جمعه ۰۲ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۱۰ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۴:۲۲

چرا شهید نواب صفوی نعلین نمی‌پوشید

زنده یاد سید محسن امیرحسینی از عنفوان جوانی و همزمان با حرکت اصلاحی آیت‌الله حاج آقا حسین قمی، به عرصه سیاست گام نهاد و تا پایان حیات به این نقش آفرینی سیاسی ادامه داد.
کد خبر : ۳۵۱۷۴۴

صراط: زنده یاد سید محسن امیرحسینی از عنفوان جوانی و همزمان با حرکت اصلاحی آیت‌الله حاج آقا حسین قمی، به عرصه سیاست گام نهاد و تا پایان حیات به این نقش آفرینی سیاسی ادامه داد.

به گزارش فارس، پیرمرد 88 ساله‌ای که فرصت گفت و شنود با او را مغتنم شمردیم، از فعالان دیرین و مذهبی نهضت ملی است. زنده یاد سید محسن امیرحسینی از عنفوان جوانی و همزمان با حرکت اصلاحی آیت‌الله حاج آقا حسین قمی، به عرصه سیاست گام نهاد و تا پایان حیات به این نقش آفرینی سیاسی مباهی بود. او با پشت سر گذاردن نزدیک به 9 دهه زندگی پر فراز و نشیب و تجربه زندان‌های فراوان، روحی پر نشاط دشت، چیزی که در دیدار نخست توجه هر بیننده‌ای را به خود جلب می‌کرد. یادش گرامی باد.

 چرا شهید نواب صفوی نعلین نمی‌پوشید

*جنابعالی از چه دوره‌ای، گام به وادی سیاست گذاشتید؟ چه عواملی باعث این امر شد؟

همان گونه که استحضار دارید در سال 1321 رضاشاه رفت و محمدرضا جای او را گرفت. در آن دوره مرحوم آیت‌الله حاج‌ آقا حسین قمی، آن مرجع تقلید بزرگ و مجاهد که مدتی با روس‌ها جنگیده بود ـ البته همراه با آیت‌الله خوانساری بزرگ، آیت‌الله کاشانی از عراق به‌عنوان زیارت حضرت رضا(ع) به طرف ایران حرکت می‌کنند.

اوایل حکومت محمدرضا بود و دربار متوجه این قضیه می‌شود و دستور می‌دهد باغ طوطی حضرت عبدالعظیم را فرش و از ایشان پذیرایی کنند. آیت‌الله به باغ طوطی تشریف می‌برند و مردم هم که شنیده بودند ایشان آمده‌اند، از اطراف و اکناف ایران به آنجا می‌‌روند.

از تهران جمعیت مثل سیل برای دیدن ایشان به طرف باغ طوطی راه افتاد. ما هم جزو این افراد بودیم.

حضرت آیت‌الله قمی در روز دوم ورودشان اعلامیه‌ای می‌‌دهند و خواسته‌هایی را از شاه مطرح می‌کنند. یکی اینکه پاسبان‌ها مزاحم زنان محجّبه نشوند و هر کس که می‌خواهد حجاب داشته باشد، آزاد باشد. دوم اینکه مدارس مختلط پسر و دختر جدا شود و موارد دیگر. بعد از 24 ساعت وزیر وقت دربار اعلام کرد که اعلیحضرت همایونی، همه خواسته‌های حضرت آیت‌الله را قبول کرده. مردم جشن گرفتند و چراغانی کردند. مخصوصاً برای قضیه حجاب خیلی شادمانی کردند. حضور در آن رویداد و فرجام خوشی که داشت، اولین خاطره سیاسی بنده است.

*ابتدا با مرحوم نواب صفوی آشنا شدید یا با آیت‌الله کاشانی؟

اول با مرحوم نواب آشنا شدم. یک روز از چهارسوق بازار بزرگ تهران رد می‌شدم، دیدم یک جوان معمّم، خیلی با صلابت روی یک چهارپایه ایستاده است و دارد صحبت می‌کند و به مردم می‌گوید: «شما نشسته‌اید و به امام جعفر صادق(ع) شما توهین می‌کنند، دین شما را مسخره کرده‌اند، قرآن شما را آتش می‌زنند، کتاب دعای شما را آتش می‌زنند. شخصی به اسم سید احمد کسروی دارد این کارها را می‌کند.» خیلی تند صحبت کرد و بعد هم مردم را دعوت کرد که شب به منزل مرحوم آقای سید عباس آیت‌الله‌زاده که پسرش سید ابوالحسن آیت‌الله‌زاده است بروند. بالطبع عده‌ای آمدند. بنده هم که عشق این کارها را داشتم، همان شب اول به منزل ایشان رفتم و با مرحوم نواب آشنا شدم.

*مرحوم نواب ابتدا می‌رفت و با کسروی بحث می‌کرد. شما هم با او می‌رفتید؟

در آن جلسات نبودم، ولی مقر کسروی را دیده بودم. در نوبت اول رویاروئی عملی، مرحوم نواب زد و خوردی در خیابان حشمت‌الدوله با کسروی پیدا کرد که در آنجا نواب مجبور شد اسلحه بکشد. البته کسروی هم شلیک کرد. به هر حال آن برخورد کارگر نبود و کسروی و همراهش زخمی شدند و بعد از چند روز بیرون آمدند. این نکته را بگویم که وقتی از مرحوم نواب پرسیدند: «چرا کفش می‌پوشی؟» جواب داد: «روزی که با کسروی زد و خورد کردم و نعلینم به یک طرف افتاد، فهمیدم که نعلین کفش جنگ نیست.»

این نکته را بگویم که وقتی از مرحوم نواب پرسیدند: «چرا کفش می‌پوشی؟» جواب داد: «روزی که با کسروی زد و خورد کردم و نعلینم به یک طرف افتاد، فهمیدم که نعلین کفش جنگ نیست.»

 

*فدائیان اسلام بعد از زدن کسروی به وجود آمد یا قبل از آن؟

قبلش بود.

