صراط: «در امتداد جثه نحیف و بیحرکتاش رنگینکمانی از دستبافتهایش چیده شده؛ از دستگیرههای رنگارنگ تا دستکش و عروسک و تزئینیهای بافتنی که یا با دستان فریبا خلق شدهاند یا توسط افرادی که مربیشان کسی نبوده جز فریبای ۳۱ ساله که بیماری راشیتیسم جز چشمان و سرانگشتان و مچ دست تمام اندامش را اسیر و ابیر خود کرده است. جثهاش همچون دختربچههای سه، چهار ساله بیش از ۷۰ سانتیمتر قد و ۱۵ کیلوگرم وزن نیست. انگشتان دستش حرکت دارد اما هیچ شبیه دستان یک فرد سالم نیست.»
روزنامه «آفتاب یزد» نوشت: «روی یک میز کوچک وسط راهرو نمایشگاه خوابیده و جز چشمان نافذ و گیرایش مابقی اندامها بیحرکت ماندهاند. پتوی کوچک تمام تنش را پوشانده و فقط سرش با روسری آبی خوشرنگ و گیرههای نقرهای پرنگین چفت شده به آن خودنمایی میکند. به محض نزدیک شدن به او علاوه بر چشمان قبراق، زبان پر انرژیاش هم به جنب و جوش میافتد. آن قدر گرم میگیرد که گمان میبرم من را میشناسد؛ حال آن که بیشک این نخستین دیدار ماست که اگر نبود با دیدن جثه و اندام ناتوان از حرکتش و آثاری که آفریده دستان اوست، آن همه متعجب نمیشدم. پس از من چند بازدید کننده دیگر هم از راه میرسند و به همان گرمی و با ته لهجه شیرین شمالی خوشامد میگوید و روحیه و انرژی او تعجب بازدیدکنندگان را دوچندان میکند که مگر میشود یک معلول چنین هنر و روحیهای داشته باشد و وقتی فریبا را مقابلشان میبینند، پاسخ سوال خود را میگیرند.
در امتداد جثه نحیف و بیحرکتاش رنگینکمانی از دستبافتهایش چیده شده؛ از دستگیرههای رنگارنگ تا دستکش و عروسک و تزئینیهای بافتنی که یا با دستان فریبا خلق شدهاند یا توسط افرادی که مربیشان کسی نبوده جز فریبای ۳۱ ساله که بیماری راشیتیسم جز چشمان و سرانگشتان و مچ دست تمام اندامش را اسیر و ابیر خود کرده است. جثهاش همچون دختربچههای سه، چهار ساله بیش از ۷۰ سانتیمتر قد و ۱۵ کیلوگرم وزن نیست. انگشتان دستش حرکت دارد اما هیچ شبیه دستان یک فرد سالم نیست.
آثار راشیتیسم حتی روی انگشتان کشیده دستانش پیداست؛ سست و کم قوت اما هنرمند و خالق؛ خالق آثاری که عقل آدمیزاد باور نمیکند دستانی معلول آنها را بافته باشد. چند باری آثار چیده شده روی میز نمایشگاه را ورانداز میکنم. خیره میشوم به فریبا که سخت مشغول صحبت با سایر میهمانان است. هر چه بیشتر به دستانش نگاه میکنم باور این که همه این بافتهها از سرانگشتان دست او خلق شده سختتر میشود. روی سینهاش یک میله بافتنی قرار دارد و کاموای صورتی رنگ روی میله میگوید این رنگ دخترانه قرار است تا چندی دیگر دستکشی در دست دختری یا دامنی برای عروسکی همجنس خودش شود. سر فریبا که خلوت میشود با همان انگشتان که باور مرا سخت کردهاند، شروع به رج به رج بافتن کاموا میکند. حالا میتوانم به معجره خداوند در درجه اول و اراده و توانایی او ایمان بیاورم. او که از در دست گرفتن یک لیوان آب ناتوان است و همه کارهای روزانهاش بر دوش دخترخالهاش است که به قول خودش حکم دست و پایش را دارد، دانههای کاموا را با ظرافت و سرعت بی آن که چشم روی آن بدوزد یکی رو و یکی زیر میبافد و رج به رج پیش میرود. تلفن همراهش زنگ میخورد اما او ناتوان از بلند کردن گوشی فقط انگشتان نحیفش را روی صفحه سُر میدهد و همه مکالماتش هر کجا که باشد، به ناچار از روی بلندگو پخش میشود چون دستانش حتی یارای بلند کردن تلفن همراه را هم ندارد. همه بازدیدکنندگان که اغلب دانشجویان دانشکدهای هستند که نمایشگاه صنایع دستی فریبا در آن برپا شده با دیدن وضعیت فریبا و آثارش در عادیترین واکنش یک احسنت جانانه و از ته دل نثارش میکنند و آنها که به شدت تحت تاثیر قرار گرفتهاند، اثری از این هنرمند استثنایی را از آن خود میکنند.
