صراط: دفاع پرس نوشت: این روزها که صحبت از مردم مقاوم و مظلوم دزفول است به دیدار خانواده «آریانپور» میرویم. خانوادهای که در یک روز 10 نفر از اعضای درجه یک و 13 نفر از اعضای درجه دوم خود را از دست داده است.
23 نفر شهید. زن، مرد، کودک، پیر و جوان. درد جانکاهی است که تا کنون التیام نیافته است.
«محمود آریانپور» یک از سه بازمانده آن روز سخت برایمان از خودش میگوید. از لحظاتی که زیر آوار در انتظار مرگ بوده است. از آن لحظهای که نو عروسش به همراه 22 نفر دیگر از اعضای خانوادهاش را از دست داد.
آریانپور چنین روایت میکند: میخواهم از شهری برایتان بگویم که با وجود تمام مشکلات هرگز قد خم نکرد، با این که نزدیک به 3 هزار بمب و 176 موشک 9 و 12 متری به این شهر اصابت کرد ولی مردم این شهر مقاومت کردند و تا آخر ایستادند و هرگز پشیمان نشدند.
خاطرم هست که ساعت 17:30 بعد از ظهر روز 28 آذر 1361 بود که از سپاه به منزل آمدم. به خانه که رسیدم پدرم را دیدم که مشغول آبیاری درختهای مقابل منزل است. پس از سلام و احوالپرسی به داخل خانه رفتم. همه جمع بودند. خواهران و برادرانم و بعضی از اعضای فامیل نزدیک. کنار آنها نشستم. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که صدای انفجار مهیبی همه را از جا کند. همه به حیاط منزل دویدیم. با دیدن ستون بزرگی از دود و خاک که به هوا برخاسته بود فهمیدیم که موشک زدهاند.
با موتورم سریع به محل حادثه که تقریبا یک کیلومتر با منزل ما فاصله داشت رفتم. وقتی به آن جا رسیدم هنوز دود و خاک از زمین بلند میشد. کم کم مردم برای کمک رسیدند و بنده هم خیلی بیقرار بودم. انگار کسی مرتب در گوشم زمزمه میکرد که برگرد به خانه.
برگشتم به خانه و خانوادهام را بیقرار و سردرگم یافتم. بعد از دلداری دادن و آرام کردن آنها متوجه عدم حضور همسرم شدم. به اتاقم رفتم دیدم که «مرضیه» با چادر سفید بر روی سجاده نشسته و ذکر میگوید. متوجه شدم که بین دو نماز است. با مهر محل اصابت موشک را داشتم برایش شرح میدادم و در حال گفتن این جمله بودم: «الان مردم زیر آوار چه کار میکنند؟» که یک دفعه احساس کردم عزرائیل دارد جانم را به سختی میگیرد. مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم.
بعدها فهمیدم که فشار سختی که تحمل میکردم بر اثر موج شدید انفجار موشک 12 متری بود. در همان لحظات سخت نگاهم به سقف اتاق افتاد. دیدم که سقف اتاق همراه با آجر و آهن و منبع آب و آتش در آسمان مثل گردباد میچرخند! ناگهان ضربهای شدید به کمرم خورد و نفسم را کامل بند آورد. به طوری که توان ناله کردن هم نداشتم. دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم همه جا تاریک و ساکت بود. نمیدانستم چه شده است. هرچه فکر کردم چیزی یادم نیامد. انگار مغزم پاک شده بود. میخواستم بلند شوم. اما نتوانستم. هر چه توان داشتم در پاهایم جمع کردم اما باز هم توان بلند شدن نداشتم. تمام بدنم زیر تلی از خاک بود. فقط دست راستم آزاد بود. پیش خودم گفتم شاید فلج شدهام. خیلی ترسیدم.
کم کم به ذهنم شروع به فعالیت کرد، یادم افتاد که رفته بودم به محل حادثه موشک اول و بعد از این که به منزل برگشتم موشک دوم به وسط منزل ما اصابت کرد. برای این که موقعیت خودم را بدانم دستم را به اطرافم کشیدم. دستم به سنگی خورد. حدس زدم که در زیر زمین منزل سقوط کردهام. چون اتاق ما درس بالای زیرزمین بود. بعدها فهمیدم که پس از اصابت موشک به منزل کف اتاق فرو میریزد و من و همسرم به داخل زیرزمین سقوط میکنیم.
به یاد همسرم که افتادم شروع کردم به صدا زدن او. ولی جوابی نشنیدم. گفتم شاید بیهوش است و با دست شروع به گشتن اطرافم کردم. ولی او را نیافتم. بعد از لحظاتی یادم افتاد که همسرم بر سر سجاده نماز بود. من هم به تاسی از او گفتم حالا که موقع رفتن از دنیاست چه بهتر که با نماز بروم. شاید خداوند رحیم تخفیفی در نامه اعمالم بدهد و مرا ببخشد.