*اولین کسانی که دور مرحوم نواب را گرفتند چه کسانی بودند؟ فدائیان چگونه تشکیل شد؟ فضای جلساتشان چگونه بود؟

جلسات یکی از شب‌های هفته تشکیل می‌شد، یادم نیست که چهارشنبه بود یا پنج‌شنبه، ولی مرتباً تشکیل می‌شد و کم‌کم عده‌ای آمدند تا 50، 60 نفر شدند. اولین کسانی که دور مرحوم نواب را گرفتند سیدحسین و سیدعلی امامی بودند، جواد مظفری بود که ساعت‌ساز بود، علی فدائی بود، امیر عبدالله کرباسچیان بود که البته بعداً آمد... خیلی‌ها بودند.

*شما با مرحوم سید حسین امامی سابقه دوستی طولانی داشتید. او را از چه زمانی شناختید؟ چه ویژگی‌های شخصیتی داشت؟

سیدحسین امامی در بازار شاگرد بزاز بود و ما از بازار با ایشان آشنا شدیم. رفاقتمان هم خیلی صمیمی بود. بعد ایشان و سیدعلی برادرشان، را خدمت آقای نواب آوردیم و آنها هم وارد فدائیان اسلام شدند. سیدحسین خیلی خوش‌فکر و همچنین شیک‌پوش بود. یک بار به او گفتم: «همیشه لباس نو می‌پوشی؟» گفت: «همیشه لباس نو بپوش، خدا هم به تو لباس نو می‌دهد. کهنه بپوشی، همیشه لباس کهنه به تو می‌دهد!» این عقیده‌اش بود. جوان بسیار فداکاری بود و هر حرفی می‌زد، روی آن می‌ایستاد. مقداری هم درس عربی خوانده بود. روزها می‌رفت بازار و شب‌ها هم اکثراً منزل آسیدعباس آیت‌الله‌زاده می‌آمد که نواب در آنجا صحبت می‌کرد.

*از ماجرای زدن کسروی و کارهای بعدی سیدحسین امامی چه خاطراتی دارید؟

آقای نواب مخصوصاً سیدحسین و سیدعلی را فرستاد که به جلسات کسروی بروند. کسروی هفته‌ای یک شب جلسه داشت و اغلب دانشجوها و جوانان می‌رفتند. سیدحسین هم به‌عنوان دانشجو و یکی از طرفداران کسروی با کراوات و پُز خوبی می‌رفت و در آن جلسات شرکت می‌کرد.

*گویا خیلی‌ها تصور می‌کردند با کسروی رفیق است!

بله. خیلی به او نزدیک شده بود، چون می‌خواست چیزهایی را بفهمد و سر در بیاورد. می‌رفت و در جلسات شرکت می‌کرد و اخبار را می‌آورد و به‌ آقای نواب می‌داد که مثلاً امروز این حرف‌ها را زد و می‌خواهد این کارها را بکند. تا آخر هم در آن جلسات شرکت می‌کرد. در بدو ورود به جلسه هم به‌جای سلام کلمه خاصی را به کار می‌بردند که یادم نیست یک‌جور حالت رمز داشت. حتی روزی هم که سیدحسین به دادگستری رفت که کسروی را بزند، از همان کلمه استفاده کرد!

برای تعطیل کردن کارهای کسروی، علمای قم، نجف و مشهد اقدامات زیادی کردند. حتی خود مردم نامه‌هایی به شاه نوشتند. شاه هم دستور داد محاکمه‌اش کنند. دفعه اول تبرئه شد. دفعه دوم یا سوم بود که او را به دادگستری احضار کردند، سیدحسین و سیدعلی امامی به دادگاه رفتند و در حضور رئیس دادگاه و بازپرس و دادستان، او و حدّاد را که جوان و معاون کسروی بود، کشتند. بعد هم تکبیرگویان از دادگاه آمدند بیرون که دستگیرشان کردند. اینها هفت نفر بودند که البته آنها محافظ بودند، از جمله جواد ساعت‌ساز و امین نایب و دیگران. اینها را به زندان می‌برند و چند ماهی حبس بودند. در طول این مدت از نجف و جاهای دیگر فشار آوردند که اینها باید آزاد شوند، چون کارشان مورد قبول خداوند متعال و پیشوایان دینی بوده است.

*بعد از ترور کسروی، مرحوم نواب به نجف رفت و تلاش کرد دوستانش را که به زندان افتاده بودند، آزاد کند.

این را درست خاطرم نیست، اما می‌دانم که به نجف رفت. به هر حال بعد از چند ماه که در زندان بودند و علما و مردم به دربار فشار آوردند که اینها را آزاد کنند، دربار به دادستان دستور می‌دهد که آنها را آزاد کند، دادستان هم 70 هزار تومان برایشان قرار صادر می‌کند. 7 نفر بودند و برای هر کدام 10 هزار تومان قرار صادر می‌شود و می‌گوید 70 هزار تومان در صندوق دادگستری بگذارند و آزاد شوند تا موقع محاکمه. طرفداران کسروی و عوامل سفارت انگلیس فشار می‌آورند که اینها باید در زندان بمانند تا محاکمه بشوند.

70 هزار تومان در آن زمان مبلغ خیلی زیادی بود. ما قبض چاپ کردیم و در فاصله ده پانزده روز این پول را جمع کردیم.

*بیشتر چه کسانی پول می‌دادند؟

بازاری‌ها. پول را بردیم و به صندوق دادگستری دادیم که آزادشان کنند، گفتند: «نمی‌شود و باید در زندان بمانند.» یکی دو ماهی در زندان دادگستری ماندند تا اینکه آنها را به ارگ آوردند و دادگاه نظامی تشکیل دادند. دادستان سروان جوانی بود و در جلسه آخر دادگاه گفت: «انجام قتل دو نفر به دست سیدحسین و سیدعلی امامی و پنج نفر دیگر مسجّل است، ولی چون این پرونده، یک پرونده ملّی است، من از رأی خودم که اعدام آنهاست، صرف‌نظر می‌کنم». بعد هم دو سه ساعت شور کردند و بعد آمدند و گفتند که همه اینها آزادند.با سلام و صلوات و گل و شیرینی آنها را آوردند و هر شب یکی از بازاری‌ها آنها را برای سور و مهمانی به منزلش دعوت می‌کرد.