کمی که سرش خلوت میشود به سراغش میروم. از بیماریاش میگوید. این که از زمان تولد دچار بیماری راشیتیسم بوده و تنها سرش حرکت میکند و بخشی از انگشتها و مچ دستش. آن طور که دخترخالهاش میگوید از صبح چندین بازدیدکننده آمده و فریبا با هر کدام چند دقیقهای هم صحبت شده... حتما اگر من جای او بودم از فرط خستگی حوصله پاسخگویی به سوالات یک خبرنگار را نداشتم اما او همچنان پرانرژی و سرزنده هم جواب سوالات من را میدهد و هم لابهلای صحبتهایش با بازدیدکنندگان خوش و بش میکند. میخواهم به گذشته فلشبک بزند و ماوقعاش را شرح بدهد. چاییاش را با نی مینوشد و به ۱۹ سال قبل فلشبک میزند: «من از ۱۲سالگی کارهای هنری و صنایع دستی را آغاز کردم؛ بدون هیچ استاد یا کلاس آموزشی. امروز ۱۹ سال است سابقه کارهای هنری را دارم. خیلی اتفاقی و برای سرگرمی به این سمت کشیده شدم. اول شروع به کشیدن نقاشی کردم. بعد گلسازی، هویهکاری، سرمه دوزی و... میکردم. حدود یک سال مشغول این کارها بودم اما از ۱۳ سالگی به سمت صنایع دستی رفتم. مثل عروسکبافی و هر چیزی که بتوان با کاموا خلق کرد. تمام طرحهایم ذهنی است. تاکنون هیچ استادی نداشتهام اما امروز به ۵۰ کارآموز آموزش میدهم. همه کارآموزانم سالم هستند اما خیلی دوست دارم کارآموزان معلول را هم آموزش دهم تا بتوانند منبع درآمدی برای خود داشته باشند. اکنون هم ۱۵ کارآموز با من همکاری میکنند مثلا دست و پای عروسکها را میبافند و... .»
میگوید تمام مخارج پدر و مادرش را به عهده گرفته است و ادامه میدهد: «پدر و مادرم قبلا کشاورز بودند اما با بالارفتن سنشان نتوانستند کارشان را ادامه دهند. من با هنرم و حمایت دوستانم توانستم خانه و مغازهای بسازم تا در آن هم آموزش دهم هم محصولات را به فروش برسانم. پدر و مادر زندگی فقیرانه و سختی داشتند. خود من هم همین طور. ۲۶ سال هیچکس مرا نمیشناخت. با آن که همین هنر را داشتم. من ۵ سال کار هنری را کنار گذاشتم. در خانهمان آب شهری نداشتیم. مادرم باید بالای کوه میرفت. شلنگی را در مسیر آب میگذاشت. هر روز نفسزنان میرفت و میآمد و گاه شلنگ جابهجا میشد و او مجبور بود بارها این کار را انجام دهد. جاده خاکی و نبود بیمارستان باعث شد بعد از ابتلا به سنگ کلیه چند ماهی با دردم مدارا کنم. آن قدر شرایطم وخیم شد که دکترها جوابم کردند. چون برای مادرم سخت بود من را به دستشویی که خارج از خانه بود ببرد اما من از امام رضا (ع) شفایم را گرفتم. ۲۰ ساله که بودم مشکلاتی برای مادرم پیش آمد و پدرم ناچار شد تمام زندگیمان را برای درمان مادرم بفروشد. زمانی ما حتی یک ۲۰۰ تومانی هم نداشتیم. ۲۶ ساله بودم که مجدد مادرم سکته کرد و یک طرف بدنش کامل فلج شد.»
