صراط: محمدیه قبلا شلوغ بود و پرجمعیت، حالا از آن همه جمعیت ، فقط خاله بتول مانده با شش تا خانواده دیگر... آنها هم که بروند چراغ روستای محمدیه برای همیشه خاموش میشود.
محمدیه، به همین چند خانواده زنده است؛ به همانهایی که با وجود همه مشکلات ماندهاند و اینجا زندگی میکنند؛ همان چند نفری که دل نکندهاند هنوز از روستا. حتی اگر مثل خاله بتول سقف خانهشان آوار شده باشد:« الان را نگاه نکن که روستا اینقدر سوت وکور است، قبلا شلوغتر بود، اما چون آب نداشتیم ، گاز نداشتیم، همه یکی یکی گذاشتند رفتند...»
این را خاله بتول میگوید. وقتی در حیاط خانهاش ایستادهایم . « شما چرا ماندی؟»این را هم ما میپرسیم.
آه میکشد و میگوید:« من جایی ندارم که بروم... از اول که بهدنیا آمدم همینجا بودم، همینجا هم پیر شدم، همینجا هم خاک میشوم...»
خانه خاله بتول، با وجود این حفره خالی بزرگ روی سقفش، هنوز تنها پناه آنهاست؛ خاله همینجا گوشه اتاق آشپزی میکند، بچههایش اگر خانه باشند، اگر حوصله داشته باشند همنیجا تلویزیون نگاه میکنند تا شب بشود. شبها اما حکایت این خانه یک حکایت دیگر است؛ شب که میشود صاحب خانه، پتو، لحاف و تشکها را جمع میکند و میآورد بیرون . میاندازد روی زمین؛ آنها شب را در حیاط خانه صبح میکنند:« از وقتی زلزله آمده، دیگر جرات نداریم توی خانه بخوابیم، میترسیم سقف بریزد روی سرمان خواب باشیم نتوانیم فرار کنیم...»
آنها از شانزدهم فروردین تا همین امروز، شبهایشان را همین جا گذراندهاند؛ جرات زیر سقف خوابیدن را ندارند:« یک بار همین چند وقت پیش عقرب پسرم را همینجا نیش زد، اما چاره نداریم، بهتر از این است که سقف بریزد روی سرمان. اصلا کجا بخوابیم زیر کدام سقف؟ بیایید خودتان ببینید! »
خاله بتول این را که میگوید، پرده سفید رنگ در ورودی را کنار میزند، تکرار میکند:« بیایید خودتان ببینید!»
ما از چهارچوب در میگذریم، صدای ناله در بلند میشود. ترکهای روی دیوارها هشدار ورود ممنوع میدهند، آهسته پا میگذاریم به داخل اتاق. همانجا که تا پیش از این حکم پذیرایی خانه را داشت و حالا دیگر رنگ مهمان به خودش ندیده. کف اتاق هنوز پر از آوار است؛ آوار روی همه وسیلههای خانه، ردی از گردو خاک کشیده... خاک از چند ماه پیش روی زمین مانده و سفت شده...وسیلهها بعد از آوار، یک گوشه جمع شدهاند. اتاق دیگر شبیه آن اتاق قبلی نیست.
ساعت 10:40 دقیقه بود که زلزله آمد ، موقع زلزله، موقع لرزیدن زمین، خاله بتول خانه نبود، داخل طویله، کاه ریخته بود برای گوسفندها. خاله، بیقراری گوسفندها را از چند دقیقه قبلش دیده بود اما نمیدانست این بیقراری به خاطر زلزله است:« من داشتم برای گوسفندها کاه میریختم که یک دفعه دیدم زمین لرزید. بعد هم یک صدای خیلی بلندی از توی خانه آمد. دویدم داخل خانه دیدم سقف آمده پایین. پسرم آن موقع توی خانه بود، شانس آوردیم بیدار بود، توانسته بود فرار کند. اما تا قبل از بیرون آمدن، چند تا از کلوخها ریخته بودند روی سرش، شانههایش، کمرش»
آسیب خیلی زیاد نبود، اما درمان همان جراحتها هم برای این خانواده راحت نبود :« میخواستیم پسرم را ببریم بیمارستان، اما چون پول نداشتیم، شناسنامههایمان را پیش یکی از همسایهها گرو گذاشتیم، دومیلیون پول گرفتیم پسرم چند روز بیمارستان بستری بود بعد هم مرخص شد، اما ما نتوانستیم بدهی مان را پس بدهیم، همسایه هم آمد گوسفندها را عوض طلبش گرو برد... »
شاید کلیهام را بفروشم
خانه خاله بتول خشت و گلی است، دیوارهایش 60 بهار، 60 تابستان، 60 پاییز و 60 زمستان به خودشان دیده اند و حالا پایشان سست است و لرزان:« این خانه از خودم نیست،امانت است دست ما، مال پسرعمویم است، ما 20 سال است که اینجا زندگی میکنیم. اما از وقتی زلزله آمده ، دوتا از پسرهایم ول کردهاند رفتهاند مشهد. برای خودشان اتاق گرفتهاند... میگویند میترسیم، اینجا امنیت ندارد...»
