آنها را میبیند رسیدگی به این پرونده را به جلسه آینده موکول میکند.