حتی بازگو کردن و یادآوری گذشته اخمی به ابروان پهن و زیبایش نمیآورد و همچنان صدایش رسا و چهرهاش خندان است. از چگونگی پا گرفتن دوباره هنرش میپرسم: «به دلیل بستری شدن مادرم در بیمارستانی در تهران حدود ۲ ماه از مادرم دور بودم. این مدت زندگی برایم بسیار تلخ و سیاه شده بود.روزی خواهرم دو کلاف کاموا برایم خرید و یک دستگیره ساده بافتم و آن را ۱۵۰۰ تومان فروختم. آن زمان ۱۵۰۰ تومان پول یک کلاف کاموا بود. همین ۱۵۰۰ تومان جرقهای در دلم زد و دوباره کارم را ادامه دادم. باز هم کلاف خریدم و دستگیره بافتم و فروختم تا این که پولم ۵۰ هزار تومان شد و همه آن را دادم و کلاف کاموا خریدم و کلی وسیله بافتم و به بهزیستی فومن رفتم. بارها به بهزیستی رفته بودم و درخواست کمک داده بودم اما همیشه پاسخ میشنیدم که جوانان سالم بیکار هستند و برای معلولان اصلا کار نیست و هیچ پیگیریای نمیکردند. نامهای را به مدیرکل بهزیستی فومن دادم و چند روز بعد با یک مینیبوس به خانه ما آمدند. همه کارهای من را خریدند و حدود ۳۰۰ هزار تومان درآمد کسب کردم. مدیر کل بهزیستی فومن به من گفت در آینده نمایشگاهی دارند که حتما من را به آنجا دعوت خواهند کرد. من هم با ۳۰۰ هزار تومان کلی وسیله بافتم و در نمایشگاه به فروش رساندم و همینگونه گذشت و به اینجا رسیدم.»
به اینجا که میرسد لحنش تند میشود؛ گویی دل پری دارد: «اما امروز بهزیستی فومن با آن که امکانات و جایگاه و نمایشگاه دارد یک بار هم من را دعوت نمیکند تا آثارم را بفروشم. منبع درآمد من از فروش محصولاتم به دست میآید. مگر چند نفر در سال در محلهای که مغازهام در آن قرار دارد، از من خرید میکنند؟ من باید علاوه بر هزینه روزمره زندگی خود و پدر و مادرم و پول خرید کاموا هم داشته باشم. مغازه من هیچ تبلیغاتی ندارد و فقط افراد بومی و همسایهها مشتریانم هستند. مردم این منطقه خودشان وضعیت مالی مناسبی ندارند. چگونه میخواهند از من حمایت کنند؟ من نیاز دارم در یک مکان عمومیتر یا نمایشگاههای صنایع دستی غرفه کوچکی داشته باشم تا مردم از من خرید کنند. من حتی حاضرم با این شرایط جسمیام هر جای ایران که باشد بروم و هنرم را به مردم عرضه کنم اما متاسفانه از من حمایتی نمیشود. بهزیستی هم تنها کمکی که میکند هر دو ماه یک بار ۵۰ هزار تومان است که حتی هزینه قبض آب و برق هم نمیشود. من زمستانها فروشی ندارم. درست است که میتوانم در این مدت محصولات جدید ببافم اما باید هزینه خرید کاموا و سایر مخارجم تامین شود. هیچ مسئولی در فومن از من حمایت نمیکند. من حتی حاضرم در شهرهای مختلف کلاسهای آموزشی برگزار کنم اما باید شرایط آن مهیا شود. حتی بعد از آموزش آنها حاضرم آثارشان را به فروش برسانم. من نه میخواهم و نه قبول میکنم به من کمک مالی شود. هیچگاه خواسته من این نبوده، فقط میخواهم از من حمایت شود و غرفهای در نمایشگاههای دائمی یا فصلی و دورهای صنایع دستی به من بدهند. همه فکر میکنند افراد معلول، انسانهای پرتوقعی هستند و فقط از دولت کمک میخواهند اما واقعا این گونه نیست. ما فقط میخواهیم حمایت شویم. حمایت معنوی، حمایت به این شکل که منِ کارآفرین جایی برای فروش محصولاتم داشته باشم. این کمک بهتر است یا من دستم را جلوی مردم دراز کنم و بگویم لباس ندارم، غذا ندارم و... .»