خاله بتول برای نرفتن پسرهایش ،برای تعمیر خانه و ماندگار کردن آنها، خیلی این دروآن در زده است، حتی همان روزهایی که پسرها عزم رفتن کرده بودند، به فکرش رسیده بود که کلیه اش را بفروشد، سقف خانه را درست کند، بچهها را نگهدارد:« آرزویم این است بچه هایم دورم باشند، الان 4 ماه است گذاشتهاند رفته اند... یک بار گفتم بروم کلیهام را بفروشم پول جورکنم اینجا را درست کنم...دخترم و شوهرم نگذاشتند.»
فکر فروش کلیه اما از سر خاله بتول بیرون نرفته، هنوز هروقت چشمش به سقف خانه میافتد، به سرش میزند کلیه را بفروشد، شنیده 50 میلیون دستش را میگیرد. میگوید شاید این 50 میلیون سقف بشود بالای سرش؛ مرهم بشود روی زخمهایش، نان بشود برای خانوادهاش، آنوقت شاید پسرها برگردند خانه دوباره شلوغ شود و پر سروصدا...
اینها اما خیال است؛ کلیه خاله بتول هنوز همانجاست توی بدنش، پسرها خانه نیستند، خطر هم هر روز صبح میآید از پشت پنجره برای خاله بتول دست تکان میدهد ؛ از در و دیوار خانه بالا میرود، دست روی ترکهای ریز و درشت دیوارها میکشد و میرسد به سقف... به سقفی که تاب ماندن ندارد.
میپرسیم:« چرا سقف را تعمیر نمیکنی؟»
میگوید:« چطور تعمیر کنم؟ سرمایه ندارم، شوهرم بیکار است، قبلا که اینجا اهالی زیاد بودند، چوپان بود، گوسفند بقیه را هم میبرد چرا... الان که همه رفتهاند شهر، دیگر گوسفندی نمانده ،دیگر کار ندارد...خودمان هم دست و بالمان تنگ است. هیچی نداریم. من خودم چند بار رفتم فرمانداری، آنجا یک فرم دادند پر کردم، بعد گفتند برو بنیاد مسکن. رفتم بنیاد مسکن، درخواست وام دادم. گفتم یک وام به من بدهید یا این سقف را تعمیر کنم یا یک زمین دیگر بخرم،یک خانه دیگر بسازم. اما هنوز این همه رفتهام آمدهام وام نداده اند...از آن موقع قرار است کارشناس بیاید اینجا را ببیند.»
سراغ شورای روستای محمدیه را که میگیریم، خاله بتول میخندد تلخ:« محمدیه شورا ندارد...جمعیتمان اینقدر کم شده که دیگر شورا نداریم...»
روستا به ساکنانش زنده است؛ محمدیه هم این روزها بیرمقتر از همیشه، تن خستهاش را زیر آفتاب گرم کلات سرپا نگهداشته، تا آخرین نفر هم خانهاش را خالی کند و برود شهر، جایی که گاز دارد، آب دارد، حمام دارد، امکانات دارد. گلایههای خاله بتول از وضعیت روستایشان از همینجا شروع میشود: « بعد از این همه سال ما هنوز گاز نداریم، آب مان هی قطع میشود. حمام نداریم. هفته اییک بار میرویم شهر خانه فامیلهایمان حمام.»
عددهای نشسته روی تن تقویم مرداد 1396 را نشان میدهند، اما بعضی اهالی این روستا، هفتهای یک بار، لباس هایشان را بقچه میکنند، میایستند کنار جاده، 2500 تومان کرایه میدهند ، 40 دقیقه توی راهند تا برسند مشهد، بروند حمام و بعد دوباره 2500 تومان کرایه بدهند و برگردند خانه. میروند و میآیند و هنوز امیدوارند طرح نوسازی و بهسازی مسکنهای روستایی یک روز به روستای آنها هم برسد.
