صراط: بچههای جهاد سازندگی تهران با زحمت زیاد توانستند آن شب، خاکریز کوچکی برای جانپناه رزمندگان ایجاد کنند تا لااقل از تیر تراش مستقیم در امان بمانند، اما دشمن دستبردار نبود، زیرا این منطقه برای او ارزش حیاتی داشت.
به گزارش فارس، بسیاری از سرداران و مسئولان جنگ تحمیلی تا کنون مطالبی را در خصوص عملیات خیبر که در اسفند سال 62 در یک شرایط خاص انجام شده گفته اند. اما برای اینکه بتوان شرایط را با جزئیات بیشتر و حال و هوای بهتر درک کرد باید این حمله را از زبان رزمندگانی شنید که خود نیز در جریان این عملیات بودند.
آنچه پیش روی شماست عملیات خیبر به روایت سردار حسین معروفی است که آن ایام از رزمندگان لشکر 41 ثارالله بود و اکنون نیز فرماندهی سپاه استان سیستان و بلوچستان را بر عهده دارد. وی در برشی از کتاب «بچههای حاج قاسم» میگوید:
****
اوایل اسفند ماه سال 1362 قرار بود عملیات خیبر در منطقه جزایر مجنون انجام شود. جمعی از دوستان جلوتر به جبهه اعزام شدند. نمی دانم چه اتفاقی افتاد که من و علی اسدی چند روز با تأخیر به آنها ملحق شدیم.
به اهواز و از آن جا به مقر صحرایی لشکر در جفیر رفتیم، چون همه آن جا مستقر بودند. حکم ماموریت را تحویل معاونت نیروی انسانی لشکر دادیم. چون میبایست فرمی از سوابق پر میکردیم. بنابراین ما را در اختیار معاونت عملیات لشکر گذاشتند.
اصرار کردیم ما را به گردان ها معرفی کنید، اما آنها گفتند: «الان کادر گردان ها کامله. شما باید در اختیار عملیات باشید و مسئولیت به عهده بگیرید.
خیلی پا فشاری کردیم. ما را به گردان محرم معرفی کردند. بچه های شهر بابک، اعزامی دوره قبل عمدتا در گردان کربلا و یک گروهان دیگر هم در گردان محرم بودند. بعد از ظهر بود. رفتیم چادر فرماندهی گردان. گفتند: فرمانده خسته و در حال استراحت است، باید صبر کنید.
صبر کردیم. یک ساعت بعد رفتیم. سلام کردیم و گفتیم: فرمانده گردان کیه؟
جوانی لاغر اندام با پیراهن خاکی روی شلوار را معرفی کردند. اسمش محمود پایدار بود. خیلی ما را تحویل گرفت. سوالاتی پرسید و بعد گفت: خب، الان با شما چه کار کنیم؟
گفتم: مشکلی نیست ما رو به گروهان بچههای شهربابکی معرفی کنید.
قبول کرد. فرمانده گروهان شهربابکیها، حسین یزدانی بود. رفتیم پیش حسین. خیلی خوشحال شد. مدتی با هم در بسیج بودیم و کاملاً ما را میشناخت.
من هنوز حال مساعی نداشتم. ریشههای عصب پای راست و لگنم که ترکش خورده بود، اذیتم میکرد و پای راستم نسبت به پای چپم ضعیفتر بود.
روز اول قرار شد با گردان بدویم. ورزش، دویدن و حتی نرمش برایم مشکل بود. از میان راه برگشتم. چند روزی به همین منوال گذشت تا حالم کمی بهتر شد.
یک روز صبح که همه برای دویدن آماده شدند، دیدم فرمانده گردان هم آمده. پیراهن در شلوار و چفیه دور کمر، افتاد جلوی گردان. معلوم بود که خیلی انرژی دارد. مدام جلو و عقب گردان میرفت و همه را تشویق به ورزش و دویدن میکرد. بعد از ورزش، یک سخنرانی معنوی و عقیدتی جانانه کرد. آنجا بود که فهمیدم این مرد چقدر با فضیلت است. از همان روز علاقه خاصی نسبت به ایشان پیدا کردم. بعد از چند برخورد اولیه با هم خیلی راحت بودیم. مرا حسین صدا میزد. از آن روزی که فهمیده بود جانباز و برادر شهیدم، بیشتر حواسش به من بود.
