عبدي در سؤالاتي كه از او پرسيديم و نگاهي كه به مجموعه داستان وي انداختيم، اصرار دارد كه سعي در جذب حداكثري مخاطبان خودش و به نوعي تلاش در شموليت آنها دارد با اين حال علاقه و ايدههاي شخصي خودش را نيز در نوشتن داستانهايش بيواسطه نيم مييابد. گفت و گو با عبدي به بهانه انتشار تازهترين مجموعه داستانش با نام«بايد تو را پيدا كنم» از سوي نشر چشمه صورت گرفت كه در ادامه از نگاه شما ميگذرد.
جناب عبدي در برخورد با مجموعه داستان شما انگار با يك موقعيت دو گانه روبهرو هستيم. از سويي برخي از داستانهاي شما بيشتر به سبك و سياق خاطره است و برخي ديگر نيز به شكلي كاملاً حرفهاي داستان؛ اين گردش و تغيير آيا دليل داشته است؟
خوشحالم كه اين را ميشنوم و اين به نظر من يعني موفقيت. بعد از انتشار اين مجموعه داستان، نظرات زيادي به من رسيد، يعني داستانهاي متعدد از سوي افراد متعدد، برگزيده شناخته و به من معرفي شدند. اين همان چيزي است كه من ميخواستم يعني درست است كه داستانهاي من بنا به تأييد خود شما هم چند گانهاند اما اينها داستان جامعه ما به شمار ميآيند و ميتواند به بخشي از جامعه كتابخوان ما از نظرگاههاي مختلف پاسخ دهد. من هم قاعدتاً خوشحالم كه موقعيتهايي را ايجاد ميكنم كه حتي با وجود ضعيف بودنش به زعم برخي، عموميت دارد و قشر زيادي ميتوانند آن را بخوانند. به قول دوست خوبم محمد رحيم اخوت اگر در يك مجموعه داستان دو اثر خوب هم باشد براي انتشار آن مجموعه كافي است.
خود شما هم به اين موضوع معتقديد؟
نه، من اين حرف را به اين شكل و صورت قبول ندارم. من ميگويم اگر ۱۰ يا ۱۵ داستان در يك مجموعه قرار ميگيرد بايد مجموعه آن پيشنهادهاي مختلفي مقابل ادبيات داستاني ما و مخاطبانش قرار دهد، آن هم در ادبياتي كه در آن نويسندگان ما با زحمت خودشان در حال تبديل شدن به نويسنده هستند. در اين فضا من به عنوان نويسنده بايد سعي كنم پيشنهادات بيشتري به مخاطبم ارائه دهم و اين رمز موفقيت است. شما مجموعه داستانهاي معاصر غير ايراني را نگاه كنيد. مثلاً داستانهاي كوتاه ويليام ترور كه در چند سال اخير در ايران منتشر شده است را نگاه كنيد. در خوانش آنها براي اينكه انتخاب كنيد كدام داستان بهترين داستان است، دچار ترديد ميشويد. ترديد از اين حيث كه نميتوانيد مشخص كنيد كه كدام اثر برترين است.
و اين به نظر شما يعني موفقيت؟
شايد، مهم اين است كه يك سنت داستاننويسي و اصولي مثل هنرهاي دستي در ايجاد آن وجود دارد و تجربه حقيقت آن را به اثبات رسانده است.
شما در جايي داستانهاي اين مجموعه را داستان سرزمين خودتان گفته بوديد. با اين اوصافي كه ما تا اينجا از شما شنيدم به نظرم ميرسد كه گويا در پس ذهن شما مردمان روزگار كنوني ما چندان صاحب قصه نيستند.
من موضوعي را كه ميگوييد به همان سنت قصهنويسي مرتبط ميدانم كه در كشور ما نبوده و قبلا هم در مصاحبههايم گفته بودم كه رقيبي مثل شعر در كشور ما ماجراي داستان را تحتالشعاع خود قرار داده است. يعني داستانهاي قديمي ما هم قالب شعر به خود گرفتهاند يعني مثلاً شاهنامه يا مثنوي معنوي و حتي آثار نظامي. پس مردم ما صاحب قصههاي منظوم فراواني هستند و تنها در دوران معاصر بوده كه با ورود داستان و نويسندگي مدرن كمي شعر توانست كنار برود و داستان هم توانست از آن اندكي جلو بزند. اين موضوع الان هم در حال اتفاق است اما ما در دوره تثبيت نيستيم.
پس دوره تثبيت داستان، دوره سكون داستانسرايي نيست. فكر ميكنم منظور شما اين باشد؟
بله، ما جامعه قصه دار و قصهگو و قصهشنويي هستيم اما اين تا مدتها در عرصه داستاننويسي مطرح نميشد و خب نواقصش هم بالطبع ديده نميشد تا اينكه كمكم اين موضوع به نوعي رفع و رجوع شد تا حالا كه اصلاً معلوم نيست جرياني به نام داستاننويسي در شرايط متحول امروز باقي ميماند يا خير.
منظورتان كدام شرايط است؟
منظورم شوق و جريان رجوع از داستان به سمت داستان كوتاه و داستانك است كه ميتواند همه عقبه داستاني ما را مثل سيلي بشويد و با خود ببرد.
خب اين بر ميگردد به ذائقه مخاطب كه به هر صورت به خود شكل گرفته است.
من با اين نظر كه مجموعه داستان بخواهد سير تحول و تطور فكري نويسنده را به رخ مخاطب بكشد. مخالفم. ما داستان ميگوييم تا در ابتداييترين كار خودمان را روايت كنيم. پس اگر مجموعه داستان در اين روايت است در وهله نخست خود نويسنده است كه تمايل به آن داشته و اين باز خود نويسنده است كه آنقدر خرده داستان در وراي ذهنش داشته و دارد كه داستانهايش از نظر فكري و روايي طيف وسيعي از وقايع را شامل ميشود.