*کیفیت آشنایی شما با آیت‌الله کاشانی چگونه بود؟

موقعی که عضو فدائیان بودم، کم‌کم به منزل آیت‌الله کاشانی هم می‌رفتم. البته بعدها روابط فدائیان با آیت‌الله کاشانی دستخوش فراز و نشیب‌هائی شد و آن گرمی سابق را نداشت. در روزنامه «نبرد ملت» که در آن دوره، ارگان فدائیان اسلام بود، توهین بدی به آیت‌الله کاشانی درج شد که نمی‌خواهم آن جمله را عرض کنم. آقا نواب را خواستند و پرسیدند: «من چه کرده‌ام که مرا با ... مقایسه کردی؟» مرحوم نواب  فقط گفت: «چرا وقتی رئیس مجلس بودید مشروب‌فروشی‌ها و مراکز فسق و فجور را نبستید؟» بماند که آقا ریاست مجلس را به اجبار قبول کرد که بین گروه‌های مختلف اختلاف نیفتد. هیچ‌وقت هم مجلس نرفت. به هر حال مرحوم نواب گفت: «باید زن‌ها را از ادارات جمع می‌کردید، مراکز فساد و مشروب‌فروشی‌ها را می‌بستید...» و از این مسائل. آقا فرمود: «الان مسئله ما جنگ با انگلستان است. موضوع اصلی به دست آوردن این منبع مهم ملی و به سرانجام رساندن موضوع نفت است. اجازه بدهید نهضت پیروز بشود، بعد این اقدامات را انجام بدهیم. الان اگر حرف بزنیم، تفرقه می‌افتد و یک عده موافق و مخالف پیدا می‌شود و وحدت را از دست می‌دهیم. اگر به نتیجه برسیم، حتماً این کار را انجام خواهم داد.» نواب با عده‌ای آمده بودند و بلند می‌شوند و بیرون می‌روند.

*توافق نکرده بودند؟

نه، نواب زیر بار نرفت و بینشان شکرآب شد.

*از جریان تیراندازی به طرف شاه و دستگیری آیت‌الله کاشانی و تبعید ایشان به لبنان چه خاطراتی دارید؟

شخصی به نام میرفخرایی به شاه تیراندازی می‌کند و نمی‌دانم از آن فاصله نزدیک چطور تیر به شاه اصابت نمی‌کند و این چه ‌جور تیری بوده که فقط لب شاه خراش برداشت! نمی‌دانم، ولی میرفخرایی را همان جا زدند و کشتند و آیت‌الله کاشانی را نصف شب دستگیر و به لبنان تبعید کردند. چند ماهی در آنجا بودند. موقعی که برگشتند طاق نصرت‌های متعددی را در پامنار، میدان توپخانه و جاهای دیگر زدیم و مردم هم برای استقبال هجوم آوردند. دکتر بقایی هم آن شب در منزل آیت‌الله کاشانی سخنرانی جالبی کرد. بعد هم که مردم همیشه به منزل آیت‌الله کاشانی می‌آمدند و اجتماعات ادامه داشت تا نهضت نفت.

*جنابعالی زیاد به منزل آیت‌الله کاشانی می‌رفتید. ایشان از لحاظ شخصیتی چه ویژگی‌هایی داشت و خاطرات شخصی شما از منش رفتاری ایشان چیست؟

ایشان مجتهد بزرگ و نامداری بود و حتی من با اینکه کسی نبودم، اجازات اجتهاد ایشان را دیده بودم. حتی مرحوم میرزا محمدتقی شیرازی هم نه تنها اجتهاد ایشان را تأیید کرده بود، بلکه در احتیاطات خود مقلدان را به ایشان ارجاع داده بود. خیلی رحیم و مهربان بود و اگر کسی درخواستی داشت، نه نمی‌گفت. برای همه گرفتاران توصیه می‌‌نوشت و مصدق همین را به کنایه می‌گفت: «آقا! شما سه کیلو توصیه‌نامه فرستاده‌اید!» آقای کاشانی می‌گفت: «من می‌نویسم احقاق حق کنید. چیز زیادی نمی‌نویسم.» حتی دو نفر که با هم دعوا داشتند، پیش آقا آمدند و ایشان زیر نامه‌شان نوشت احقاق حق کنید. قاضی آمد که کدام را نوشته‌اید؟ آقا گفتند: «من نوشته‌ام احقاق حق کنید، ننوشته‌ام حق را به کدام‌یک بدهید. به هر کسی که حق با اوست، حقش را احقاق کنید.» ایشان خیلی دل‌رحم بود. با وجود آن جایگاه اجتماعی از نظر مادی هم چیزی نداشت. یک خانه خرابه داشت که آن هم ارثی بود. از اواخر عمر ایشان دو تا خاطره دارم. یکی مربوط به روزی بود که یک روز حضرت امام آمدند دیدن ایشان.

*شما امام را دیدید؟

بله. حتی در نماز معروف عید قربان هم، امام صف سوم یا چهارم پشت سر آیت‌الله کاشانی ایستاده بودند. آیت‌الله کاشانی در باره بعضی از روحانیون اعلامیه‌ای داده بود. امام در دیداری به ایشان فرمودند: «آقا! بهتر بود که این را نمی‌نوشتید.» آیت‌الله کاشانی گفتند: «حاج‌آقا روح‌الله! شما بعد از آیت‌الله بروجردی مرجع می‌شوید و می‌فهمید خون دل من از کجاست.»

*بعدها امام هم همان گلایه‌ها را مطرح کردند.

بله، یک خاطره من هم مربوط به موقعی است که شاه به دیدن آیت‌الله کاشانی آمد. من نبودم، ولی شب که رفتم گفتند، شاه همراه با قائم‌مقام رفیع که گمانم وکیل مجلس بود، به دیدن آیت‌الله کاشانی آمده بود. شاه بالای پله‌ها که رسیده بود، پرسیده بود:‌ «منزل آیت‌الله کاشانی همین است؟» چون منزل ایشان خیلی ساده و قدیمی بود. شاه بدون اطلاع قبلی هم آمده بود. به هر حال به طبقه دوم به ملاقات آیت‌الله کاشانی می‌رود. آقا شاه را نصیحت می‌کنند و می‌گویند: «پشتگرمی تو مردم باشند، نه شمشیر و سرنیزه. کاری کن که ملت طرفدارت بشوند. سرنیزه دوام ندارد.»

