صراط: یک چادر مسافرتیِ رنگی، یکی دو پتویی که کهنگی از رنگ و بویشان پیداست،
چند دست لباس زهوار در رفته، با خرت و پرتهایی که داخل کیسه برنج پاره
چپانده شده؛ این تمام داراییشان است. همه آن چیزی که برای یک زندگی
دارند. چادرهای مسافرتی، ظهر یکی از روزهای اردیبهشتماه، با هر بادی
تکان میخورند. وقتی که باد شدیدتر میشود، انگار میخواهد از جا
کنده شود.
چادر برای آنها، همان خانه است و سرپناه. جایی که همه با هم، پدر و مادر و خواهر و برادرهایی که تعدادشان به ١٠ میرسد، زیر سقف لرزان و وارفته، مینشینند، میخوابند، ساندویچهایی که جز نان چیز دیگری ندارد، گاز میزنند و چای مانده روز قبل را سر میکشند. سهم آنها از این دنیا، همین دو سه متر جاست، جایی که حتی متعلق به خودشان نیست. چند روز دیگر، باید جول و پلاسشان را جمع کنند و از اینجا بروند. آنها خانوادگی کارتنخواب شدهاند، اینجا هم در گوشه کنارهای اتوبان تهران- قم است. دوهفتهای میشود که جایگاه استراحت موقت مسافران در محوطه حرم مطهر را اشغال کردهاند، حالا باید به فکر جای دیگری برای اقامتشان شوند.
«معصومه»، پتوی قرمز کهنهای را دورش پیچانده و در محوطه راه میرود، بادی میآید و او با دستهای سیاه و زردش، پتو را محکمتر میگیرد که نیفتد. معصومه ٤٢سال بیشتر ندارد اما مادر یک خانواده پرجمعیت است، سه دختر و سه پسرش، همان حوالیاند. گوشه چادر مسافرتی را بالا میزند، دست یکی روی دیگری است و پای آن یکی، از میان صورت نفر دیگر، رد شده. سرها زیر پتوست. صدای خُروپُف پدر خانواده، از فاصله یکمتری هم میآید. معلوم نیست این همه جمعیت که دو داماد هم به آنها اضافه میشود، چطور درهمین چند وجب جا، میخوابند: «نوبتی میخوابیم. همیشه هم همه اینجا نیستند، دامادم، سرکار میرود، آن یکی هم گاهی میآید و سر میزند.» این را معصومه میگوید و صورتش به لبخند تلخی باز میشود. دندانهایش زرد است، اما نگاهش با آن چشمان آبی تند، نافذ است: «دوهفته است که اینجاییم، چند شب را درحرم خوابیدیم، میگویند کسی نمیتواند بیشتر از دو سه روز در داخل حرم بخوابد.» این را با اعتراض میگوید و رویش را برمیگرداند تا بچههایش را نشان دهد. به آنها سلام میدهم و حالشان را میپرسم، اما فقط نگاه میکنند: «بچههایم ناشنوا هستند. همهشان نه، اما سه تا از بچههایم مادرزادی نمیشنوند.»
همه آن سه نفر رنگ چشمان مادرشان را به ارث بردهاند. با ایما و اشاره با مادرشان حرف میزنند. بزرگترین آنها، ٢٤ساله است، ازدواج کرده و حالا سهماهه باردار است، اما سهم او هم از این زندگی، تنها یک پتو، یک دامن بلند و بلوزی همرنگ است. منتظر همسرش است: «ما ساکن عباسآباد و به هم علاقهمند بودیم.» میپرسم، کجا هست؟ با دست انتهای اتوبان را نشانم میدهد: «آنجا، سمت خاوران. آنجا مستاجر بودیم، دخترکوچکم که ناشنواست در یک حادثه، تمام تنش سوخته، من هم هرچه داشتم و نداشتم، فروختم تا خرج درمانش کنم، دیگر پولی برایمان نماند تا کرایه بدهیم، حتی اثاثیهمان را فروختیم تا بخشی از کرایه را بدهیم، دخترم را هم فرستادم سرکار، اما آخر سر، یک روز صاحبخانه آمد، ما را از خانه بیرون کرد و قفلی به درخانهاش زد. از همان روز ما بیخانه شدیم، حتی نتوانستیم لباس با خودمان بیاوریم، با همین دمپاییها و کفشها آمدیم.» نگاهی میرود به سمت دمپایی پسر ناشنوایش. آنها از همان شب راهشان را از خاوران گرفته و به انتهای اتوبان تهران- قم رسیدند: «با بدبختی خودمان را اینجا رساندیم، با تاکسی و اتوبوس آمدیم. خیلی شب سختی بود، باران میآمد و ما جایی نداشتیم، فقط توانستیم از اینجا یک چادر مسافرتی بخریم. بعد که مستقر شدیم دو سه روزی غذا نداشتیم تا اینکه یکی از موسسههای خیریه، از وضع ما باخبر شد و برایمان غذا آورد. ما حتی پول نداریم، حمام برویم.» همه اینها برای ماهی ٣٥٠هزارتومان کرایه خانه بود که خانواده معصومه از پس پرداختش برنمیآمدند: «شوهرم قبلا اعتیاد داشت، از وقتی چادرنشین شدیم، مشغول ترک دادنش هستم.»