فریبا علاوه بر هنرمند بودن باانصاف هم هست این را از صحبتهایش میتوان فهمید. وقتی که بعد از گلایه از حمایتنشدنها زبان به تشکر باز میکند: «من با حمایتهای مردم به اینجا رسیدهام. مردم از افرادی مثل من بسیار حمایت میکنند و قدر هنر ما را میدانند. یک بار به اصفهان و هشت بهشت رفتم. همان روز در جمع مردم گفتم زمانی که داشتم برای عروسکهایم دست و پا میبافتم با خودم گفتم ای کاش اینجوری که من دارم برای عروسکها دست و پا میگذارم، خداوند هم این نعمت را به من عطا کند. همین حرف من باعث شد تمام عروسکهایم فروش برود.»
فریبا در ادامه از مدیر توسعه کسبوکار و خدمات حوزه اشتغال سازمان خدمات اجتماعی شهرداری تهران هم بابت فراهم کردن فضایی در دانشکده کارآفرینی تهران و به نمایش گذاشتن آثارش تشکر میکند.
بعد از نقد و تشکر از وی میپرسم: «فکر میکنی اگر معلول نبودی این تواناییها را داشتی؟» پاسخ میدهد: «نه، اگر هم این توانایی را داشتم اما سالم بودم ارزشی نداشت. چون مثل آن چه من میبافم در تمام ایران هست و هنرمندان بسیاری این آثار را میبافند اما دلیل این که مردم از آثار من استقبال میکنند به دلیل شرایطی است که دارم. این که با وجود محدودیتهای بسیار روی پای خودم ایستادهام. من اینجا هستم تا هم به معلولان و هم افراد سالم که ناامیدند بگویم انتظار نداشته باشند کسی به آنها کمک کند. باید دست روی پای خود بگذارند، بلند شوند و آینده خود را بسازند.»
جمعیت بازدیدکنندگان زیاد شده و همه طالب همصحبتی با او هستند و ترجیح میدهم، گفتگو را به پایان برسانم. در همین حین موبایلش زنگ میخورد و صدای تماسگیرنده از بلندگو پخش میشود. آقای پروینلو، مدیر توسعه کسب و کار و خدمات حوزه اشتغال سازمان خدمات اجتماعی شهرداری تهران است که خبر از تمدید نمایشگاه این بانوی هنرمند میدهد؛ خبری که چشمان فریبا با شنیدنش برق میزند و خنده از ته دل را بر لبانش مینشاند.
از در دانشکده بیرون میآیم و خوشحالم از خوشحالی فریبا. آن سوی چهارراه ۲ مرد حدودا ۳۵ ساله دستمال به دست ملتمسانه به سراغ ماشینها میروند و با امتناع صاحبان خودروها مواجه میشوند و من به فریبا و فریباهایی فکر میکنم که باید به وجودشان افتخار کرد و لبخند روی صورت محو میشود وقتی به حمایتهایی فکر میکنم که به راحتی از آنها دریغ میشود.
