سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۰۵ مهر ۱۳۹۰ - ۱۶:۰۸
خاطره ای از رضا ایرانمنش:

من مرد رفتن نبودم

کد خبر : ۳۴۷۹۴
اگرچه بارها گفته و شنیده ایم که دوران پر شور و حماسه دفاع مقدس، دورانی مختص به یک گروه و طبقه و قشر خاصی نبوده و تک تک آدم هایی که دلشان برای این آب و خاک می تپیده، هر یک به نوعی در بذل جان و مال خویش سهیم بوده اند، اما باز هم یادآوری برخی خاطرات شاید در شفاف کردن این مسئله بیشتر کارگر افتد.

به گزارش صراط نیوز به نقل از تابناک  در عرصه هنر و به ویژه سینما نیز بودند افرادی که نه تنها در قاب تصویر، بلکه در میدان عمل نیز حاضر بودند و عشق و علاقه خود را به دین و کشور خود به اثبات رساندند.

«رضا ایرانمنش» بازیگر سینما و تلویزیون یکی از همین افراد است که هنوز جراحات شیمیایی دشمن بعثی را در سینه نگه داشته و با آن دست و پنجه نرم می کند. به مناسبت این روزها، خاطره ای از او قطعا جذاب و البته پندآموز خواهد بود:
خاطرم می‌آید در یکی از عملیات‌ها٬ بنده تک‌تیرانداز بودم. زمانی که هنوز جنگ به شهرها کشیده نشده بود٬ دوست بزرگواری به نام مصطفی امیری داشتم. با اسم مستعار پرویز. دوست بسیار صالح و درستی بود. هر وقت ما این این بزرگوار را می‌دیدیم به شوخی می‌گفتیم: بوی شهادت می‌دی برادر!

در یکی از عملیات‌ها تانک‌های دشمن هجوم سنگینی آورده بودند و آتش سنگینی روی بچه‌ها بود. شهید امیری در آن عملیات٬ معاون تیپ زرهی بود٬ آن زمان ایران ادوات سنگین مثل تانک و نفربر و ... خیلی کم داشت.

بیشتر مهماتی که داشتیم غنیمتی بود. آن روز یک تیپ درست شد و پرویز معاون آن تیپ شد. خاطرم هست از کنارم رد شد٬ صدایش زدم٬ گفتم: پرویز کجا می‌ری؟ گفت: تانک‌ها دارن میان٬ به کمکی‌اش که یک سر و گردن از خودش بزرگتر بود٬ گفتم: هوای پرویز را داشته باش.

از روی خاکریز رد شدند و ما تا جایی که می‌توانستیم آنها را استتار و منطقه را کمی شلوغ کردیم تا آنها نزدیک تانک‌ها برسند. وقتی رسیدند نزدیک تانک‌ها٬ شروع به شلیک کردند. از آن طرف هم یک تیربار تانک بود که دایما به طرف بچه‌ها شلیک می‌کرد٬ به ناچار ما تغییر موضع دادیم٬ از بی‌سیم اعلام کردند که پرویز امیری شهید شد! برای من که مدتی با او بودم این خبر خیلی سنگین بود٬ حسابی گیج شده بودم چون دوران مدرسه و رشد و بلوغ‌مان با هم بود. در همان حین من سه تا گلوله خوردم مرا به پشت خط آوردند. بعد از مدتی مداوا و بیمارستان و بستری در تهران٬ به شهرستان خودمان جیرفت برگشتم. از یکی از دوستان سؤال کردم جنازه پرویز را آوردند؟

گفت: پرویز شهید نشده.
 گفتم: من همان جا از پشت بی‌سیم شنیدم پرویز امیری شهید شده
 گفت: نه اون٬ زخمی شده بود٬ مدتی در بین مجروحین گم بود٬ اونو بردند مشهد٬ اونجا هم ناشناس بود.