معصومه، چهرهاش زرد است، دوطرف صورتش هم چال عمیقی است، میپرسم: «تو هم اعتیاد داشتی؟» اول انکار میکند، اما میگوید: « داشتم، الان ترک کردم. میخواهم برای ترک قطعی به کمپ بروم.» «قهرمان» پدر خانواده، بیکار است، قبلا ریختهگری میکرد، حالا ولی به خاطر یک بیماری دستش از کار افتاده: «وقتی اینجا آمدیم، یک پتو بیشتر نداشتیم، اینجا شبها خیلی سرد میشود، چند شب پیش آنقدر هوا خراب شد که داشتیم از سرما میمردیم، یکی از همسایهها به ما پتو داد.» همسایه برای ما، همان خانواده دیوار به دیوار خانهمان است، برای خانواده معصومه، اما همسایه، ساکنِ چادر کناری است. همانها که قصه زندگیشان، با سرنوشت معصومه و ٦ فرزندش گره میخورد: «٤٥روز است اینجا هستیم، زنم اماس دارد، بیمارستان بستری است، من هم یک روز اینجام یک روز بیمارستان.» اصغر، داخل چادر مسافرتی مشغول جابهجا کردن وسایلش است. او چند شب پیش، برای خانواده معصومه پتو برد: «اینجا معمولا مسافران چادر میزنند، کرایه یک شب هتل یا مسافرخانه زیاد است، برای یک اتاق دو تخت شبی ٨٠هزارتومان میگیرند، ما نداریم این همه پول بدهیم.» اصغر جوشکار است، میگوید: تا الان ١٢میلیون تومان برای درمان همسرش، هزینه کرده، حالا هم خرج بیمارستان است که به آن اضافه میشود. خرج ٤٢روز بستری: «چند شب حرم ماندم، اما آنجا اجازه اقامت طولانی را نمیدهند، منم چادر خریدم و اینجا ماندم. اینجا هم هیچ چیزی به ما نمیدهند، چایی بخواهی، باید ٥هزارتومان پول بدهی. حمام بروی ٥هزارتومان میشود.»
آن یکی چادرش رنگ دیگری است، بالای سایهبان، شماره ١٣ را نشان میدهد: «ما کارتنخواب هستیم، جایی نداریم برویم.» این را مرد جوان دیگری میگوید، از ظاهرش پیداست از آخرین باری که حمام رفته، زمان زیادی میگذرد؛ «اینجا شبها غوغایی میشود، اگر کفشی جلوی در باشد، میدزدند، چند شب پیش وسایل یکی از همینها را دزدیدند.»
آنها دوگروهند یا مسافرند و از زور گرانی کرایه هتل و مسافرخانهها، چادر زدهاند یا کسانی هستند که بیخانهمانند، اما لابهلای آنها، میان آن همه چادرهایی که عَلَم شده، هستند کسانی که تنها داراییشان از این دنیا، یک تکه مقواست که زیراندازشان شده؛ درست مثل خانواده گلبهار. او فارغ از هیاهوی آنجا و شلوغی رفتوآمدها و حرفها و صداها، چشمانش را آرام بسته. کنار همسرش که زیر پتو، پنهان شده، دراز کشیده. چشمانش خواب عمیقی دارد. پسرش از دور ما را میبیند؛ «اجاره خانه نداشتیم، مجبور شدیم بیایم اینجا.»