با دست راستم تیمم کردم. برای سه رکعت نماز مغرب نیت کردم. وقتی شروع به خواندن نماز کردم متوجه شدم که در وسط سوره حمد بیهوش میشوم. این کار را تا سه مرتبه انجام دادم ولی بر اثر ضعف شدید ناشی از خونریزی نتوانستم حمد را تمام کنم. در نتیجه به گفتن شهادتین و راز و نیاز با تنها مونس خود اکتفا نمودم. زیرا با خودم فکر میکردم که اینجا دفن خواهم شد و کسی مرا پیدا نخواهد کرد. از خدای رحمان میخواستم که اگر میخواهد مرا ببرد، راضی هستم، اما شهید بمیراند، به او میگفتم خدایا اگر تو نبخشی پس چه کسی مرا ببخشد. مرا مورد عفو و بخشش خود قرار ده.
توی همین خوف و رجا بودم که کم کم صدایی توجهم را به خود جلب کرد. خودش را معرفی کرد و من فهمیدم که پدر عبدالمحمد است. او بعد از این که مرا در آن تاریکی پیدا کرد و از زیر خاکها بیرون کشید روی کول خود انداخت. به خاطر این که پلهها تخریب شده بودند، چهار دست و پا و با زحمت بسیار زیادی مرا به بالای زیرزمین منزل رساند و به آمبولانس منتقل کرد.
بعدها فهمیدم که ایشان ابتدا همسرم را پیدا میکند و او قبل از بیهوشی کامل میگوید که محمود هم با من در اتاق بود و احتمالا همین اطراف است. متاسفانه همسرم در مسیر بیمارستان به شهادت رسید.
برادرم مسعود 9 ماه پیش در تاریخ 7 فروردین 1361 در عملیات فتح المبین به شهادت رسیده بود و حالا 23 نفر از اعضای خانوادهام.
از خواهر کوچکم فقط پوست سر و موهایش پیدا شد، از پدرم چند تکه که به خرابههای آن سمت خیابان پرتاب شده بود و از برادر کوچکم هیچ چیز.
در ساعاتی که زیر آوار بودم درسهای زیادی آموختم. خدای مهربان را سپاسگزارم که کلاسی بالاتر از هر کلاس دنیایی و آن هم چه زیبا، گرانقدر و پرمحتوا و روشنگر حقایق برای من فراهم کرد. در زیر آوار به یقین رسیدم که هنگام مرگ هیچ چیز و هیچ کس به درد انسان نمیخورد جز اعمال هر کس و هیچ کس به جز خداوند مهربان و رحیم دوست و مونس و غمخوار انسان نیست.
23 نفر شهید. زن، مرد، کودک، پیر و جوان. درد جانکاهی است که تا کنون التیام نیافته است.
«محمود آریانپور» یک از سه بازمانده آن روز سخت برایمان از خودش میگوید. از لحظاتی که زیر آوار در انتظار مرگ بوده است. از آن لحظهای که نو عروسش به همراه 22 نفر دیگر از اعضای خانوادهاش را از دست داد.
آریانپور چنین روایت میکند: میخواهم از شهری برایتان بگویم که با وجود تمام مشکلات هرگز قد خم نکرد، با این که نزدیک به 3 هزار بمب و 176 موشک 9 و 12 متری به این شهر اصابت کرد ولی مردم این شهر مقاومت کردند و تا آخر ایستادند و هرگز پشیمان نشدند.
خاطرم هست که ساعت 17:30 بعد از ظهر روز 28 آذر 1361 بود که از سپاه به منزل آمدم. به خانه که رسیدم پدرم را دیدم که مشغول آبیاری درختهای مقابل منزل است. پس از سلام و احوالپرسی به داخل خانه رفتم. همه جمع بودند. خواهران و برادرانم و بعضی از اعضای فامیل نزدیک. کنار آنها نشستم. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که صدای انفجار مهیبی همه را از جا کند. همه به حیاط منزل دویدیم. با دیدن ستون بزرگی از دود و خاک که به هوا برخاسته بود فهمیدیم که موشک زدهاند.
با موتورم سریع به محل حادثه که تقریبا یک کیلومتر با منزل ما فاصله داشت رفتم. وقتی به آن جا رسیدم هنوز دود و خاک از زمین بلند میشد. کم کم مردم برای کمک رسیدند و بنده هم خیلی بیقرار بودم. انگار کسی مرتب در گوشم زمزمه میکرد که برگرد به خانه.
برگشتم به خانه و خانوادهام را بیقرار و سردرگم یافتم. بعد از دلداری دادن و آرام کردن آنها متوجه عدم حضور همسرم شدم. به اتاقم رفتم دیدم که «مرضیه» با چادر سفید بر روی سجاده نشسته و ذکر میگوید. متوجه شدم که بین دو نماز است. با مهر محل اصابت موشک را داشتم برایش شرح میدادم و در حال گفتن این جمله بودم: «الان مردم زیر آوار چه کار میکنند؟» که یک دفعه احساس کردم عزرائیل دارد جانم را به سختی میگیرد. مثل مار زخمی به خودم میپیچیدم.
