صراط: سالها از فاجعه فقدان پدر میگذرد، اما او همچنان با یادآوری آن خاطره بیتاب میشود. عطوفت پدر و توجه او به کوچکترین نکات، همچنان فرا راه زندگی او و خواهر و برادرهاست. چراغ فروزانی که نه تنها آنان که فرزندان بیشماری را هادی بوده است.
*رابطه شما و پدرتان چگونه رابطهای بود؟
رابطه مراد و مریدی. من به پدرم عشق میورزیدم و برای خشنودی ایشان، هر کاری که از دستم برمیآمد، میکردم. من میدانستم که پدرم از اینکه ما نمازمان را سروقت بخوانیم، خوشحال میشوند، برای همین نهایت سعی خود را میکردم تا ایشان را از خود راضی کنم.
**یادم نمیآید که در زمینه حجاب، ما را مخیّر کرده باشند
*نوع پوشش را چگونه تعیین میکردند؟
یادم نمیآید که در این زمینه خاص، ما را مخیّر کرده باشند. پوشش از نظر ایشان چادر و حجاب کامل بود و ما هم به درایت، فضل و ایمان ایشان اعتقاد راسخ داشتیم، بیچون و چرا میپذیرفتیم تا بعدها که خودمان به فضیلت این نوع پوشش پی بردیم. از سوی دیگر، از آنجا که مادر ما، بانویی بسیار متدین، باوقار و فهیم هستند، طبیعتاً برای ما الگوی کاملی بودند و ما در این زمینه تردید یا سئوالی نداشتیم.
*هنگامی که خطایی میکردید، چگونه شما را تنبیه میکردند؟
اگر از ما کوتاهی میدیدند، کمتوجهی میکردند و ما از حالت چهرهشان میفهمیدیم که از ما رضایت قلبی ندارند. البته چنین وضعیتی خیلی کم پیش میآمد.
*مثلاً چه مواقعی؟
یکی از مواردی که پدر به شدت بدشان میآمد، آدامس جویدن بود. ایشان اصولاً از هر کار بیفایده و لغوی منزجر بودند و آدامس جویدن را کسر شأن ما میدانستند، برای همین ما یا ابداً آدامس نمیجویدیم و یا اگر روی عالم بچگی، گاهی هم میخواستیم این کار را بکنیم، مراقب بودیم جلوی روی پدر نباشد، چون ذرهای تاب ناراحتی یا کمتوجهی ایشان را نداشتیم.
آیا مستقیماً به شما تذکر میدادند؟
خیر! ایشان اغلب اوقات حرفهایپ شان را در قالب کنایه، اشاره و حتی لطیفه بیان میکردند و به اصطلاح ما، به در میگفتند که دیوار بشنود. من غالباً بیشتر از خواهر بزرگم فراغت داشتم، برای همین غالباً انجام کارها را به عهده میگرفتم تا موجبات رضایت پدر و مادر فراهم شود.
*آیا بین شیوه تذکرشان به شما و پسرها تفاوتی بود؟
پدر سعی میکردند به دخترها بیشتر از پسرها توجه و محبت کنند و مثلاً اگر مهمان میآمد و قرار بود آقامجتبی، برادربزرگم، چای بیاورند یا کفشها را مرتب کنند و تعلل میکردند، به ایشان تذکر صریح میدادند، اما در مورد دخترها ملایم بودند. در مجموع پدر و مادرم به قدری در رفتارهای فردی و اجتماعیشان مقیّد و منظم بودند که این موارد بهندرت پیش میآمد.
*از مادرتان بگویید.
مادرم زنی با ایمان، امیدوار، سرزنده و ازهمان ابتدایی که ما به یاد داریم اهل دعا و نماز و توسل و توکل بودهاند و هستند. ما با وجود چنین مادری بود که توانستیم فاجعه فقدان پدر را تاب بیاوریم.