«امید»، ١٠ساله به نظر میرسد، هیچ چیز دیگر نمیداند، از کجا آمدهاند، چه شد که به اینجا رسیدند، هیچ نمیداند؛ بیمار است. مادرش را بیدار میکند، گلبهار چشمانش خسته است، به زحمت حرف میزند: «آمل مستاجر بودیم، پول نداشتیم، صاحبخانه بیرونمان کرد، اثاثیهمان همان جا مانده. حالا پول نداریم پسرم را دکتر ببریم، بیماری اعصاب دارد.»
با چشمان سیاهش، عمیق نگاه میکند و میگوید: «هیچکس و کاری نداریم، همسرم بیکار است، حتی پول نداریم چادر بخریم، همین پتو را هم یکی از اینها به ما داد.» نگاهی به چادرهای کناری میاندازد: «بعد از چند روز، مردم دیشب برایمان غذا آوردند، الان هم نه صبحانه خوردیم و نه ناهار.» گلبهار نای حرفزدن ندارد. جملههایش ناتمام است. دوباره سرش را میگذارد و فارغ از دنیا، از پسری که آن اطراف، پرسه میزند، سگ ولگردی که از کنارشان میگذرد و همسری که زیر پتو خود را مچاله کرده. آنجا، پر است از همین زندگیها. چادرهای قرمز، نارنجی، آبی، سبز و زرد. ٣٠تایی میشوند، همه کارتنخواب نیستند یا مسافرند و چند روز بیشتر اقامت نمیمانند یا خستهاند و چند ساعتی میخواهند استراحت کنند، اما آنها که کارتنخواباند، آنها که جایی ندارند برای زندگی، حالا حالاها، چادرهایشان به راه است. کفشهای بچگانه و رختآویزهایی که لباسهای رنگ به رنگ روی آنها آویزانند، زیراندازهای حصیری و گونیهای پُر، همه حکایت از زندگیهای بلاتکلیفی است، بین ماندن و رفتن. آنها همین چند وجب جا را دارند، همین چند پتو و خانههای پارچهای.
منبع: شهروند
چادر برای آنها، همان خانه است و سرپناه. جایی که همه با هم، پدر و مادر و خواهر و برادرهایی که تعدادشان به ١٠ میرسد، زیر سقف لرزان و وارفته، مینشینند، میخوابند، ساندویچهایی که جز نان چیز دیگری ندارد، گاز میزنند و چای مانده روز قبل را سر میکشند. سهم آنها از این دنیا، همین دو سه متر جاست، جایی که حتی متعلق به خودشان نیست. چند روز دیگر، باید جول و پلاسشان را جمع کنند و از اینجا بروند. آنها خانوادگی کارتنخواب شدهاند، اینجا هم در گوشه کنارهای اتوبان تهران- قم است. دوهفتهای میشود که جایگاه استراحت موقت مسافران در محوطه حرم مطهر را اشغال کردهاند، حالا باید به فکر جای دیگری برای اقامتشان شوند.
«معصومه»، پتوی قرمز کهنهای را دورش پیچانده و در محوطه راه میرود، بادی میآید و او با دستهای سیاه و زردش، پتو را محکمتر میگیرد که نیفتد. معصومه ٤٢سال بیشتر ندارد اما مادر یک خانواده پرجمعیت است، سه دختر و سه پسرش، همان حوالیاند. گوشه چادر مسافرتی را بالا میزند، دست یکی روی دیگری است و پای آن یکی، از میان صورت نفر دیگر، رد شده. سرها زیر پتوست. صدای خُروپُف پدر خانواده، از فاصله یکمتری هم میآید. معلوم نیست این همه جمعیت که دو داماد هم به آنها اضافه میشود، چطور درهمین چند وجب جا، میخوابند: «نوبتی میخوابیم. همیشه هم همه اینجا نیستند، دامادم، سرکار میرود، آن یکی هم گاهی میآید و سر میزند.» این را معصومه میگوید و صورتش به لبخند تلخی باز میشود. دندانهایش زرد است، اما نگاهش با آن چشمان آبی تند، نافذ است: «دوهفته است که اینجاییم، چند شب را درحرم خوابیدیم، میگویند کسی نمیتواند بیشتر از دو سه روز در داخل حرم بخوابد.» این را با اعتراض میگوید و رویش را برمیگرداند تا بچههایش را نشان دهد. به آنها سلام میدهم و حالشان را میپرسم، اما فقط نگاه میکنند: «بچههایم ناشنوا هستند. همهشان نه، اما سه تا از بچههایم مادرزادی نمیشنوند.»