محمود پایدار بچه جیرفت بود. فکر کنم تحصیلات حوزوی هم داشت. بچهها شیفته اخلاق خوبش بودند. کسانی که دور و بر محمود بودند جزو کسانی بودند که بیشترین اهمیت را به نماز و رعایت ادب میدادند.
روحانی گردان حجتالاسلام شیخ علیزادسر بود. ایشان هم اصالتاً جیرفتی و از ناحیه دست جانباز بود؛ به همین علت همیشه یک دستش در دستکش بود. او فقط امام جماعت و مسئلهگوی گردان نبود و پابهپای بچهها کار میکرد.
همه چیز برای عملیات خیبر آماده شده بود. من و علی اسدی، احمد تقیکنگی، اصغر انصاری و نورالله جعفری که دوستان خیلی صمیمی بودیم هم در این عملیات شرکت داشتیم.
شب حرکت، حاج قاسم میرحسینی، فرمانده تیپ یکم لشکر، با یک بلندگوی دستی قرمز رنگ آمد و برای گردان صحبت کرد. صحبتهای حاج قاسم خیلی حماسی بود. همه را به یاد اباعبدالله الحسین(ع) و روز عاشورا انداخت. او گفت: این نبرد، نبرد عاشورائیه. باید همچون امام حسین(ع) و یاراش تا آخرین قطره خون مقاومت کنیم و بجنگیم.
بعد از سخنرانی میرحسینی، همه با هم وداع کردند؛ این رسم شبهای عملیات بود. یکدیگر را در تاریکی شب در آغوش میگرفتند،حلالیت میطلبیدند و از هم طلب شفاعت میکردند. صحنه جانسوز و دردناکی بود. اشکها و زمزمهها تنها زبان گویای شبهای وداع بودند. فرصت دیدار اندک بود و معلوم نبود تا ساعاتی دیگر چه کسی زنده بماند و چه کسی شهید شود.
در تاریکی شب با دلی غرق اندوه و امید، با نورالله جعفری وداع کردم. خیلی گریه کرد و در حالی که اشک امانش نمیداد به من گفت: حسین، باید قولی بهم بدی!
گفتم: چه قولی!
گفت: قول بده اگه شهید شدی سلام منو به غلامرضا برسونی.
نورالله دوست برادر شهیدم غلامرضا بود.
گفتم: باشه قول میدم. اما تو هم باید قولی بدی.
گفت: باشه منم قول میدم.
گفتم: اگه شهید شدی باید منو شفاعت کنی.
همچنان که اشک میریخت مرا در آغوش گرفت و گفت: چشم!
من هنوز که هنوز است به قول نورالله، امیدوارم....
نورالله، فردی متدین و خوشاخلاق و 2 صبور بود و لحظهای تبسم از لبانش دور نمیشد. خیلی بزرگوار بود. همه بچهها دوستش داشتند. عموی ایشان نماینده مردم شهر بابک در مجلس شورای اسلامی بود و با آنکه عدهای از بچهها به او رأی نداده بودند، یک بار هم به رویشان نیاورد و این مسئله را مطرح نکرد.
آن شب ما را به سوی جزایر مجنون در خاک عراق حرکت دادند. تا چشم کار میکرد همه آب بود و لجنزار. ما را به وسیله قایق به نزدیکیهای منطقه عملیاتی و سپس از آنجا به دفعات با خودرو به منطقه عملیاتی ما جزیره جنوبی چاه نفت بود. حدوداً ده، پانزده کیلومتر پیاده رفتیم. غروب شده بود که به مقصد رسیدیم. نماز مغرب و عشاء را پشت خاکریز خواندیم. قرار شد گروهان ما اولین گروهان خطشکن باشد. منطقه بین ما و دشمن حدوداً هفتصد متر بود. گروهان بچههای شهربابک با همراهی جانشین گردان، جواد سنگبری اهل جیرفت، به سوی خط حرکت کرد.
یکی، دو ساعت طول کشید، اما بلدچیها اشتباه رفتند و ما نتوانستیم به هدف برسیم. دوباره با راهنمایی فرمانده از مسیری که رفته بودیم به عقب برگشتیم. خیلی ناراحت بودیم که چرا درست نرفتیم و نتوانستیم عملیات کنیم.
در مسیر رفتن، به ستون یک و عمدتاً با کمر خمیده میرفتیم. به مجردی هم که منور شلیک میشد یا مینشستیم و یا میخوابیدیم. همه بچهها زیر لب ذکر میگفتند.