اين نويسنده است كه در اين پروسه ميتواند مدعي شود كه با چه اندازهاي از توان و با چه قدرتي كار را به انجام ميرساند يعني ضمن ايجاد تنوع با توجه كار ميكند. از زبان و تكنيك بهره ببرد و از تنوع در لحن و بيان و مكان روايت و... در واقع منظور من اين است كه نويسنده بايد خودش را به رخ ذائقه مخاطبش بكشاند و سوژهاش را در دستور زبان روايتش و تركيب و ساختار جملاتش هم بياورد. من لااقل اين كار را ميكنم. شايد بگويند اين كار آماتوريسم است و تجربهگرايي ولي من حس خوبي به آن دارم. من القاي حس عاطفي در قصههايم را با چيز ديگري عوض نميكنم چون همه چيزهايي را كه براي زندگي سالم انساني لازم است، در درون خودش دارد؛ يعني همه دوست داشتنيها و افسردگيها؛ همه حسرتها را در كنار همه دوست داشتنها. براي من مهم نبوده و نيست كه هر اثرم مجموعهاي از داستانهاي يك شكل باشد. من دوست دارم كه اينطور نباشد و خب فكر ميكنم مخاطب من هم اين را فهميده باشد.
به نظرم شما يك ايده غير نوشتاري نيز در پخش سوژه هايتان در طول كتاب داريد يعني مجموعه حرفهاي به قول معروف حسابتان را يكجا نميزنيد. درست حس ميكنم؟
بله، من قصهها و ايدههايم را در طول كتاب آگاهانه پخش كردهام. داستانهاي نرم را در يك سوي كتاب و داستانهاي سخت تر را در سوي ديگر. شايد به نوعي به دنبال ايجاد تعادل بودهام. اين تنوعي است كه اتفاق افتاده است و خب براي آن عمدي بوده است.
برخي داستانهايتان هم انگار براي خودش تافته جدا بافتهاي است كه در اين قامتي كه ترسيم كرديد، نميگنجد.
بله، داستاني مثل داستان قطار عادي انديمشك را با موضوع خاصي نوشتم و خب در قد و قواره اين تقسيم بنديها كه گفتم نيست اما نكته جالب اين است كه اين داستان اساساً قبل از نوشته شدن داستانهاي اين مجموعه نوشته شده است و كار تازهاي نيست. جالب است بدانيد آخرين داستاني كه براي اين مجموعه نوشته شد اولين داستان مجموعه است. شايد داستان قطار عادي را بايد در كار قبليام ميآوردم اما فضاي عاطفي آن آثار مانع از اين كار شد.
برخي داستانها هم انگار فارغ از زمان نوشتن از حيث تكنيك نوشتن به اين موضوع دچار است كه در قواره اين مجموعه نيست؟
خب اين نظر شماست و نظر برخي ديگر ميتواند اين نباشد. من فكر ميكنم براي تصوير كردن يك فضاي مردانه در شهري دور از هياهو كه زندگي خاصي بر آن حاكم است و از قضا از نظر جنس حس داستاني لازم بود كه در همين مجموعه قرار بگيرد، لازم بود شكل روايت تغييري بكند و خب اين شد كه شد.
از صحبتهاي شما به اين نتيجه رسيدم كه هوشمندي خاصي در انتخاب داستان براي حضور در قالب يك كتاب از سوي شما وجود دارد. سؤالي كه از ابتدا در اين رابطه ذهن من را كنجكاو كرده اين است كه چرا با وجود اين ذكاوت تا اين اندازه دير شروع به انتشار اثر كرديد؟
من دير منتشر كردم چون دير شروع به نوشتن كردم.
چرا دير شروع به نوشتن كرديد؟
صادقانهاش اين است كه تا قبل از آن مشغول زندگي عادي خودم بودم. قبلاً البته در سالهاي خيلي دور علاقه به شعر داشتم و در آن حوزه كار ميكردم، اما جدي نبود. چيزي در حد اوقات فراغت برايم بود. در سال ۸۲ بود كه ابتدا با شعر و بعد با داستان دوباره شروع كردم. در آن سال يادم هست اولين داستان مجموعه قلعه پرتقاليها را نوشتم. يادم هست نگارشش كه تمام شد، دو روز بعد از آن حس كردم باز هم بايد بنويسم. با فاصله سه يا چهار روز داستان دومم را نوشتم و بلافاصله در مجله هفت چاپ شد. آنجا بود كه فهميدم بايد زودتر از اينها مينوشتم و البته كوتاهي از خودم بود. حالا هم به همين خاطر است كه عجله دارم كه زود به زود بنويسم.
پس از گذشته تأسف ميخوردي؟
نه به آن صورت. شايد اگر زودتر شروع كرده بودم به آن نتيجه دلخواهم نميرسيدم و فكر نميكنم بيشتر از آني بودم كه الان هستم.
گفتوگو با عباس عبدي به بهانه انتشار مجموعه داستاني «بايد تو را پيدا كنم»
ادبيات ما سنت داستاننويسي ندارد
عباس عبدي را نديدم. تنها صدايش را شنيدم و عكسي كه برايمان فرستاد. صدايش به چهرهاش ميخورد؛ گرم و صميمي و گيرا و همچون سوژههايي كه براي داستانهايش انتخاب ميكند، بسيار گيرا و گرم صحبت ميكرد.