همه آن سه نفر رنگ چشمان مادرشان را به ارث بردهاند. با ایما و اشاره با مادرشان حرف میزنند. بزرگترین آنها، ٢٤ساله است، ازدواج کرده و حالا سهماهه باردار است، اما سهم او هم از این زندگی، تنها یک پتو، یک دامن بلند و بلوزی همرنگ است. منتظر همسرش است: «ما ساکن عباسآباد و به هم علاقهمند بودیم.» میپرسم، کجا هست؟ با دست انتهای اتوبان را نشانم میدهد: «آنجا، سمت خاوران. آنجا مستاجر بودیم، دخترکوچکم که ناشنواست در یک حادثه، تمام تنش سوخته، من هم هرچه داشتم و نداشتم، فروختم تا خرج درمانش کنم، دیگر پولی برایمان نماند تا کرایه بدهیم، حتی اثاثیهمان را فروختیم تا بخشی از کرایه را بدهیم، دخترم را هم فرستادم سرکار، اما آخر سر، یک روز صاحبخانه آمد، ما را از خانه بیرون کرد و قفلی به درخانهاش زد. از همان روز ما بیخانه شدیم، حتی نتوانستیم لباس با خودمان بیاوریم، با همین دمپاییها و کفشها آمدیم.» نگاهی میرود به سمت دمپایی پسر ناشنوایش. آنها از همان شب راهشان را از خاوران گرفته و به انتهای اتوبان تهران- قم رسیدند: «با بدبختی خودمان را اینجا رساندیم، با تاکسی و اتوبوس آمدیم. خیلی شب سختی بود، باران میآمد و ما جایی نداشتیم، فقط توانستیم از اینجا یک چادر مسافرتی بخریم. بعد که مستقر شدیم دو سه روزی غذا نداشتیم تا اینکه یکی از موسسههای خیریه، از وضع ما باخبر شد و برایمان غذا آورد. ما حتی پول نداریم، حمام برویم.» همه اینها برای ماهی ٣٥٠هزارتومان کرایه خانه بود که خانواده معصومه از پس پرداختش برنمیآمدند: «شوهرم قبلا اعتیاد داشت، از وقتی چادرنشین شدیم، مشغول ترک دادنش هستم.»
معصومه، چهرهاش زرد است، دوطرف صورتش هم چال عمیقی است، میپرسم: «تو هم اعتیاد داشتی؟» اول انکار میکند، اما میگوید: « داشتم، الان ترک کردم. میخواهم برای ترک قطعی به کمپ بروم.» «قهرمان» پدر خانواده، بیکار است، قبلا ریختهگری میکرد، حالا ولی به خاطر یک بیماری دستش از کار افتاده: «وقتی اینجا آمدیم، یک پتو بیشتر نداشتیم، اینجا شبها خیلی سرد میشود، چند شب پیش آنقدر هوا خراب شد که داشتیم از سرما میمردیم، یکی از همسایهها به ما پتو داد.» همسایه برای ما، همان خانواده دیوار به دیوار خانهمان است، برای خانواده معصومه، اما همسایه، ساکنِ چادر کناری است. همانها که قصه زندگیشان، با سرنوشت معصومه و ٦ فرزندش گره میخورد: «٤٥روز است اینجا هستیم، زنم اماس دارد، بیمارستان بستری است، من هم یک روز اینجام یک روز بیمارستان.» اصغر، داخل چادر مسافرتی مشغول جابهجا کردن وسایلش است. او چند شب پیش، برای خانواده معصومه پتو برد: «اینجا معمولا مسافران چادر میزنند، کرایه یک شب هتل یا مسافرخانه زیاد است، برای یک اتاق دو تخت شبی ٨٠هزارتومان میگیرند، ما نداریم این همه پول بدهیم.» اصغر جوشکار است، میگوید: تا الان ١٢میلیون تومان برای درمان همسرش، هزینه کرده، حالا هم خرج بیمارستان است که به آن اضافه میشود. خرج ٤٢روز بستری: «چند شب حرم ماندم، اما آنجا اجازه اقامت طولانی را نمیدهند، منم چادر خریدم و اینجا ماندم. اینجا هم هیچ چیزی به ما نمیدهند، چایی بخواهی، باید ٥هزارتومان پول بدهی. حمام بروی ٥هزارتومان میشود.»
