سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۲ تير ۱۳۹۵ - ۲۲:۳۶

بازگشت از دنیای مردگان

بی اختیار گفتم:"خدا..."که به محض بیان این اسم جلاله همه چیز بهم ریخت... .
کد خبر : ۳۰۶۸۰۱
صراط: حدود دو سال قبل من و برادرم و پدر بزرگم و چند نفر از هم ولایتی هایمان، تفنگ شکار به دست راهی منطقه شکارخیز پشت باغ پدر بزرگم شدیم تا چند شکار بزنیم.

به گزارش باشگاه خبرنگاران، مخصوصاً که زنهای فامیلمان که همگی در باغ پدر بزرگ جمع شده بودند، اعلام کرده بودند که ناهار باید با گوشت شکار مردها تهیه شود!

به همین دلیل ما جوان ها برای اینکه کم نیاوریم، خیلی دلمان می‌خواست شکار را ما بزنیم. به منطقه شکارخیز که رسیدیم بزرگترها از ما جدا شدند و من و بردارم و پسر دایی‌ام تنها شدیم که البته زنبوری نیز همراهمان بود.

 زنبوری سگ شکاری و با وفای خانواده ما بود. به شکلی که وقتی شکارچی یک هدف را می‌دید که دور از تیر رس است، کافی بود حیوان را به او نشان دهد و بگوید زنبوری برو، و بقیه کار را خود سگ بلد بود، سعی می‌کرد از پشت به هدف نزدیک شود تا او در تیر رس شکارچی قرار بگیرد و ...

 همین طور که به آرامی جلو می‌رفتیم ناگهان حدود 200 متر جلوتر از ما یک آهو را دیدیم در این لحظه بردارم بدون معطلی گفت: "زنبوری برو" که در نتیجه سگ شکاری مان طبق غریزه و آموزشی که دیده بود برای اینکه بتواند شکار را دور بزند، سعی می‌کرد از سمت چپ او برود و برای رفتن از آن مسیر از کنار من رد بشود، اماچون من درست در همان لحظه یک  قدم به طرف راست برداشتم، در نتیجه زنبوری در طرف العینی با آن جثه ببر مانندش به من برخورد و تصادف کرد.

به خاطر ضربه سنگینی که خوردم روی هوا بلند شدم و ... که در همان لحظه متوجه شدم که اگر با دست به زمین فرود بیایم از آن جایی که انگشتم روی ماشه بود، بعید نیست تیری به طرف اطرافیانم شلیک شود و یا حداقل با صدای گلوله شکار را قرار بدهم، به همین خاطر سعی کردم بدون دست و با کمر و پهلو فرود بیایم و همین کار را نیز کردم، اما چون ضربه خیلی شدید بود و به محض اینکه کمرم با زمین برخورد کرد، درد شدیدی در ناحیه ستون فقرات و پشت قلبم احساس کردم، حتی یک لحظه توانستم خودم را از روی زمین بلند کنم و اما ناگهان  احساس خفگی پیدا کردم و چشمانم سیاهی رفت و ...دیگر چیزی حس نکردم.

روایت لحظات پس از مرگ

لحظه‌ای که به خودم آمدم، بدون اینکه دردی در کمرم و سراسر بدنم احساس کنم، اولین چیزی که برایم عجیب بود لختی و بی‌وزن بودنم بود! طوری که احساس می‌کردم همانند یک پر بی‌وزن و سبک هستم. چشمانم را که باز کردم آسمان بالای سرم را آبی‌تر و شفاف تر از همیشه دیدم. احساس کردم حتی نفس کشیدنم به شکلی متفاوت است. انگار اکسیژنی را که وارد بدنم می‌شد احساس می‌کردم. گویی همزمان با استنشاق هوا، مزه شیرین اکسیژن را که بعد از آن دیگر چنین طعمی را تجربه نکردم نیز می‌چشیدم. آنقدر از این حالت خلسه آور لذت می‌بردم که یک حس ناخودآگاه به من می‌گفت: هرقدر بالاتر و به سمت آسمان بروی این حس زیباتر و قشنگ‌تر می‌شود به همین خاطر نیز بدون اراده و بی آنکه بدانم که می‌توانم مانند یک هلی کوپتر و درجا بی‌آنکه دست و پایم را تکان دهم به سوی آسمان بالا رفتم و بالاتر و...

در یک لحظه به خودم آمدم و گفتم من کجا هستم؟ سپس پایین تر را که نگاه کردم خود را حدود 20 متر بالاتر از سطح زمین دیدم. اصلا به این قضیه توجه نکردم و خواستم به پرواز خود ادامه دهم که چیز دیگری توجهم را جلب کرد، در پایین و در روی زمین در گوشه‌ای برادرم را دیدم که در بالای سر یک نفر که روی زمین افتاده بود نشسته و اشک می‌ریزد و کمی آنطرف تر پسر دایی‌ام را می‌دیدم که اشک می‌ریخت اما درعین حال تفنگ شکاری‌اش را به طرف زنبوری گرفته بود و در حالتی مردد یک لحظه تصمیم گرفت که سگ با وفایمان را بکشد و لحظه ای دیگر منصرف می‌َشود و در عوض با قنداق تفنگ، زنبوری را می‌زد.

اگر چه در آن لحظه اصلا دلم نمی‌خواست که چیزی مانع پروازم و آن حالت نشاط آورم شود وقتی دیدم پسر دایی‌ام دارد زنبوری را می‌زند و می‌خواهد او را بکشد خواستم تفنگش را بگیرم اما...انگار دستم را از میان سایه تفنگ رد می‌کردم. مثل اینکه دست من نور بود که به تفنگ می‌رسد، اما آن را لمس نمی‌کرد. حتی وقتی خواستم پسر دایی‌ام را تکان دهم بازهم همین اتفاق افتاد! لذا با حیرت زیاد به‌سوی برادرم رفتم و با خشونت زیاد به او گفتم: چرا جلوی پسر داییت را نمی‌گیری؟ اما برادرم نیز متوجه من و سر وصدای من نشد...

تازه آن لحظه خودم را دیدم که روی زمین دراز کشیدم و تکان نمی‌خورم ... آن وقت باور کردم که مُرده‌ام. درحالی که دوگانه بودم، هم دلم نمی‌خواست از آن حالت بیرون بیایم هم دلم برای خودم که مُرده بودم می‌سوخت. در این لحظه بی اختیار گفتم:"خدا..."که به محض بیان این اسم جلاله همه چیز بهم ریخت و دوباره درد کمرم را احساس کردم و بی اختیار گفتم آخ که یک مرتبه برادرم فریاد زد: خدایا شکرت داداشم زنده شد.

و بلافاصله مرا به بیمارستان بردند و آنجا بعد از اینکه پزشکان تشخیص دادند که نبض و قلب من حدود هفت دقیقه کار نمی‌کرده برادر و پسر دایی‌ام قسم می‌خوردند که چیزی حدود هفت دقیقه من یک مُرده کامل بودم.