بعدها فهمیدم که فشار سختی که تحمل میکردم بر اثر موج شدید انفجار موشک 12 متری بود. در همان لحظات سخت نگاهم به سقف اتاق افتاد. دیدم که سقف اتاق همراه با آجر و آهن و منبع آب و آتش در آسمان مثل گردباد میچرخند! ناگهان ضربهای شدید به کمرم خورد و نفسم را کامل بند آورد. به طوری که توان ناله کردن هم نداشتم. دیگر چیزی نفهمیدم.
وقتی به هوش آمدم همه جا تاریک و ساکت بود. نمیدانستم چه شده است. هرچه فکر کردم چیزی یادم نیامد. انگار مغزم پاک شده بود. میخواستم بلند شوم. اما نتوانستم. هر چه توان داشتم در پاهایم جمع کردم اما باز هم توان بلند شدن نداشتم. تمام بدنم زیر تلی از خاک بود. فقط دست راستم آزاد بود. پیش خودم گفتم شاید فلج شدهام. خیلی ترسیدم.
کم کم به ذهنم شروع به فعالیت کرد، یادم افتاد که رفته بودم به محل حادثه موشک اول و بعد از این که به منزل برگشتم موشک دوم به وسط منزل ما اصابت کرد. برای این که موقعیت خودم را بدانم دستم را به اطرافم کشیدم. دستم به سنگی خورد. حدس زدم که در زیر زمین منزل سقوط کردهام. چون اتاق ما درس بالای زیرزمین بود. بعدها فهمیدم که پس از اصابت موشک به منزل کف اتاق فرو میریزد و من و همسرم به داخل زیرزمین سقوط میکنیم.
به یاد همسرم که افتادم شروع کردم به صدا زدن او. ولی جوابی نشنیدم. گفتم شاید بیهوش است و با دست شروع به گشتن اطرافم کردم. ولی او را نیافتم. بعد از لحظاتی یادم افتاد که همسرم بر سر سجاده نماز بود. من هم به تاسی از او گفتم حالا که موقع رفتن از دنیاست چه بهتر که با نماز بروم. شاید خداوند رحیم تخفیفی در نامه اعمالم بدهد و مرا ببخشد.
با دست راستم تیمم کردم. برای سه رکعت نماز مغرب نیت کردم. وقتی شروع به خواندن نماز کردم متوجه شدم که در وسط سوره حمد بیهوش میشوم. این کار را تا سه مرتبه انجام دادم ولی بر اثر ضعف شدید ناشی از خونریزی نتوانستم حمد را تمام کنم. در نتیجه به گفتن شهادتین و راز و نیاز با تنها مونس خود اکتفا نمودم. زیرا با خودم فکر میکردم که اینجا دفن خواهم شد و کسی مرا پیدا نخواهد کرد. از خدای رحمان میخواستم که اگر میخواهد مرا ببرد، راضی هستم، اما شهید بمیراند، به او میگفتم خدایا اگر تو نبخشی پس چه کسی مرا ببخشد. مرا مورد عفو و بخشش خود قرار ده.
توی همین خوف و رجا بودم که کم کم صدایی توجهم را به خود جلب کرد. خودش را معرفی کرد و من فهمیدم که پدر عبدالمحمد است. او بعد از این که مرا در آن تاریکی پیدا کرد و از زیر خاکها بیرون کشید روی کول خود انداخت. به خاطر این که پلهها تخریب شده بودند، چهار دست و پا و با زحمت بسیار زیادی مرا به بالای زیرزمین منزل رساند و به آمبولانس منتقل کرد.
بعدها فهمیدم که ایشان ابتدا همسرم را پیدا میکند و او قبل از بیهوشی کامل میگوید که محمود هم با من در اتاق بود و احتمالا همین اطراف است. متاسفانه همسرم در مسیر بیمارستان به شهادت رسید.
برادرم مسعود 9 ماه پیش در تاریخ 7 فروردین 1361 در عملیات فتح المبین به شهادت رسیده بود و حالا 23 نفر از اعضای خانوادهام.
از خواهر کوچکم فقط پوست سر و موهایش پیدا شد، از پدرم چند تکه که به خرابههای آن سمت خیابان پرتاب شده بود و از برادر کوچکم هیچ چیز.
در ساعاتی که زیر آوار بودم درسهای زیادی آموختم. خدای مهربان را سپاسگزارم که کلاسی بالاتر از هر کلاس دنیایی و آن هم چه زیبا، گرانقدر و پرمحتوا و روشنگر حقایق برای من فراهم کرد. در زیر آوار به یقین رسیدم که هنگام مرگ هیچ چیز و هیچ کس به درد انسان نمیخورد جز اعمال هر کس و هیچ کس به جز خداوند مهربان و رحیم دوست و مونس و غمخوار انسان نیست.