پینوشت: سازمان خدمات اجتماعی شهرداری تهران واقع در امیرآباد شمالی، انتهای کوچه پانزدهم تا چهارشنبه ۱۹ آبان از ساعت ۹ تا ۱۷ میزبان فریبا، عروسکها و مردمی است که به اعتقاد فریبا همیشه او را حمایت کرده و خواهند کرد.»
روزنامه «آفتاب یزد» نوشت: «روی یک میز کوچک وسط راهرو نمایشگاه خوابیده و جز چشمان نافذ و گیرایش مابقی اندامها بیحرکت ماندهاند. پتوی کوچک تمام تنش را پوشانده و فقط سرش با روسری آبی خوشرنگ و گیرههای نقرهای پرنگین چفت شده به آن خودنمایی میکند. به محض نزدیک شدن به او علاوه بر چشمان قبراق، زبان پر انرژیاش هم به جنب و جوش میافتد. آن قدر گرم میگیرد که گمان میبرم من را میشناسد؛ حال آن که بیشک این نخستین دیدار ماست که اگر نبود با دیدن جثه و اندام ناتوان از حرکتش و آثاری که آفریده دستان اوست، آن همه متعجب نمیشدم. پس از من چند بازدید کننده دیگر هم از راه میرسند و به همان گرمی و با ته لهجه شیرین شمالی خوشامد میگوید و روحیه و انرژی او تعجب بازدیدکنندگان را دوچندان میکند که مگر میشود یک معلول چنین هنر و روحیهای داشته باشد و وقتی فریبا را مقابلشان میبینند، پاسخ سوال خود را میگیرند.
در امتداد جثه نحیف و بیحرکتاش رنگینکمانی از دستبافتهایش چیده شده؛ از دستگیرههای رنگارنگ تا دستکش و عروسک و تزئینیهای بافتنی که یا با دستان فریبا خلق شدهاند یا توسط افرادی که مربیشان کسی نبوده جز فریبای ۳۱ ساله که بیماری راشیتیسم جز چشمان و سرانگشتان و مچ دست تمام اندامش را اسیر و ابیر خود کرده است. جثهاش همچون دختربچههای سه، چهار ساله بیش از ۷۰ سانتیمتر قد و ۱۵ کیلوگرم وزن نیست. انگشتان دستش حرکت دارد اما هیچ شبیه دستان یک فرد سالم نیست.
آثار راشیتیسم حتی روی انگشتان کشیده دستانش پیداست؛ سست و کم قوت اما هنرمند و خالق؛ خالق آثاری که عقل آدمیزاد باور نمیکند دستانی معلول آنها را بافته باشد. چند باری آثار چیده شده روی میز نمایشگاه را ورانداز میکنم. خیره میشوم به فریبا که سخت مشغول صحبت با سایر میهمانان است. هر چه بیشتر به دستانش نگاه میکنم باور این که همه این بافتهها از سرانگشتان دست او خلق شده سختتر میشود. روی سینهاش یک میله بافتنی قرار دارد و کاموای صورتی رنگ روی میله میگوید این رنگ دخترانه قرار است تا چندی دیگر دستکشی در دست دختری یا دامنی برای عروسکی همجنس خودش شود. سر فریبا که خلوت میشود با همان انگشتان که باور مرا سخت کردهاند، شروع به رج به رج بافتن کاموا میکند. حالا میتوانم به معجره خداوند در درجه اول و اراده و توانایی او ایمان بیاورم. او که از در دست گرفتن یک لیوان آب ناتوان است و همه کارهای روزانهاش بر دوش دخترخالهاش است که به قول خودش حکم دست و پایش را دارد، دانههای کاموا را با ظرافت و سرعت بی آن که چشم روی آن بدوزد یکی رو و یکی زیر میبافد و رج به رج پیش میرود. تلفن همراهش زنگ میخورد اما او ناتوان از بلند کردن گوشی فقط انگشتان نحیفش را روی صفحه سُر میدهد و همه مکالماتش هر کجا که باشد، به ناچار از روی بلندگو پخش میشود چون دستانش حتی یارای بلند کردن تلفن همراه را هم ندارد. همه بازدیدکنندگان که اغلب دانشجویان دانشکدهای هستند که نمایشگاه صنایع دستی فریبا در آن برپا شده با دیدن وضعیت فریبا و آثارش در عادیترین واکنش یک احسنت جانانه و از ته دل نثارش میکنند و آنها که به شدت تحت تاثیر قرار گرفتهاند، اثری از این هنرمند استثنایی را از آن خود میکنند.