شاه موقعی که می‌خواهد برود، چکی را زیر تشک آقا می‌گذارد. آقا می‌گویند: «چک را بردار و برو. اسم من توی دفتر پدرت هم که خیلی ادعا داشت، نبود. می‌خواهم توی دفتر تو هم نباشد!»

*موقعی که ایشان فوت کردند، شما منزلشان بودید؟

نه، در بازار بودم که خبر دادند و رفتیم منزل ایشان که خیلی شلوغ بود. در ده سال آخر عمر آقا خیلی به ایشان جسارت کردند. کریم‌پور شیرازی در روزنامه‌اش جسارت و اهانت را از حد گذراند، طوری‌که آقا او را نفرین کردند.

*خودتان شنیدید؟

بله، آقا وقتی دید که در طرحی پرچم انگلیسی را روی عمامه ایشان گذاشته و چاپ کرده، خیلی ناراحت شد و نفرینش کرد و خداوند هم خیلی زود جزای کریم‌پور را داد و به دستور اشرف آتشش زدند. آیت‌الله کاشانی خیلی حلیم و صبور بود و به‌ این سادگی‌ها از کوره در نمی‌رفت. یک شب دیدم کنار خیابان پامنار نشسته. این در حالی بود که چند سال قبل از آن، وقتی آیت‌الله کاشانی اعلامیه می‌داد، نه فقط بازار تهران که همه بازارهای ایران می‌بستند، دیدم کنار خیابان نشسته. پرسیدم: «آقا! چرا اینجا نشسته‌اید؟» گفت: «تاکسی‌ها سوار نمی‌کنند!» تا این حد جسارت کردند. در شبی هم به منزلش ریختند، من آنجا بودم...

*این موضوع بسیار مهمی است. باید در ادامه گفتگو به تفصیل از شما بپرسم. در دورانی که عزم و بسیج عمومی برای ملی‌شدن نفت به وجود آمد، شما با کدام‌یک از ملّیون آشنا شدید؟ دکتر مصدق را کجا دیدید؟ آیا با سایر اعضای جبهه ملی از جمله حسین مکّی، مظفر بقایی و دیگران آشنا بودید؟

اکثر اینها، از جمله حائری‌زاده، آزاد و مخصوصاً مکّی و دکتر بقایی خیلی زیاد به منزل آیت‌الله کاشانی می‌آمدند. من در آنجا با اینها آشنا شدم، مخصوصاً با سیدابوالحسن حائری‌زاده که رهبر اقلیت و خیلی با شخصیت بود و نقش زیادی هم در نهضت داشت. یک روز در مجلس با عصبانیت در مورد مصدق گفت: «این مردک دیوانه است. ما پول نداریم. ژاپنی‌ها آمده‌اند از ما نفت بخرند، تا با آقا صحبت می‌کنی، غش می‌کند و می‌رود زیر پتو!»  

*دکتر بقایی از نظر شخصیتی چه‌جور آدمی بود؟

در اینکه ایشان فردی ملی بود، حرفی نیست، چون من خیلی به ایشان نزدیک بودم و حتی مدتی هم در زندان با ایشان بودم. بعد از ترور هژیر همه را گرفتند. همه را دو سه شب بعد آزاد کردند، اما دکتر بقایی را یک هفته‌ای نگه داشتند. دکتر بقایی مرد سیاستمداری بود و در مجلس سخنرانی‌های اساسی مال او بود و در نهضت ملی هم نقش اساسی داشت. چند تا روزنامه هم داشت، از جمله شاهد و سفیر که وقتی شاهد را توقیف می‌کردند، در روزنامه سفیر تیتر می‌زد که: «روزنامه شاهد توقیف شد!» علی زهری هم که خوش‌فکر و کاردان بود، با دکتر بقایی بود. دکتر بقایی خیلی احساساتی بود و تمایل زیادی به مردم داشت.  

*بعضی‌ها می‌گویند که حضور دکتر بقایی در کنار آیت‌الله کاشانی موجب انحراف فعالیت‌های ایشان شد، چون دکتر بقایی آدم فاسدی بود و...

بی‌ربط می‌گویند. خیلی‌ها می‌آمدند و غیبت دکتر بقایی را نزد آیت‌الله کاشانی می‌کردند که مثلاً او نماز نمی‌خواند و... آیت‌الله کاشانی می‌گفت: «ما تقوای سیاسی می‌خواهیم. خیلی‌ها هستند که نماز می‌خوانند، اما با دشمن سازش می‌کنند.» منظور این نیست که آقا نماز نخواندن را قبول داشت، ولی می‌گفت در شرایطی که هستیم، تقوای سیاسی برایمان مهم‌تر از تقوای فردی است. خیلی‌ها بودند که نماز می‌خواندند، روزه هم می‌گرفتند و متدین هم بودند، ولی می‌رفتند و با انگلیس سازش می‌کردند!

*از انتخابات مجلس شانزدهم بگویید که در آن تقلب شد.

بعد از تقلب در انتخابات مجلس شانزدهم گفتند مصدق می‌خواهد مقابل کاخ برود. منزل مصدق با منزل شاه فاصله زیادی نداشت. به دیدن مصدق رفتیم و حدود 150، 200 جوان که اکثراً دانشجو بودند، پشت سر مصدق بودند و شعارشان هم «سکوت»، یعنی بود. شعار نمی‌دادند. مصدق تا کاخ مرمر آمد و رفت داخل یکی از اتاق‌های کاخ که به خیابان مشرف بود. ما هم 50، 60 نفر بودیم که در خیابان، علیه انتخابات تحصن کردیم. حائری‌زاده، بقایی، مکی، آزاد و... خلاصه اقلیت در خانه شاه بودند. پاییز بود و شب‌ها هوا سرد بود و ما چادری زدیم و چند روزی ماندیم. غذای ما را هم حسن شمشیری می‌آورد. بعضی وقت‌ها هم خانه مصدق غذا می‌پختند و از پنجره به ما می‌دادند. این قضیه چند روزی طول کشید.