*گفتید که شهید مطهری درباره نماز اول وقت حساسیت ویژهای داشتند. آیا در این مورد خاطرهای دارید؟
بله. برادر کوچکم محمد ششساله بود. یکروز پدر از او پرسیدند، «محمد! نمازت را خواندی؟» محمدگفت، «بله پدر!» پدر میدانستند که محمد در حیاط مشغول بازی بوده و احتمالاً نماز نخوانده است. با درایت و ظرافت خاصی پرسیدند، «وقتی نماز میخواندی، کسی هم تو را دید؟» محمد که پسر بسیار تیزهوشی است، سریع جواب داد، «بهقدری حواسم به خدا بود که متوجه نشدم کسی مرا دید یا ندید!» پدر لبخندی زدند و گفتند، «آفرین به تو پسر خوب که این قدر به نماز توجه داشتی!» و سپس با تشویقهای گوناگون، کاری کردند که نماز سروقت او ترک نشد.
*آیا سهم دختر و پسر از امکانات زندگی پدرتان یکسان بود؟
بله. ایشان بسیار رفتار عادلانهای داشتند و این نکته را حتی موقعیکه میوه هم میخوردیم، رعایت میکردند. یادم هست مثلاً هندوانه را طوری تقسیم میکردند که هیچ یک از ما فکر نمیکردیم دیگری سهم بیشتری برده و ما مغبون شدهایم. رفتار عادلانه پدر و مادرمان بهگونهای بود که هیچوقت موجبات حسادت و رقابت ما هفتخواهر و برادر فراهم نشد و پیوسته نسبت به هم علاقه و عاطفه خاصی داشتیم که همچنان پابرجاست.
*آیا از کودکیتان در مورد پدر خاطرهای را به یاد دارید؟
بله. حدود سالهای 43 بود و من سه ساله بودم. خانه محقری در خیابان ری داشتیم. محرم بود و پدرم منبرهای طولانی میرفتند و دیروقت به خانه میآمدند، اما من بیدار میماندم. بغضهایی را که موقع انتظار برای پدر در گلو داشتم، هرگز از یاد نمیبرم. یادم هست که پدر طوری از امام(ره) صحبت میکردند که من نیز مثل ایشان، نسبت به امام(ره) عشق عجیبی پیدا کرده بودم. دائماً هم که از سرکوچهمان شعار «یا مرگ یا خمینی» را میشنیدم و با تصویری که پدر از ایشان در ذهن من نقش کرده بودند، در آن عالم بچگی و تا سن هفت هشت سالگی، العیاذ باله ایشان را با خدا مقایسه میکردم و چنین تصویری در ذهن داشتم. بعدها، درست مثل پدرم، این احساس تبدیل به احترام، اعتقاد و علاقه عمیقی شد که در همه فرزندان پدرم وجود دارد. یکی دیگر از خاطراتی که از پدرم در ارتباط با امام(ره) در ذهن دارم، این است که پدر با یکی از شاگردان عارف کاملی به نام ارباب برخورد میکنند و او به پدر میگوید آقای خمینی در 18 سالگی به خدمت یکی از عرفا رسیدهاند و آن عارف به کسانی که در جلسه حضور داشتهاند، گفته است که این جوان، مرد بزرگی میشود و انقلاب عظیمی را پایهریزی میکند. این صحبتها به گوش پدرم رسیده بود.
*آیا پدرتان برای شما هدیه هم میخریدند؟
پدر همیشه تشویقمان میکردند که اگر فلان نمره را بگیریم یا فلان کار را بکنیم، برایمان هدیه میخرند، اما مسئولیت خریدن هدیهها به عهده مادرم بود. پدر با تمام مشغلهای که داشتند، حواسشان به نکات ظریف بود، از جمله اینکه میدانستند من به خیاطی علاقه دارم و به مادرم میگفتند که برایم لوازم خیاطی بخرند. برای برادر و خواهر کوچکم که اهل بازی و تحرک بودند، دوچرخه میخریدند. یادم هست در سفری که همراه مادرم به کربلا رفته بودند، برایم روسری و لباس آوردند. همینطور موقعیکه از مکه آمدند، لباس بسیار زیبایی برایم خریده بودند.