کمی که سرش خلوت میشود به سراغش میروم. از بیماریاش میگوید. این که از زمان تولد دچار بیماری راشیتیسم بوده و تنها سرش حرکت میکند و بخشی از انگشتها و مچ دستش. آن طور که دخترخالهاش میگوید از صبح چندین بازدیدکننده آمده و فریبا با هر کدام چند دقیقهای هم صحبت شده... حتما اگر من جای او بودم از فرط خستگی حوصله پاسخگویی به سوالات یک خبرنگار را نداشتم اما او همچنان پرانرژی و سرزنده هم جواب سوالات من را میدهد و هم لابهلای صحبتهایش با بازدیدکنندگان خوش و بش میکند. میخواهم به گذشته فلشبک بزند و ماوقعاش را شرح بدهد. چاییاش را با نی مینوشد و به ۱۹ سال قبل فلشبک میزند: «من از ۱۲سالگی کارهای هنری و صنایع دستی را آغاز کردم؛ بدون هیچ استاد یا کلاس آموزشی. امروز ۱۹ سال است سابقه کارهای هنری را دارم. خیلی اتفاقی و برای سرگرمی به این سمت کشیده شدم. اول شروع به کشیدن نقاشی کردم. بعد گلسازی، هویهکاری، سرمه دوزی و... میکردم. حدود یک سال مشغول این کارها بودم اما از ۱۳ سالگی به سمت صنایع دستی رفتم. مثل عروسکبافی و هر چیزی که بتوان با کاموا خلق کرد. تمام طرحهایم ذهنی است. تاکنون هیچ استادی نداشتهام اما امروز به ۵۰ کارآموز آموزش میدهم. همه کارآموزانم سالم هستند اما خیلی دوست دارم کارآموزان معلول را هم آموزش دهم تا بتوانند منبع درآمدی برای خود داشته باشند. اکنون هم ۱۵ کارآموز با من همکاری میکنند مثلا دست و پای عروسکها را میبافند و... .»
میگوید تمام مخارج پدر و مادرش را به عهده گرفته است و ادامه میدهد: «پدر و مادرم قبلا کشاورز بودند اما با بالارفتن سنشان نتوانستند کارشان را ادامه دهند. من با هنرم و حمایت دوستانم توانستم خانه و مغازهای بسازم تا در آن هم آموزش دهم هم محصولات را به فروش برسانم. پدر و مادر زندگی فقیرانه و سختی داشتند. خود من هم همین طور. ۲۶ سال هیچکس مرا نمیشناخت. با آن که همین هنر را داشتم. من ۵ سال کار هنری را کنار گذاشتم. در خانهمان آب شهری نداشتیم. مادرم باید بالای کوه میرفت. شلنگی را در مسیر آب میگذاشت. هر روز نفسزنان میرفت و میآمد و گاه شلنگ جابهجا میشد و او مجبور بود بارها این کار را انجام دهد. جاده خاکی و نبود بیمارستان باعث شد بعد از ابتلا به سنگ کلیه چند ماهی با دردم مدارا کنم. آن قدر شرایطم وخیم شد که دکترها جوابم کردند. چون برای مادرم سخت بود من را به دستشویی که خارج از خانه بود ببرد اما من از امام رضا (ع) شفایم را گرفتم. ۲۰ ساله که بودم مشکلاتی برای مادرم پیش آمد و پدرم ناچار شد تمام زندگیمان را برای درمان مادرم بفروشد. زمانی ما حتی یک ۲۰۰ تومانی هم نداشتیم. ۲۶ ساله بودم که مجدد مادرم سکته کرد و یک طرف بدنش کامل فلج شد.»