روز چهارم پنجم بود که شاه با اسکورتش آمد. ما تقریباً 50 متر با او فاصله داشتیم که آمد و با ماشین رفت داخل محوطه کاخ. یک نفر خبرنگار به اسم خورشیدی بود که تا شاه آمد برود، فریاد زد: «زنده باد شاه! مرگ بر انتخابات!» شاه رفته بود داخل و پرسیده بود اینها که هستند؟ به او گفته بودند که مصدق و دیگران در کاخ هستند و به انتخابات اعتراض دارند. 24 ساعت بعد، شاه انتخابات را باطل اعلام کرد.

قضیه تقلب هم از این قرار بود که اول کاندیداهای جبهه ملی بالا آمدند، چون من خودم از جمعیت نگهبانان آزادی بودم. دکتر بقایی گفته بود چشم از صندوق برنمی‌دارید. شب‌ها صندوق‌ها را به مسجد سپهسالار می‌آوردند و پلمب می‌کردند. ما هفت هشت نفر بودیم که دو ساعت به دو ساعت پاس می‌دادیم. یک روز موقع ناهار مکی آمد. یکی از طلبه‌ها خبر داد که یک نفر آمده و دارد صندوق‌ها را عوض می‌کند. مکی آمد پشت در بزرگ مجلس فریاد زد: «مردم! صندوق‌های رأی شما را عوض کردند.» شخصی به اسم سلطانی، معلوم نیست از کجا به شبستان مسجد سپهسالار می‌رود و رأی‌های داخل صندوق‌ها را عوض می‌کند و آرای خودش را می‌اندازد که این باعث تحصن شد.

*در ابطال انتخابات دو عامل نقش داشت. یکی تحصّن اعضای جبهه ملی و یکی هم کار سیدحسین امامی در زدن هژیر. خاطره‌تان از زدن هژیر و اعدام امامی چیست؟

بعد از کشته شدن سیداحمد کسروی، مرحوم نواب ایشان را مأمور می‌کند که هژیر را بزند.

شهید نواب صفوی به سیدحسین مأموریت داد که برود هژیر را بزند. دربار هر سال در روزهای دهم، یازدهم و دوازدهم محرم در ارگ، مجلس روضه‌خوانی می‌گرفت. بعد نمی‌دانم به چه مناسبت، مراسم را به مسجد سپهسالار منتقل کردند. هژیر کارگردان این برنامه بود. نمی‌دانم سال دوم بود یا سوم که سید حسین امامی مأمور شد هژیر را بزند. هژیر ایستاده بود و هیئت‌های عزاداری که می‌آمدند و برمی‌گشتند، هژیر به سردسته‌هایشان یک تاق شال می‌داد. سیدحسین رفت مقابل هژیر قرار گرفت و سر او را هدف قرار داد. بعد هم فکر کرد که ممکن است نمرده باشد، با دسته اسلحه چندتایی به سر او زد.

*شما هم بودید؟

بله. در مسجد سپهسالار بودم. سیدحسین امامی و چند نفر از ماها را گرفتند و به زندان بردند. در همان سه روز اول، سید حسین را اعدام کردند.

*از اعدام او چگونه خبردار شدید؟

توی زندان بودیم که روزنامه آوردند و مطلع شدیم. برادرش سیدعلی هم در زندان با ما بود. برای سیدحسین در زندان ختم گرفتیم. دکتر بقایی هم با ما بود و همان‌ طور که اشاره کردم دیرتر از همه ما از زندان بیرون رفت. یک کیسه هم داشت که شب‌ها می‌رفت و داخل آن می‌خوابید! سید مصطفی کاشانی هم با ما در زندان بود که بعداً مسمومش کردند. خیلی‌ها بودند و زندان ما چند ماه طول کشید. سیدحسین قبلاً سابقه کشتن کسروی را هم داشت و به همین دلیل او را سریع در میدان توپخانه اعدام کردند. ایشان خیلی خوش‌صدا بود و قرآن را بسیار قشنگ می‌خواند. بعدها گفتند وقتی در راه که او را برای اعدام می‌بردند، قرآن را با صدای بلند می‌خواند، پاسبان‌ها تحت تأثیر قرار می‌گرفتند.

*موقعی که شما از زندان بیرون آمدید، وکلای جبهه ملی به مجلس رفته بودند و ماجرای زدن رزم‌آرا پیش آمد. از اعتراضاتی که از منزل آیت‌الله کاشانی شروع می‌شد و به جلوی مجلس می‌کشید و نیز از ترور رزم‌آرا چه خاطراتی دارید؟

ملی‌شدن نفت مصادف بود با نخست‌وزیری رزم‌آرا که با این کار مخالف بود. باعث کشته شدنش هم جمله‌ای بود که در مجلس گفت که: «ایرانی‌ها بلد نیستند لولهنگ درست کنند، چه برسد به اداره کردن صنعت نفت.» البته این یک وجه قضیه ترور رزم‌آرا بود. وجه دیگری هم داشت و آن هم این بود که کم‌کم در محافل خیلی خصوصی شایع شده بود که او می‌خواهد علیه شاه کودتا کند. آیت‌الله فیض فوت کرده بودند و دربار برای ایشان در مسجد شاه مجلس ختم گرفت. دربار برای علمایی که از دنیا می‌رفتند، ختم می‌گرفت. به رزم‌آرا پیغام می‌دهند که شما بروید و ختم را جمع کنید. گفته بود: «به شاه بگویید من کارم زیاد است و نمی‌توانم بروم. کس دیگری را بفرستید.» آمدند و گفتند: «اعلیحضرت گفته حتماً خود شما باید بروید!»

*برنامه‌ریزی فدائیان اسلام برای این ترور چگونه بود؟

خلیل طهماسبی کنار حوض ایستاد. و دو نفر هم مقابل او ایستادند. آنها جوان و ساواکی بودند. بارانی هم تنشان بود. نه خلیل آنها را می‌شناخت و نه آنها خلیل را می‌شناختند. ساواک برنامه‌ای ترتیب داده بود که رزم‌آرا کشته شود. آنها چرا آمده بودند؟ برای اینکه اگر دست خلیل لرزید و نتوانست رزم‌آرا را بزند، اینها او را بزنند.