دوباره برگشتیم سرجای اول. رسیدیم به خط عزیمت که فرمانده آنجا بود. بچهها خیلی خسته و کوفته بودند. قرار شد گروهان دوم که بچههای زرند بودند حرکت کنند تا ما پس از استراحتی کوتاه، جان و توان تازهای بگیریم و سپس حرکت کنیم.
پس از یک استراحت کوتاه نیم ساعته، ما را حرکت دادند. فرمانده گردان هم بین گروهان اول و دوم حرکت میکرد.
حدوداً سیصد متری رفته بودیم که عراقیها متوجه شدند و شروع کردند به آتش ریختن. عدهای از بچهها زمینگیر شدند. رسیدم به حسین یزدانی فرمانده گروهان.
گفتم: حسین چه کار کنیم؟
گفت: بچهها رو صدا بزنین، سریعتر به خاکریز دشمن نزدیک بشن.
دشمن هم منور میزد و هم آتش میریخت. ما هم با آتش به سوی او حرکت کردیم. بهحدی نزدیک شدیم که من تیربارچی عراقیها را میدیدم که روی خاکریز ایستاده و دارد به سوی ما آتش میریزد.
در همین حین، من و حسین و تقی کنگی به فرمانده گردان رسیدیم. همهاش تکبیر میگفت. فریاد میزد: به سوی دشمن حمله کنید، راهی نمونده.
بیسیمچی فرمانده، حیدر احمدپور و مسئول مخابرات گردان احمد محمدی، از بچهها شهربابک و نخعی نیز همراه پایدار بودند.
محمود پایدار تکبیر میگفت و ما هم با ایشان به طرف دشمن میشتافتیم.
آتش دشمن زیاد شده بود. یک لحظه پایدار را دیدم که خیلی احتیاط میکرد و سعی داشت از تلفات نیروها جلوگیری کند. او در حال گفتن الله اکبر بود. همین که اکبرش تمام شد، تیر به دهانش اصابت کرد و به زمین خورد. خون صورتش را فرا گرفت. در همین حین حاجقاسم با بیسیم فرمانده گردان تماس گرفت و گفت: گوشی رو بدین به پایدار!
احمد با بغض گفت: پایدار پرواز کرد!
لحظه سختی بود. باورمان نمیشد که به این زودی فرمانده گردانمان را از دست داده باشیم. فرمانده لشکر برای جلوگیری از تلفات بیشتر، دستور عقبنشینی تاکتیکی را صادر کرد. بچهها سعی کردند با برانکارد شهید پایدار را به عقب منتقل کنند، اما به دلیل حجم زیاد آتش نتوانستند. سریع به اتفاق یزدانی، بچهها را به عقب هدایت کردیم. پیکر فرمانده در میدان مین ماند و ما رفتیم. رفتیم ... تا هنوز که هنوز است شرمنده او باشیم....
در حین عقب رفتن، یزدانی خیلی ناراحت بود که چرا نتوانستیم خط را بشکنیم.
در حال عقبنشینی و تقریباً صدمتری خط عزیمت بودیم که یک گلوله خمپاره جلوی پای من و حسین افتاد. گردوخاک همهجا ر فرا گرفت. من مجروح شدم و ترکش به هر دو پایم اصابت کرد. درد و سوزش شدیدی احساس کردم. وقتی گردوخاک اطرافم فرو نشست، حسین را دیدم که روی زمین افتاده است. او را صدا زدم: حسین! حسین!
جوابی نشنیدم. سینهخیز نزدیکش شدم. آنچه را میدیدم باور نداشتم! قلبم داشت از جا کنده میشد. حسین هم پرکشیده بود. با او وداع کردم. تقدیر این بود که بهترین دوستانم در جلوی چشمم پرپر شوند و من بمانم....
درد داشتم. سینهخیر به عقب رفتم. یکی از دوستان به نام اکبر محمودی، که معاون گروهان بود، کمک کرد و مرا به پشت خاکریز انتقال داد. آنجا مقرر شد که بچهها به عقب برگردند تا زیر آتش دشمن تلف نشوند.
روحانی گردان، شیخ علی زادسر، چهار دست و پا میرفت و یکییکی بچهها را به فاطمه زهرا(س) قسم میداد و میگفت: به عقب برید! به عقب برید!
اکبر محمودی مجدداً مرا کول کرد و نزدیک سه کیلومتر به عقب برد تا به پست امداد رساند. آنجا زخمهایم را پانسمان کرده و با آمبولانس به عقب خط انتقالم دادند. یک دستگاه هاورکرافت متعلق به ارتش ما را سوار کرد و به پشت خط انتقال داد.