*از نظم پدرتان بسیار میگویند. آیا در این زمینهای خاطرهای به یاد دارید؟
نظم پدر در همه کارهای ایشان، از لباس پوشیدن و مطالعه و تدریس و مراودات اجتماعی تا آداب غذا خوردن، کاملاً مشهود بود. مثلاً پدر وقتی سر سفره مینشستند، از همان ابتدا میزان نانی را که باید میخوردند، مشخص میکردند و دیگر تا انتهای غذا، حتی یک لقمه بیشتر از آن نمیخوردند. این عادت هنوز برای بعضی از ما باقی مانده است. دیگر این که میدانستند ما حدود 4/30 تا 5 بعدازظهر از مدرسه برمیگردیم و هر کاری هم داشتند، از اتاقشان بیرون میآمدند و هرقدر زمان کوتاه هم که شده از حال و روز و وضعیت درس و مدرسهمان میپرسیدند و حواسشان به همه نکات بود.
*در این مورد به نکته مشخصی اشاره کنید.
بله، من در مدرسه رفاه درس میخواندم و بچههای خانوادههای مجاهدین خلق هم در آنجا بودند. پدر دقیقاً حواسشان بود که معلمها چه میگویند و یا شاگردان دیگر چه تأثیری روی ما دارند. پدر خیلی زود متوجه جریان التقاط شدند و آن را نشانه رفتند. یادم هست یکی از بچههای مدرسه که از نظر فکری با مجاهدین در ارتباط بود، فوت کرد و معلمها گفتند که در مجلس ختم او شرکت کنیم. پدرم اجازه ندادند و روز بعد، مدیر مرا مورد عتاب شدید قرار داد، اما پدر میگفتند که برای مقابله با جریان التقاط و نفاق نباید از چیزی بترسیم و دائماً ما را تغذیه فکری میکردند.
*در مورد حساسیت پدرتان نسبت به جریان التقاط و انحراف جوانها خاطرهای دارید؟
پدرم نسبت به افکار نوجوانها و جلوگیری از انحراف آنها به سوی مکاتب التقاطی و منافقین، حساسیت ویژهای داشتند و با آنکه مشغلههای علمی ایشان فوقالعاده زیاد بود، اما لحظهای از آموزش و ارشاد جوانها غفلت نمیکردند، از جمله برگزاری جلسات شناخت در مکتب توحید بود. مخصوصاً در سالهای 53 و 54 که سازمان مجاهدین تغییر ایدئولوژی داد و بسیاری از جوانها را به دنبال خود کشید، پدر بسیار نگران و دلمشغول بودند و لحظهای از پای نمینشستند تا به هر نحو ممکن جلوی انحراف و تزلزل جوانها را بگیرند. یادم هست که پسر یکی از دوستانمان در آستانه اعدام بود و پدر اصرار داشت که دست کم در روزهای آخر حیات با او صحبت کند، شاید بتوانند او را به راه اسلام بازگردانند و آن جوان شهادتین بگوید و از دنیا برود. کار بسیار دشواری بود، ولی پدر موفق شدند و هر بار از این خاطره یاد میکردند، خاطرشان بسیار مسرور میشد.
*در مورد انتخاب همسر، شیوه برخورد شهید مطهری با فرزندانشان چگونه بود؟
پدر همیشه فردی را که به خواستگاری میآمد، ابتدا خودشان میدیدند و با او حرف میزدند و نظر خود را اعلام میکردند، اما همیشه هم میگفتند که من نظر خود را گفتهام و تحمیلی نیست و شما خودتان میتوانید فکر کنید و تصمیم بگیرید. البته چون همه خانواده و کل خویشان و بستگان به میزان علم و ایمان پدر اعتماد داشتند و ایشان مورد وثوق کامل همه بودند، پیوسته با ایشان مشورت میشد و بدیهی است که ما هم با اعتماد مطلقی که به پدر داشتیم، نظراتشان را دربست میپذیرفتیم. پدر به استخاره هم اعتقاد زیاد داشتند و در اینگونه موارد، استخاره میکردند. در مجموع، ارزیابی افراد ابتدا به عهده پدر بود و اگر نظر مثبت داشتند، ما آزاد بودیم که با حجاب کامل و رعایت اصول و شأن یک زن مسلمان، با فرد مورد نظر صحبت و نظرات خود را اعلام کنیم.