*شما آن دو نفر را دیدید؟

بله، جوان بودند و 25، 26 سال داشتند. خلیل رزم‌آرا را زد و تکبیر گفت. آن دو نفر هم رزم‌آرا را زدند.

*به نظر شما تیر خلیل طهماسبی رزم‌آرا را کشت یا تیر آن دو نفر؟

تیر خلیل، چون به سر رزم‌آرا زد. از آن دو نفر اسمی برده نشد. بعد از مضروب شدن رزم‌آرا، خلیل و آن دو نفر را گرفتند و بردند. فردای آن روز آن دو نفر را از ایران فرستادند بیرون! توی مجلس از دولت سئوال کردند:‌ «سه تا تیر به سر رزم‌آرا خورده. یکی را خلیل طهماسبی زده، دو تای دیگر کار کیست؟» دولت نتوانست جواب بدهد.

به هر حال خلیل را به زندان بردند و چند ماهی در زندان بود. چند ماه بعد مجلس اعلام کرد که اگر خلیل طهماسبی رزم‌آرا را ترور کرده باشد، چون این یک مسئله ملی و مذهبی است، مجلس ایشان را تبرئه می‌کند.

*یعنی مجلس هم با قید «اگر» این مسئله را تصویب کرد.

باید هم می‌گفت اگر، چون اگر را نمی‌گفت که رسماً کشتن رزم‌آرا به گردن خلیل می‌افتاد. این ایهام به خاطر این بود که او را بی‌گناه نشان دهند. بعد هم خلیل را با سلام و صلوات از زندان بیرون آوردند.

*خود شما چگونه با خلیل طهماسبی آشنا شدید و چه شخصیتی داشت؟

من قبلاً با او آشنا نبودم. نجّار بود و در حزب زحمتکشان هم عضو بود و یک بار که ریخته بودند چاپخانه‌ای را که روزنامه شاهد را چاپ می‌کرد، ببندند، تیری چوبی به پشت در چاپخانه کوبیده بود. بعد از شهادتش دکتر بقایی گفت: «آن تیر را بگذارید به یادگار بماند، چون کار خلیل است.»

خلیل بسیار غیرتی و متدین بود. برادر شهدای واحدی یک بار به من گفت: «اگر ضربان قلب نواب موقع اعدام مثلاً 100 بود، ضربان قلب خلیل 50 بود!» این‌قدر قوی و آرام بود.

آن شبی که نواب، واحدی و ذوالقدر را دستگیر کردند، خلیل را نگرفتند. بعداً که او را گرفتند توی بشکه پر از خرده شیشه ریختند و قل دادند و همه بدنش خونین و مالین شده بود و بعد هم اعدامش کردند.

*بعد از اولتیماتوم مرحوم نواب به آیت‌الله کاشانی، آیا رابطه‌تان را با فدائیان اسلام ادامه دادید؟

ولی دورادور احوال آنها را بررسی می‌کردم و هویت بهرام شاهرخ را هم به آنها اطلاع دادم و گفتم که جاسوس است.

*مسئله ارتباط فدائیان اسلام با بهرام شاهرخ بسیار مهم است. اگر در این باره هم خاطراتی را بیان کنید، مفید خواهد بود.

من که اطلاعی از این جریان نداشتم، فقط بچه‌ها به من گفتند که بهرام شاهرخ آمده و به دست نواب مسلمان شده! مقداری هم پول و اسلحه آورده بود. مرحوم نواب خیلی به اسلحه نیاز داشت. نمی‌دانم چه کسی به من گفت یا چطور این فکر به ذهنم خطور کرد که این جاسوس است، ولی برای مرحوم نواب پیغام دادم که، «آقا! ایشان جاسوس است. نیامده مسلمان بشود، دروغ می‌گوید. نیامده مسلمان بشود، آمده بساط شما را به هم بزند.» که ایشان پیغام داد: «نه پسرم! هر کس که شهادتین گفت مسلمان و جانش در پناه اسلام است.» من اصرار کردم که، «آقا! این‌طور نیست. به او اطمینان نکنید»، اما او نپذیرفت و بعد هم بین اینها اختلاف افتاد و عده‌ای از جمله سید هاشم حسینی که نفر دوم یا سوم فدائیان بود و همه دستورات ایشان را اطاعت می‌کردند، از جمعیت جدا شدند. البته افرادی مثل شیخ مهدی حق‌پناه البته تا آخر با نواب بودند.

*دولت بعد از جریان ملی شدن نفت، به بهانه‌ای واهی، مرحوم نواب را 20 ماه زندان انداخت. از بازتاب‌های این رویداد چه خاطراتی دارید؟

آیت‌الله کاشانی با همه مسائل و مصائبی که برایشان درست کرده بودند، چون خیلی دل‌رحم بود، باز از فدائیان اسلام و نواب طرفداری می‌کرد. برخورد ایشان با فدائیان اسلام با برخورد آیت‌الله بروجردی با آنان بسیار متفاوت بود. حتی وقتی نواب را اعدام کردند، عده‌‌ای از طلاب علیه آیت‌الله بروجردی حرف زدند که: «آقا! با بودن شما چرا باید نواب صفوی اعدام شود؟» موقعی که اینها را اعدام کردند، آیت‌الله کاشانی در زندان بود.

*صبح روز اعدام آنها، آیت‌الله کاشانی را گرفتند. از زندان 20 ماهه نواب چه خاطره‌ای دارید؟

برای ازادی مرحوم نواب، 30، 40 نفر از جمله کرباسچیان، علی احرار، شهاب، اسدالله صفا و... در زندان قصر متحصن شدند و اعتصاب غذا کردند. من هم یک روز رفتم و آنجا را دیدم. وضعشان بد نبود. در انتقاد از آیت‌الله کاشانی مطالبی می‌گفتند. من به نواب گفتم: «نه آقاجان! این‌طور نیست» و توضیح دادم. کرباسچیان آنجا ایستاده بود و گفت: «نه آقا! اینها آمده‌اند اوضاع را به هم بریزند.» من دیدم فایده ندارد و آمدم بیرون.