آن یکی چادرش رنگ دیگری است، بالای سایهبان، شماره ١٣ را نشان میدهد: «ما کارتنخواب هستیم، جایی نداریم برویم.» این را مرد جوان دیگری میگوید، از ظاهرش پیداست از آخرین باری که حمام رفته، زمان زیادی میگذرد؛ «اینجا شبها غوغایی میشود، اگر کفشی جلوی در باشد، میدزدند، چند شب پیش وسایل یکی از همینها را دزدیدند.»
آنها دوگروهند یا مسافرند و از زور گرانی کرایه هتل و مسافرخانهها، چادر زدهاند یا کسانی هستند که بیخانهمانند، اما لابهلای آنها، میان آن همه چادرهایی که عَلَم شده، هستند کسانی که تنها داراییشان از این دنیا، یک تکه مقواست که زیراندازشان شده؛ درست مثل خانواده گلبهار. او فارغ از هیاهوی آنجا و شلوغی رفتوآمدها و حرفها و صداها، چشمانش را آرام بسته. کنار همسرش که زیر پتو، پنهان شده، دراز کشیده. چشمانش خواب عمیقی دارد. پسرش از دور ما را میبیند؛ «اجاره خانه نداشتیم، مجبور شدیم بیایم اینجا.»
«امید»، ١٠ساله به نظر میرسد، هیچ چیز دیگر نمیداند، از کجا آمدهاند، چه شد که به اینجا رسیدند، هیچ نمیداند؛ بیمار است. مادرش را بیدار میکند، گلبهار چشمانش خسته است، به زحمت حرف میزند: «آمل مستاجر بودیم، پول نداشتیم، صاحبخانه بیرونمان کرد، اثاثیهمان همان جا مانده. حالا پول نداریم پسرم را دکتر ببریم، بیماری اعصاب دارد.»
با چشمان سیاهش، عمیق نگاه میکند و میگوید: «هیچکس و کاری نداریم، همسرم بیکار است، حتی پول نداریم چادر بخریم، همین پتو را هم یکی از اینها به ما داد.» نگاهی به چادرهای کناری میاندازد: «بعد از چند روز، مردم دیشب برایمان غذا آوردند، الان هم نه صبحانه خوردیم و نه ناهار.» گلبهار نای حرفزدن ندارد. جملههایش ناتمام است. دوباره سرش را میگذارد و فارغ از دنیا، از پسری که آن اطراف، پرسه میزند، سگ ولگردی که از کنارشان میگذرد و همسری که زیر پتو خود را مچاله کرده. آنجا، پر است از همین زندگیها. چادرهای قرمز، نارنجی، آبی، سبز و زرد. ٣٠تایی میشوند، همه کارتنخواب نیستند یا مسافرند و چند روز بیشتر اقامت نمیمانند یا خستهاند و چند ساعتی میخواهند استراحت کنند، اما آنها که کارتنخواباند، آنها که جایی ندارند برای زندگی، حالا حالاها، چادرهایشان به راه است. کفشهای بچگانه و رختآویزهایی که لباسهای رنگ به رنگ روی آنها آویزانند، زیراندازهای حصیری و گونیهای پُر، همه حکایت از زندگیهای بلاتکلیفی است، بین ماندن و رفتن. آنها همین چند وجب جا را دارند، همین چند پتو و خانههای پارچهای.
منبع: شهروند