از آنجا به اهواز و سپس با اتوبوس حمل مجروح به اصفهان و خمینیشهر بردند. در آنجا با روی خوش از ما استقبال کردند. معمولاً پرستاران مرد نسبت به خانمها حوصله کمتری داشتند، اما در این بیمارستان، هم پرستاران مرد و هم زن، خیلی خوشرفتار و خوشبرخورد بودند و واقعاً به مجروحین رسیدگی میکردند.
بعد از دو روز از بیمارستان مرخص شدم. بنیاد شهید برایم بلیط گرفت و من با اتوبوس راهی شهربابک شدم.
پدر و مادرم که از جراحتهای قبلی من نگران بودند، وقتی مرا دیدند واقعاً خوشحال شدند. مادرم مدام مرا میبوسید. به آنها نگفتم که مجروح شدهام. نخواستم بیشتر نگرانشان کنم، اما بعداً که شنیدند خیلی ناراحت شدند.
دو گروهان از بچههای شهربابک در عملیات خیبر در گردان کربلا بودند. فتاحی و علیاصغرپور احمدی میگفتند: شب اول که گردان کربلا میخواست وارد عمل شود، یک ساعت قبل از عملیات، عراق مرتب آتش میریخت و زمین را هم با سلاحهای منحنی مثل خمپاره، کاتیوشا، توپ و هم با آرپیچی7، آرپیجی11 و تیر مستقیم شخم میزد، نبرد، نبرد سختی بود. حتی رزمندگانی که بیشترین شجاعت را در صحنههای نبرد از خود نشان میدادند، در این صحنه کلافه شده بودند. ماندن و رشادت را با عملشان در آن کارزار سخت ثابت کردند. حجم بالای آتش رسام، منطقه را مثل روز روشن میکرد.
بچههای جهاد سازندگی تهران با زحمت زیاد توانستند آن شب، خاکریز کوچکی برای جانپناه رزمندگان ایجاد کنند تا لااقل از تیر تراش مستقیم در امان بمانند، اما دشمن دستبردار نبود، زیرا این منطقه برای او ارزش حیاتی داشت.
بیشترین گلوله منحنی که در این منطقه بر سر بچهها میریخت گلوله خمپاره 60 بود که به عنوان «سلاح نامرد» شناخته میشد. این گلوله بیصدا بود و یکباره فرود میآمد، منفجر میشد و تلفات میگرفت.
خاکریزها زده شده بود. گونیها هم رسید. بچهها سنگرها را سریع درست کردند تا جانپناهی داشته باشند.
صبح روز بعد سه یا چهار گلوله خمپاره 60 به سنگر پوراحمدی و حیدر فاتحی، اصابت کرد، اما هیچکدام منفجر نشدند. این واقعاً یک معجزه الهی بود که اگر به وقوع نمیپیوست، مسلماً تعدادی از بچهها به شهادت میرسیدند.
بعداً سیدجواد حسینی فرمانده گردان و حسین فتاحی جانشین او و فرماندهان گروهانها و دستهها همه چیز و همهجا را کنترل کردند و خوشبختانه با آن حجم بالای گلوله خمپاره، اکثر بچهها زنده و سالم بودند.
حیدر ملکپور، از نیروهای جذاب، با روحیه، قرآنی، خوشفکر و خلاق بود. ایشان معاون دسته و پرچمدار گردان بود. صبحها جلوی گردان میدوید، شعار میداد و همه بچهها همراه او شعار میدادند. گردان با شعارهای او جان تازهای میگرفت.
بیشترین تکیه کلام حیدر، آیه شریفه «کم من فئه قلیله غلبت فئه کثیره باذن الله» بود.
صبح روز درگیری، حیدر اولین کسی بود که در آن معرکه شهید شد و به پرچمدار قیام عاشورا، آقایش اباالفضلالعباس(ع) پیوست.
بچهها در آن صحنه با دشمن درگیر بودند، خاکریز مناسبی هم نداشتند. فاصله آنها با عراقیها دویست و پنجاه، سیصد متر بود و دشمن یکسره آتش میریخت. اعلام شد همه از بار همراه خود (مهمات، غذا، آب) مواظبت کنند که حداقل تا سه روز خبری از غذای گرم نیست.