حتی بازگو کردن و یادآوری گذشته اخمی به ابروان پهن و زیبایش نمیآورد و همچنان صدایش رسا و چهرهاش خندان است. از چگونگی پا گرفتن دوباره هنرش میپرسم: «به دلیل بستری شدن مادرم در بیمارستانی در تهران حدود ۲ ماه از مادرم دور بودم. این مدت زندگی برایم بسیار تلخ و سیاه شده بود.روزی خواهرم دو کلاف کاموا برایم خرید و یک دستگیره ساده بافتم و آن را ۱۵۰۰ تومان فروختم. آن زمان ۱۵۰۰ تومان پول یک کلاف کاموا بود. همین ۱۵۰۰ تومان جرقهای در دلم زد و دوباره کارم را ادامه دادم. باز هم کلاف خریدم و دستگیره بافتم و فروختم تا این که پولم ۵۰ هزار تومان شد و همه آن را دادم و کلاف کاموا خریدم و کلی وسیله بافتم و به بهزیستی فومن رفتم. بارها به بهزیستی رفته بودم و درخواست کمک داده بودم اما همیشه پاسخ میشنیدم که جوانان سالم بیکار هستند و برای معلولان اصلا کار نیست و هیچ پیگیریای نمیکردند. نامهای را به مدیرکل بهزیستی فومن دادم و چند روز بعد با یک مینیبوس به خانه ما آمدند. همه کارهای من را خریدند و حدود ۳۰۰ هزار تومان درآمد کسب کردم. مدیر کل بهزیستی فومن به من گفت در آینده نمایشگاهی دارند که حتما من را به آنجا دعوت خواهند کرد. من هم با ۳۰۰ هزار تومان کلی وسیله بافتم و در نمایشگاه به فروش رساندم و همینگونه گذشت و به اینجا رسیدم.»
به اینجا که میرسد لحنش تند میشود؛ گویی دل پری دارد: «اما امروز بهزیستی فومن با آن که امکانات و جایگاه و نمایشگاه دارد یک بار هم من را دعوت نمیکند تا آثارم را بفروشم. منبع درآمد من از فروش محصولاتم به دست میآید. مگر چند نفر در سال در محلهای که مغازهام در آن قرار دارد، از من خرید میکنند؟ من باید علاوه بر هزینه روزمره زندگی خود و پدر و مادرم و پول خرید کاموا هم داشته باشم. مغازه من هیچ تبلیغاتی ندارد و فقط افراد بومی و همسایهها مشتریانم هستند. مردم این منطقه خودشان وضعیت مالی مناسبی ندارند. چگونه میخواهند از من حمایت کنند؟ من نیاز دارم در یک مکان عمومیتر یا نمایشگاههای صنایع دستی غرفه کوچکی داشته باشم تا مردم از من خرید کنند. من حتی حاضرم با این شرایط جسمیام هر جای ایران که باشد بروم و هنرم را به مردم عرضه کنم اما متاسفانه از من حمایتی نمیشود. بهزیستی هم تنها کمکی که میکند هر دو ماه یک بار ۵۰ هزار تومان است که حتی هزینه قبض آب و برق هم نمیشود. من زمستانها فروشی ندارم. درست است که میتوانم در این مدت محصولات جدید ببافم اما باید هزینه خرید کاموا و سایر مخارجم تامین شود. هیچ مسئولی در فومن از من حمایت نمیکند. من حتی حاضرم در شهرهای مختلف کلاسهای آموزشی برگزار کنم اما باید شرایط آن مهیا شود. حتی بعد از آموزش آنها حاضرم آثارشان را به فروش برسانم. من نه میخواهم و نه قبول میکنم به من کمک مالی شود. هیچگاه خواسته من این نبوده، فقط میخواهم از من حمایت شود و غرفهای در نمایشگاههای دائمی یا فصلی و دورهای صنایع دستی به من بدهند. همه فکر میکنند افراد معلول، انسانهای پرتوقعی هستند و فقط از دولت کمک میخواهند اما واقعا این گونه نیست. ما فقط میخواهیم حمایت شویم. حمایت معنوی، حمایت به این شکل که منِ کارآفرین جایی برای فروش محصولاتم داشته باشم. این کمک بهتر است یا من دستم را جلوی مردم دراز کنم و بگویم لباس ندارم، غذا ندارم و... .»