متوجه شدم که پرویز بستری است. خب٬ من هم زخمی بودم. زنگ زدم خانه‌شان. پدرش گوشی را برداشت٬‌ گفتم: پرویز هست؟ گفت: نه٬ هر وقت اومد٬ می‌گم زنگ بزنه.

عصر همان روز در خانه را زدند٬ رفتم در را باز کردم دیدم پرویز است. خوشحال شدم٬ حال و احوالش را پرسیدم و گفتم: کجایی؟ بیا تو.
گفت: رضا اول بیا بریم سر کوچه‌تون٬ عکس یادگاری با هم بگیریم.
 گفتم: فردا هم وقت هست.
گفت: نه بیا بریم.
 رفتیم عکاسی٬ عکاس هم از بچه‌های جبهه و جنگ بود و پاسدار رسمی سپاه جیرفت که عکاسی باز کرده بود.

رفتیم عکاسی و پرویز گفت: آقا مجید می‌خوام دو تا عکس توپ از ما بگیری٬ می‌خوام رضا هم یک عکس از من بندازه. این عکس مطمئنا بعدا به کارش می‌آد.

ما آنجا این حرف‌ها را به شوخی گرفتیم٬ یک عکس پرویز از من گرفت٬ یک عکس من از او انداختم و یک عکس هم با عکاس محله انداخت و یک عکس هم سه نفری با هم.

پس از آن آمدیم خانه. الان هر وقت که می‌روم خانه مادری‌ام٬ آن نقطه٬ آنجایی را که تا صبح با پرویز صحبت کردیم٬ هیچ وقت فراموش نمی‌کنم.

خلاصه با پرویز رفتیم مهمانخانه شام خوردیم٬ پس از شام پرویز گفت: رضا٬ بگو کسی دور و برمان نیاید٬ می‌خوام کمی با هم درد و دل کنیم. چراغ‌ها را خاموش کردیم. او از ناحیه چپش زخمی شده بود می‌خواست به پهلو بخوابد٬ درد می‌کشید. من برعکس او بودم. بنابراین یکجوری روبروی هم دراز کشیدم که زخم او بالا بود و زخم من هم بالا. شروع به صحبت کردیم فکر می‌کنم از اینجایش جالب باشد.

 پرویز گفت: رضا من فردا نه٬ پس فردا می‌خوام به منطقه برم.
 گفتم: آخه عزیز دلم٬ تو که هنوز آثار جراحتت خوب نشده.
 گفت: نه باید برم.
 گفتم: خوب چه لزومی داره. آیا عملیاتی در پیشه؟
 گفت: نه نمی‌دونم٬ می‌خوام برم٬ نمی‌تونم تو شهر بمونم و این فضا و این هوا رو استنشاق کنم.

آن شب او نحوه مجروحیت و ماجرای شهادتش را برایم تعریف کرد و این‌که چرا گفتند شهید شده. ماجرا از این قرار بود که پرویز از کتفش زخمی می‌شود بعد که خون زیادی از او می‌رود٬ بی‌هوش می‌شود کمک آرپی‌جی‌اش سریع او را روی دوشش می‌اندازد تا نصف راه می‌آورد. یکی از بچه‌ها نگاه می‌کند می‌بیند نفس نمی‌کشد و ظاهرا شهید شده. یک آمبولانس می‌آید که چند تا شهید و چند مجروح داشت. پرویز آخرین نفری بود که او را داخل آمبولانس می‌اندازند.

(اینها را کمکی‌اش تعریف می‌کرد) می‌گفت راه افتادند و رفتند بعد که ما خط را تحویل دادیم٬ بچه‌ها پدآفند کردند. می‌خواستیم برویم استراحتی بکنیم و بار دیگر برگردیم خط که دیدم همان آمبولانس مورد اصابت موشک‌های عراق قرار گرفته و سوخته! در سمت راننده و درهای عقب باز بود و تعدادی جنازه هم سوخته بودند. گفتم حتما پرویز هم شهید شده و بلافاصله آمدم اعلام کردم که پرویز شهید شده و ... حالا اینها را از زبان خود پرویز بشنوید.