شب بود، ناگهان در تاریکی لندکروزی دیده شد که با چراغ خاموش از فاصله دور به سمت خط میآمد. جاده چاله چولههای زیادی داشت و منطقه هم به وسیله گلوله شخم زده شده بود.
راننده لندکروز برای اینکه خیلی از مسیر منحرف نشود، یک لحظه چراغهای ماشین را روشن و خاموش کرد. آتش زیادی روی منطقه میبارید و آدم دل و جگرداری میخواست که در آن وضعیت سخت، تن به چنین کار خطرناکی دهد.
لندکروز که نزدیک شد معلوم شد حسین ربانی است که برای بچهها آب و غذای گرم آورده، حسین آب و غذا را بین بچهها تقسیم کرد و آنها روحیه مضاعفی پیدا کردند. ناگفته نماند که در صحنه نبرد، وجود تغذیه مناسب باعث توان بیشتر و در نتیجه مبارزه بهتر میشود.
چند سنگر کمین، جلو بود که فاصله آنها با خط دشمن هفتاد، هشتاد متر و با خودمان حدود صد، صد و بیست متر بود. در آن سنگرها محمد فاضلی، عباس عسکری، اصغر محمدیان و جلیل دهقان و چند نفر دیگر کمین کرده و مواظب دشمن بودند تا در صورت هر اقدام و حرکتی، با درگیری با فریاد، خط مقدم را با خبر سازند.
قسمت اعظم خاکریزی که بچهها در آن بودند از خاکستر تشکیل شده بود. برای همین از سر تا پایشان زیر خاکستر و سیاه بود. اکثر آنها فقط چشمهایشان معلوم بود و واقعاً در آنجا اذیت میشدند. آب کم بود. همان مقداری هم که بود باید در مصرفش قناعت میشد. بچهها میگفتند: تو اون شرایط بیآبی، اکبر جباری رو دیدیم که داره وضو میگیره.
اعتراض کردیم و گفتیم: اکبر! تو داری تو این موقعیت و با این آب کم که فقط برای خوردنه وضو میگیری؟
با طمأنینه گفت: آدم وقتی میخواد پیش خدا برده باید با وضو و دست و صورت تر و تمیز و شسته بره!
همینطور هم شد و چند لحظه بعد اکبر به شهادت رسید و با وضو به دیدار خدا رفت.
گردان کربلا هنوز درگیر بود. آتش دشمن هم کم نمیشد و عدهای هم در خط جلو به عنوان کمین، مستقر بودند. قبل از آن دسته عباس میرزایی از کمین برگشته بود عقب. عباس و محمد کریمیانپور و رمضان کارگر به علیاصغر پوراحمدی، که فرمانده دسته بود، گفتند: حالا که ما برگشتهایم شما برید جلو، توی مثلثی و یه شب بمونید.
اصغر با دستهاش رفت جلو، جنگ سختی بود. احتمال درگیری تن به تن و جنگ نارنجک هم زیاد بود. دسته اصغر رفت و مستقر شد. بعد از شب اول اعلام کرد که من همین جا میمانم و برنمیگردم!
اصغر و همراهانش به جای یک شب، هفت شب را در مثلث سنگر کمین، نزدیک عراقیها ماندند.
اصغر پوراحمدی از بچههای شوخطبع بود و همیشه با طنزها و شوخیهایش روحیه رزمندگان را تلطیف میکرد. اصغر چاق و چله بود و اضافه وزن داشت. هر روز میگفت: من تصمیم جدی گرفتهام تا رژیم غذایی بگیرم و لاغر بشم!
اما اراده او د رژیم غذایی فقط تا وقتی محکم بود که غذا، خورش قیمه، خورش بادمجان و خورش سبزی بود؛ چون میل چندانی به این غذاها نداشت؛ اما موقعی که غذا مرغ و کباب بود، اصغر آقا هم میزد زیر حرفش و میگفت: امروز نمیشه رژیم گرفت، باشه یه روز دیگه!
بعد هم کلی غذا میخورد!
زمانی که از جبهه برمیگشتیم خانه، معمولاً با دوستان رزمنده هر شب منزل یکی از آنان بودیم، مادرم برای این که بیشتر پیش او باشم، زمانی که نوبت من بود سعی میکرد خیلی با بچهها خوب برخورد کند تا آنها بیشتر پیش ما بمانند و به همین دلیل مرا بیشتر ببیند. میگفت: حسین! من برای همه دوستان رزمندهات نماز میخونم و دعا میکنم.
پاسداشت سی و سومین سالگرد عملیات خیبر/۶