***عقل، متانت، تفکر و وقار برای پدرم بسیار اهمیت داشتند
*معیارهای پدرتان در انتخاب فرد مناسب برای فرزندانشان چه بودند؟
ایمان، تحصیلات، و از همه مهمتر تفکر. پدرم برای کسانیکه اهل تفکر و تحلیل و روحیه نقّادانه بودند، بسیار ارزش قائل میشدند و برخوردهای احساسی و از سر هیجان را نمیپسندیدند. عقل، متانت، تفکر و وقار برای پدرم بسیار اهمیت داشتند.
***جریان روشنفکری، التقاط و نفاق، پدرم را بسیار آزار داد
*سختترین دوران زندگی پدرتان را چه دورهای میدانید؟
روزهایی که در حسینیهارشاد از همه طرف زیر فشار بودند. جریان روشنفکری، التقاط و نفاق، پدرم را بسیار آزار داد. آن روزها، پدر سعی داشتند با سخنرانی، مقاله، کتاب و هر امکانی که در دسترسشان بود، با این جریان عظیم مبارزه کنند و عملاً در این میدان سترگ، تنها بودند. خستگی و گاه اندوه پدر در آن روزها، ما را بسیار آزار میداد و موضوع بهقدری حساس و بزرگ بود که از دست کسی هم کمکی برنمیآمد.
*خصوصیات پدر را چقدر در خود یا برادرهایتان متجلی میبینید؟
واقعاً نمیتوانم تفکیک کنم. برادرها و خواهرهای من آدمهای مخلصی هستند. احساس میکنم تواضع و بیپیرایگی پدر، همراه با متانت و صبر ایشان، به نوعی در همه فرزندانشان باقی مانده است. مضافاً بر اینکه نقش مادرم را در ایمان به خدا و اعتقاد به ائمهاطهار، در کنار چنان پدر بزرگواری، بسیار پررنگ میبینم. مادر من لحظهای، فارغ از یاد ائمه و ذکر خدا نیستند و همین توسل و توکل بود که ایشان را از پیامدهای یک سکته مغزی شدید نجات داد، درحالیکه پزشکان بهکلی از مادرم قطع امید کرده بودند.
*خبر شهادت پدرتان را چگونه شنیدید؟
اصفهان زندگی میکردم و شوهر خواهرم به همسرم تلفن زدند و گفتند که پدر سخنرانی داشتهاند و تیری به بازوی ایشان خورده که مهم نیست و در بیمارستان مداوا میشوند. من بهشدت نگران بودم، اما شوهرم به من چیزی نگفتند. به طرف تهران راه افتادیم و من دیدم که همراهانمان دائماً گریه میکنند. من هم میگفتم خدا را شکر کنید که پدر فقط زخمی شدهاند. اگر زبانم لال، اتفاقی دیگر میافتاد، چه میکردید؟
*آیا شهادت ایشان را پیشبینی میکردید؟
من که جرئت نداشتم چنین تصوری بکنم، ولی خود پدرم بعد از ترور سپهبد قرنی گفتند که نفر بعدی منم، چون دشمنان هیچکس را به اندازه من سد راه خود نمیپندارند.
*چگونه فهمیدید که پدرتان شهید شدهاند؟
به تهران که رسیدیم، سر یک چهارراه، روزنامه آیندگان را به دست پسربچه روزنامهفروشی دیدم که با تیتر درشت زده بود: «مطهری ترور شد.» روزنامه را از دست او قاپیدم و چنان به روکش مبل ماشین چنگ زدم که پاره شد.