*از روز 30 تیر و مقدمات آن چه خاطره‌ای دارید؟

وقتی دکتر مصدق استعفا داد، من منزل آیت‌الله کاشانی بودم. می‌خواست وزیر جنگ شود و وقتی شاه قبول نکرد، استعفا داد. فکر نمی‌کرد این‌طور می‌شود. به آیت‌الله کاشانی خبر دادند و ایشان اعلامیه داد که اگر مصدق سر کارش برنگردد، من اعتراضات مردم را به دربار متوجه می‌کنم. شاه هم سابقه آیت‌الله کاشانی را می‌دانست که وقتی اعلامیه می‌داد، همه بازار می‌بستند و از ایشان حرف شنوی داشتند، ترسید و بعد از سه چهار روز که از نخست‌وزیری قوام‌السلطنه گذشت، او را معزول کرد. موقعی که مصدق سر کار برمی‌گردد، وزیر جنگ را به خود شاه بر‌گرداند. شاه پرسید: «این چه کاری بود؟ عده زیادی کشته و زخمی شدند و تعداد بیشتری صدمه دیدند. اول نپذیرفتی، حالا هم این سمت به شما داده شد، دو باره برگرداندی!»

در روز 30 تیر چه جاهایی رفتید؟

آیت‌الله کاشانی که اعلامیه داد، رفتیم جلوی مجلس که با اسب آمدند و به مردم تاختند و تیراندازی کردند و عده‌ای شهید شدند. 17 نفر از اینها را خود ما به ابن‌بابویه بردیم. ابوالفتح صرافان اینها را توی غسالخانه ابن‌بابویه شست و همان‌جا دفن کردند. همین حضور مردم در صحنه و فداکاری آنها با اکراه باعث شد که شاه مصدق را برگرداند.

*از رئیس مجلس شدن آیت‌الله کاشانی چه خاطراتی دارید؟ ایشان به مجلس نمی‌رفت و به زور هم ریاست را پذیرفت.

اشاره کردم که بین جبهه ملی‌ها و نیز نمایندگان مرتبط با توده‌ای‌ها بر سر ریاست مجلس اختلاف افتاد. آیت‌الله کاشانی دید که اگر این وضعیت ادامه پیدا کند، وضع مجلس به هم می‌خورد. ایشان هم در تمام طول ریاست مجلس فقط یک روز عصر به آنجا رفت، هیچ وقت دیگر نرفت و مجلس را نواب رئیس اداره می‌کردند.

*مصدق در نوبت اول که اختیارات شش ماهه خواست، آیت‌الله کاشانی با توجه به شرایط مخالفتی نکرد، اما بعد که این دوره تمام شد و اختیارات یکساله خواست، آیت‌الله کاشانی مخالفت کرد که به ترور شدید شخصیت ایشان و در نهایت به جریان حمله منزلشان منتهی شد. از آن مقطع چه خاطراتی دارید؟

مصدق آدم خودخواهی بود. در وطن‌پرستی او تردید ندارم. به هیچ‌وجه طرفدار خارجی‌ها نبود. فقط لجباز و یکدنده بود و می‌گفت: «حرف، حرف من است!» آیت‌الله کاشانی می‌گفت:‌ «مجلس هست، وزرا هستند، ‌باید امور با همراهی و همکاری آنها اداره شود»، ولی او لجبازی می‌کرد و یک ذره هم که در مقابل خودش مقاومت می‌دید، غش می‌کرد. به او می‌گفتند: «نخست‌وزیر زیر پتو!!» خیلی سماجت داشت که حرف خودش را به کرسی بنشاند. در مورد همان اختیارات شش ماهه اول هم اقلیت مجلس با او مخالفت کرد. دکتر بقایی از همان اول مخالفت کرد و گفت: «وقتی مجلس هست، اختیارات شش ماهه یعنی چه؟» به هر حال مصدق در دوره اختیارات شش ماهه نتوانست کار درخوری کند و وقتی اختیارات یکساله خواست، صدای همه در آمد و آیت‌الله کاشانی هم محکم ایستاد و مجلسی‌ها و اقلیت هم خیلی سر و صدا کردند. حق این است که در آن شرایط عده کمی طرفدار مصدق بودند، بقیه بریده بودند و حرف مصدق را نمی‌خواندند. اختیارات یکساله را به او ندادند و او هم مجلس را منحل کرد، آن هم به وضعیت بسیار مبتذلی.به هرحال نهضت ملی فرصت خوبی بود که ازکف رفت.

در آستانه انحلال مجلس، آیت‌الله کاشانی جلساتی سیاسی را در منزلش برگزار می‌شد

*تا در مورد عواقب این اقدام مصدق به عامه مردم اطلاع‌رسانی کند. در دو شب اول درگیری‌های کوچکی بود تا شب سوم که عده‌ای به سرکردگی داریوش فروهر حمله شدیدی به منزل آیت‌‌الله کاشانی کردند. شما آنجا بودید؟

بله، آقای فروهر رئیس حزب پان‌ایرانیست بود و در میان جوان‌ها عده‌ای طرفدار داشت. آن شب هم آنها به منزل آیت‌الله کاشانی حمله کردند. البته قبل از آن برق خیابان پامنار را قطع و بعد با چوب و سنگ حمله کردند. آن شب چند نفر از نمایندگان مجلس هم آنجا بودند. بنده خدا حدّاد آدم میانسالی بود که او را زدند و کشتند.

*شما خودتان داریوش فروهر را دیدید؟

نه ندیدم، ولی شنیدم که او دستور می‌داد. دیگران او را دیده بودند.

*واکنش آیت‌الله کاشانی چه بود؟

موقعی که خانه را سنگباران کردند، همه فرار کردند، ولی آقا همان جا توی حیاط نشسته بود و از جایش تکان نخورد! بسیار آدم قوی و محکمی بود. افراد حاضر خیلی نگران ایشان بودند.

*خیلی‌ها در سال‌های پس از 28 مرداد تا هم اینک، نیروهای مذهبی مخصوصاً آیت‌الله کاشانی را به دست داشتن در این رویداد و ساقط کردن مصدق متهم کرده‌اند. حرفشان هم این بود که شعبان جعفری و طیب که جزو ابواب جمعی 28 مرداد بودند، از آیت‌الله کاشانی دستور گرفته‌اند!