پرویز می‌گفت: وقتی که زخمی شدم حواسم همه‌اش به این بود که تانک‌ها جلو نیایند. بعد از هوش رفتم و چیزی نفهمیدم٬ مرا آوردند انداختند توی آمبولانس قاطی شهدا. یادم هست سرم کنار جنازه یک شهید افتاده بود. در را بستند. آمبولانس به راه افتاد. اینها یادم هست ولی هیچ صحبتی نمی‌توانستم بکنم. در جایی می‌دیدم آتش دارد زیاد می‌شود٬ جای دیگر متوجه می‌شدم که ماشین دارد می‌افتد توی چاله.

در یک نقطه هم دیدم ایست کرد٬ مثل این‌که راننده پیاده شده٬ در را باز کرده و تنها توانسته بود مرا بکشد بیرون و ... . خلاصه پرویز هم نجات پیدا می‌کند و به بیمارستان می‌رود.

پرویز آن لحظات را برای من تعریف کرد و گفت: رضا! به ولای علی بن حسین علی(ع) قسم لحظه‌ای که در آن ماشین بودم چهره تمام بچه‌هایی که شهید شده بودند و شهید خواهند شد را می‌دیدم رضا باور کن٬ به ولله ریا نیست. اسم خود من هم بود.

 می‌گفت: شماها هم شهید می‌شوید.
بعد گفت: حرم آقا را دیدم٬ چون آرزوی همه ما این بود که به کربلا برویم و حالا که موقع شهادتمان رسیده آقا خودش عنایتی کرده.
من به او می‌گفتم: حالا که وقت شوخی نیست.
 می‌گفت: رضا٬ من فردا می‌رم منطقه و تو یادت باشه که من عینا از همین ناحیه زخمی می‌شم!

پرویز رفت و پس از چند روز٬ نیمه شبی بود که من خواب بودم. در زدند٬ سراسیمه از جا پریدم٬ دیدم بچه‌های تبلیغات سپاه هستند. گفتند: رضا بلند شو چند تا شهید آورده‌اند. می‌خواهیم فیلم بگیریم٬ دوربین را بردار برویم. گفتم: کی‌ها هستند٬ گفتند حالا بیا برویم.

یادم افتاد که پرویز برایم روز تعیین کرده٬ گفته بود: پانزده روز دیگر این اتفاق خواهد افتاد. من گیج بودم٬ سؤال کردم که کی‌ هست؟ نگفتند. دیدم اصرار فایده ندارد٬ لباس پوشیدم و آمدم توی ماشین پیش خودم حساب کردم ببینم از روزی که پرویز رفت و آن شبی که با هم صحبت کردیم چند روز گذشته٬ دیدم دقیقا پانزده روز شده٬ اینجا دلم بیشتر لرزید٬ رفتیم معراج شهدا٬ چهار تابوت آورده بودند. بچه‌ها می‌دانستند که من علاقه خاصی به پرویز دارم.

دیدم برچسب روی یکی از تابوت‌ها را برداشته‌اند. دست به کار شدم به ترتیب از اولین تابوت فیلم گرفتم و بعد همین‌طور دومی٬ سومی به چهارمی که رسیدم دیدم اسم ندارد.

گفتم: گمنام است؟
 گفتند: حالا تو فیلم‌ات را بگیر.

در تابوت را باز کردم یک کیسه یک کیلویی خاکستر و یک استخوان ساعد دست درون آن کیسه بود. کیسه را برگرداندم. دیدم نوشته‌اند: شهید پرویز٬ داخل پرانتز٬ مصطفی امیری!

انگار دنیا بر سرم خراب شده بود. ما آن شب موعود با هم عهد کردیم که با هم برویم. ما به هم قول دادیم تا آخرش بایستیم... من مرد رفتن نبودم. وقتی اولین بار سر مزار این بزرگوار رفتم٬ دقیقا همان عکسی که من از او گرفته بودم٬ در قاب گذاشته بودند.
برچسب ها: ایرانمنش خاطره