فریبا علاوه بر هنرمند بودن باانصاف هم هست این را از صحبتهایش میتوان فهمید. وقتی که بعد از گلایه از حمایتنشدنها زبان به تشکر باز میکند: «من با حمایتهای مردم به اینجا رسیدهام. مردم از افرادی مثل من بسیار حمایت میکنند و قدر هنر ما را میدانند. یک بار به اصفهان و هشت بهشت رفتم. همان روز در جمع مردم گفتم زمانی که داشتم برای عروسکهایم دست و پا میبافتم با خودم گفتم ای کاش اینجوری که من دارم برای عروسکها دست و پا میگذارم، خداوند هم این نعمت را به من عطا کند. همین حرف من باعث شد تمام عروسکهایم فروش برود.»
فریبا در ادامه از مدیر توسعه کسبوکار و خدمات حوزه اشتغال سازمان خدمات اجتماعی شهرداری تهران هم بابت فراهم کردن فضایی در دانشکده کارآفرینی تهران و به نمایش گذاشتن آثارش تشکر میکند.
بعد از نقد و تشکر از وی میپرسم: «فکر میکنی اگر معلول نبودی این تواناییها را داشتی؟» پاسخ میدهد: «نه، اگر هم این توانایی را داشتم اما سالم بودم ارزشی نداشت. چون مثل آن چه من میبافم در تمام ایران هست و هنرمندان بسیاری این آثار را میبافند اما دلیل این که مردم از آثار من استقبال میکنند به دلیل شرایطی است که دارم. این که با وجود محدودیتهای بسیار روی پای خودم ایستادهام. من اینجا هستم تا هم به معلولان و هم افراد سالم که ناامیدند بگویم انتظار نداشته باشند کسی به آنها کمک کند. باید دست روی پای خود بگذارند، بلند شوند و آینده خود را بسازند.»
جمعیت بازدیدکنندگان زیاد شده و همه طالب همصحبتی با او هستند و ترجیح میدهم، گفتگو را به پایان برسانم. در همین حین موبایلش زنگ میخورد و صدای تماسگیرنده از بلندگو پخش میشود. آقای پروینلو، مدیر توسعه کسب و کار و خدمات حوزه اشتغال سازمان خدمات اجتماعی شهرداری تهران است که خبر از تمدید نمایشگاه این بانوی هنرمند میدهد؛ خبری که چشمان فریبا با شنیدنش برق میزند و خنده از ته دل را بر لبانش مینشاند.
از در دانشکده بیرون میآیم و خوشحالم از خوشحالی فریبا. آن سوی چهارراه ۲ مرد حدودا ۳۵ ساله دستمال به دست ملتمسانه به سراغ ماشینها میروند و با امتناع صاحبان خودروها مواجه میشوند و من به فریبا و فریباهایی فکر میکنم که باید به وجودشان افتخار کرد و لبخند روی صورت محو میشود وقتی به حمایتهایی فکر میکنم که به راحتی از آنها دریغ میشود.
پینوشت: سازمان خدمات اجتماعی شهرداری تهران واقع در امیرآباد شمالی، انتهای کوچه پانزدهم تا چهارشنبه ۱۹ آبان از ساعت ۹ تا ۱۷ میزبان فریبا، عروسکها و مردمی است که به اعتقاد فریبا همیشه او را حمایت کرده و خواهند کرد.»