ابداً این‌طور نبود. باعث 28 مرداد، خود مصدق شد، یعنی او 28 مرداد را به وجود آورد. خائن نبود، ولی قُدّ بود. آقای کاشانی به او نامه نوشت که، «این سرلشکر زاهدی را که در مجلس متحصن شده، آزاد نکن. اگر آزادش کنی، کودتا می‌کند و خود تو را از بین می‌برد.» مصدق جواب داد: «من مستحضر به پشتیبانی ملت هستم!» همین‌طور هم شد. وقتی سرلشکر زاهدی را آزاد کرد، خیلی طول نکشید تا 28 مرداد به وجود آمد و به شاه خبر دادند که بیا، مصدق را برداشتند. چیزی که مذهبی‌ها را ترساند، قدرت گرفتن توده‌ای‌ها بود. راه‌پیمایی که می‌کردند، سرتاسر خیابان‌ها پر می‌شد. از آن بدتر و خطرناک‌تر اینکه عده زیادی را در رده‌های بالای افسران ارتش داشتند. چند تا از آنها با من زندانی بودند.

*توده‌ای‌ها در روزهای آخر هر توهینی که توانستند به مظاهر مذاهب در جامعه، نیروها و پیشوایان مذهبی مردم از آیت‌الله کاشانی کردند. مصدق چرا اینها را آزاد گذاشته بود؟

نمی‌دانم والله. انگلیسی‌ها دست بردار نبودند و در تمام امور دخالت می‌کردند. اینکه چرا مصدق اینها را آزاد می‌گذاشت؟ نمی‌دانم. به هر حال بعد از 28 مرداد عده‌ای از افسران توده‌ای را گرفتند، گروه اول را اعدام کردند و گروه دومشان زنده ماندند، از جمله شلتوکچی با ما در زندان بود. زن و بچه‌های اینها می‌روند قم و به همه مراجع مراجعه می‌کنند که به شاه بگویید اینها را نکشد و تخفیف بدهد. نتیجه نمی‌گیرند و می‌آیند پامنار منزل آیت‌الله کاشانی. من آن روز در آنجا بودم. 50، 60 نفر زن و بچه و پیرمرد جمع شدند آنجا و گریه و زاری که شوهران ما را می‌کشند، آقا! به دادمان برسید. یک عده را کشته‌اند، یک عده دیگر هنوز زنده‌اند. آیت‌الله کاشانی فرمود: «من با دربار مخالفم و دربار با من مخالف است. کسی به حرف من گوش نمی‌دهد. کاری نمی‌توانم انجام بدهم.» آنها التماس کردند و آقای کاشانی که خیلی دل‌رحم بود، استخاره کرد که آیا با دربار تماس بگیرد یا نه؟ و خوب آمد. ابوالقاسم گازری آنجا بود. آقای کاشانی گفت: «ابوالقاسم! دربار را بگیر.» گازری تلفن را گرفت و گفت: «آیت‌الله کاشانی می‌خواهند با اعلیحضرت صحبت کنند.» جواب می‌شنود که اعلیحضرت دارند در باغ قدم می‌زنند. به آقا گفتند، آقا فرمود: «بگو به ایشان اطلاع بدهید.» به شاه اطلاع دادند و دو دقیقه طول نکشید که شاه آمد پای تلفن. آیت‌الله کاشانی گفتند: «عده‌ای از اینها اعدام شده و عده‌ای زنده‌اند. زن و بچه‌هایشان اینجا ریخته‌اند و دارند گریه و زاری می‌کنند. به اینها رحم کنید و به شوهران و پدران اینها یک درجه تخفیف بدهید.» شاه یک کلمه می‌گوید: «آقا! اگر اینها می‌ماندند، نه شما بودید، نه من.» آقا بلافاصله می‌گویند: «حالا که هم شما هستی هم من!» به هر حال شاه حرف آقای کاشانی را پذیرفت و به آنها یک درجه تخفیف داد و شدند حبس ابد.چند تا از اینها مثل شلتوکچی و عمویی با من در زندان بودند.

*شما در 28 مرداد شاهد بودید که چه کسانی صحنه‌گردان بودند؟

از میدان حرکت کردند و «زنده‌باد شاه» گفتند. رفتارهای مصدق راه را برای آنها هموار کرده بود. واقعاً توده‌ای‌ها داشتند مملکت را می‌بردند و مصدق هم قدرت ایستادگی در برابر آنها را نداشت و در عین حال یکدنده هم بود. باید به حرف آیت‌الله کاشانی گوش می‌داد. آیت‌الله کاشانی می‌گفت: «خدایا! هر کسی هر جوری از من غیبت و به من توهین کرده، او را می‌بخشم، ولی از کسانی که به من تهمت زده‌اند که با انگلیسی‌ها رابطه دارم، نمی‌گذرم». خیلی برایش سنگین بود.

*نقش مرحوم طیب در 28 مرداد چه بود؟

طیب و حسین رمضان یخی و بعضی از لات‌های تهران رگه‌های مذهبی داشتند و دسته راه می‌انداختند و جلوی دسته حرکت می‌کردند و با توده‌ای‌ها مخالف بودند. یکی از دلایل حرکتشان در 28 مرداد هم همین بود.

*خیلی‌ها در حق مرحوم طیب اجحاف می‌کنند و او و شعبان جعفری را در کنار هم قرار می‌دهند.

ابداً این‌طور نیست. شعبان جعفری لات و بی‌سواد و رسماً طرفدار دربار بود و هر کسی را که مخالف دربار بود، می‌زد، ولی امثال طیب برای خودشان یلی بودند و رسماً از دربار طرفداری نمی‌کردند. شعبان در خیابان خیام زورخانه‌ای داشت. شعبان حتی به پامنار هم آمد و با طرفداران آیت‌الله کاشانی زد و خورد هم کرد. اگر طیب در جریان 28 مرداد شرکتی هم داشت در واکنش به توده‌ای‌ها و از روی علایق مذهبی‌اش بود. اگر مطلقاً طرفدار شاه بود، در 15 خرداد در برابر او قرار نمی‌گرفت. خدا رحمتش کند.