صراط: ما نه صدقه میپذیریم، نه ترحم طلب میکنیم، حق ما یک محمل است که با چوبش سر بشکنیم و یک منبر که فرازش خطبه بخوانیم...
به گزارش فارس، شهید میشوی و اهل و عیال را میسپاری به امون خدا. و چه جایی مطمئن تر از امون خدا؟! اما خوب دوستان و اقوام و آشنایان هم چند روزی دور و بر خانواده ات را میگیرند و کنارشان برایت اشک میریزند اما میدانی؟! خاک سرد است حتی اگر شهید باشی. چند روز که بگذرد و آب ها از آسیاب بیافتد همه میروند پی زندگی خود و دیگر یادشان میرود در گوشه و کنار این شهر هستند فرزندانی که هنوز خاک مزار پدر و نبودش برایشان سرد نشده.
آنچه میخوانید دست نوشته ای است از همسر شهید مدافع حرم محمد بلباسی که سال گذشته در منطقه خان طومان سوریه در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید.
بسمالله
یکم:
میثم: میبینی بابا... میبینی؟ تو این غارم نمیذارن تنها باشیم! دیر اومدی رفیق سیدمیرزا، دیر اومدی رفیق بابا، اینقدر خودتون رو مشغول کردید که بزرگ شدن ماها رو ندیدید...
حیدر: اون سیدمیرزایی که ما میشناختیم خیلی میبخشید...
بادیگارد/ ابراهیم حاتمیکیا
دوم:
چقدر این صحنه به چشمم آشناست...
بند پوتینش را بست، کوله را هم به دوشش انداخت،سر من و روی بچهها را بوسید، آنقدر سریع دور شد که اشک چشمم فرصت سقوط هم پیدا نکرد.
یادم رفت بپرسم «که برمیگردی؟» یادم آمد این صحنه را در روضهها دیده بودم. حسین بر ذوالجناح نشسته بود و اطفال دور مرکبش.
برمیگردی؟
سوم:
بچههای محمد زود بزرگ میشوند مثل گلی که در نور آفتاب زود قد میکشد تا خودش را به آن برساند. دیدهای؟
گلهای سایهنشین، ساقههای بلندی دارد مثل بخت این بچهها...
نمیدانم دوستان و همرزمان محمد متوجه این قدکشیدن میشوند یا نه، ولی دیر نیست روزی که لبان بچههای محمد هم به گلایه باز شود... بچهها که بزرگ شوند خیلیها را ریز میبینند!
چهارم:
هر شهیدی کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنه خون اوست و زمان انتظار میکشد تا پای آن شهید به آن کربلا رسد و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست...
من نمیگویم، آوینی میگوید،حالا تو فرض کن هر کربلا یک شام بلایی دارد که سهم عیال و اطفال اوست. ما نه صدقه میپذیریم، نه ترحم طلب میکنیم، حق ما یک محمل است که با چوبش سر بشکنیم و یک منبر که فرازش خطبه بخوانیم...
یا اشبه الرجال و لارجال!
بچههای محمد دارند بزرگ میشوند.
به گزارش فارس، شهید میشوی و اهل و عیال را میسپاری به امون خدا. و چه جایی مطمئن تر از امون خدا؟! اما خوب دوستان و اقوام و آشنایان هم چند روزی دور و بر خانواده ات را میگیرند و کنارشان برایت اشک میریزند اما میدانی؟! خاک سرد است حتی اگر شهید باشی. چند روز که بگذرد و آب ها از آسیاب بیافتد همه میروند پی زندگی خود و دیگر یادشان میرود در گوشه و کنار این شهر هستند فرزندانی که هنوز خاک مزار پدر و نبودش برایشان سرد نشده.
آنچه میخوانید دست نوشته ای است از همسر شهید مدافع حرم محمد بلباسی که سال گذشته در منطقه خان طومان سوریه در دفاع از حرم حضرت زینب(س) به شهادت رسید.
بسمالله
یکم:
میثم: میبینی بابا... میبینی؟ تو این غارم نمیذارن تنها باشیم! دیر اومدی رفیق سیدمیرزا، دیر اومدی رفیق بابا، اینقدر خودتون رو مشغول کردید که بزرگ شدن ماها رو ندیدید...
حیدر: اون سیدمیرزایی که ما میشناختیم خیلی میبخشید...
بادیگارد/ ابراهیم حاتمیکیا
دوم:
چقدر این صحنه به چشمم آشناست...
بند پوتینش را بست، کوله را هم به دوشش انداخت،سر من و روی بچهها را بوسید، آنقدر سریع دور شد که اشک چشمم فرصت سقوط هم پیدا نکرد.
یادم رفت بپرسم «که برمیگردی؟» یادم آمد این صحنه را در روضهها دیده بودم. حسین بر ذوالجناح نشسته بود و اطفال دور مرکبش.
برمیگردی؟
سوم:
بچههای محمد زود بزرگ میشوند مثل گلی که در نور آفتاب زود قد میکشد تا خودش را به آن برساند. دیدهای؟
گلهای سایهنشین، ساقههای بلندی دارد مثل بخت این بچهها...
نمیدانم دوستان و همرزمان محمد متوجه این قدکشیدن میشوند یا نه، ولی دیر نیست روزی که لبان بچههای محمد هم به گلایه باز شود... بچهها که بزرگ شوند خیلیها را ریز میبینند!
چهارم:
هر شهیدی کربلایی دارد که خاک آن کربلا تشنه خون اوست و زمان انتظار میکشد تا پای آن شهید به آن کربلا رسد و آنگاه خون شهید جاذبه خاک را خواهد شکست...
من نمیگویم، آوینی میگوید،حالا تو فرض کن هر کربلا یک شام بلایی دارد که سهم عیال و اطفال اوست. ما نه صدقه میپذیریم، نه ترحم طلب میکنیم، حق ما یک محمل است که با چوبش سر بشکنیم و یک منبر که فرازش خطبه بخوانیم...
یا اشبه الرجال و لارجال!
بچههای محمد دارند بزرگ میشوند.