خیرانی که دست روستاییها را میگیرند
ساعت از ظهر کمی گذشته، خاله بتول با چادری که دور گردنش بسته، از دیوار کوتاه طویله میپرد، میرود آنطرف ، گوسفندها را هِی میکند به سمت آغل ، بعد از همانجا با صدای بلند رو به ما میگوید:« از دار دنیا همین گوسفندها را داریم، خرجیمان هم از شیر همینها میرسد.»
او هر روز شیر گوسفندها را میدوشد، چند نفر از شهر میآیند، شیرها را میخرند، 30 هزارتومان دستش را میگیرد؛ این میشود خرجی او و بچههایش.
وقت رفتن، مدیر انجمن مردمنهاد «حافظان مهربانی» که ما را تا خانه خاله بتول همراهی کرده، بسته غذایی کمکهای خیران را به خاله میرساند، خاله بتول لبخند میزند، دعای خیر میکند و نوید کوهی میگوید:« انجمن ما از وقتی از مشکل خاله بتول باخبر شد، پیگیر تعمیر منزل ایشان شد، اما این خانه بهخاطر کاهگلی بودن سازه، امکان تعمیر ندارد و البته تا جایی که من شنیدهام در طرح تخریب وزارت راه برای عریض سازی جاده مشهد –کلات هم قرار دارد. بهخاطر همین موضوع بازسازی کلا منتفی است و ما با کمک خیران در تلاش هستیم تا زمینی را در همین روستا برای ایشان تهیه کنیم تا زندگیشان یک سروسامانی بگیرد.»
بچههای انجمن مردم نهاد حافظان مهربانی، یک بار دیگر هم مهربانیشان را به خاله بتول نشان داده اند، آن هم وقتی که با کمک هم ، 2 میلیون تومان بدهی خاله به همسایهاش را داده اند و گوسفندهای گرویی خاله را آزاد کردهاند. حالا هم همه تلاششان این است که 17 میلیون تومان جور کنند برای خرید زمین در همین روستا و بعد هم کمک به خاله بتول برای گرفتن وام ساخت یک خانه جدید؛ خانهای که دیوارهایش خشت وگلی نباشد، پر از ترک نباشد، خانهای که پناهشان شود ، تا قبل از اینکه سرما برسد و هوا بد شود و باران و برف بیداد بکند در مشهد.
باران، برف و سرمای پاییز و زمستان اینجا دور نیست،چشم خاله بتول اما به مهربانی خیرانی است که تا حالا دستش را گرفتهاند. وقت خداحافظی خالهبتول تا نزدیک ماشین میآید به بدرقه ما ، دستمان را به گرمی میفشارد، میگوید: « دولت که هیچوقت به ما کمک نکرده، ما حتی بیمه نداریم، تا حالا هم این خیرها به داد من و بقیه اهالی روستا رسیدهاند...من از همین مردم ممنونم.. خدا خیرشان بدهد.»
محمدیه، به همین چند خانواده زنده است؛ به همانهایی که با وجود همه مشکلات ماندهاند و اینجا زندگی میکنند؛ همان چند نفری که دل نکندهاند هنوز از روستا. حتی اگر مثل خاله بتول سقف خانهشان آوار شده باشد:« الان را نگاه نکن که روستا اینقدر سوت وکور است، قبلا شلوغتر بود، اما چون آب نداشتیم ، گاز نداشتیم، همه یکی یکی گذاشتند رفتند...»
این را خاله بتول میگوید. وقتی در حیاط خانهاش ایستادهایم . « شما چرا ماندی؟»این را هم ما میپرسیم.
آه میکشد و میگوید:« من جایی ندارم که بروم... از اول که بهدنیا آمدم همینجا بودم، همینجا هم پیر شدم، همینجا هم خاک میشوم...»
خانه خاله بتول، با وجود این حفره خالی بزرگ روی سقفش، هنوز تنها پناه آنهاست؛ خاله همینجا گوشه اتاق آشپزی میکند، بچههایش اگر خانه باشند، اگر حوصله داشته باشند همنیجا تلویزیون نگاه میکنند تا شب بشود. شبها اما حکایت این خانه یک حکایت دیگر است؛ شب که میشود صاحب خانه، پتو، لحاف و تشکها را جمع میکند و میآورد بیرون . میاندازد روی زمین؛ آنها شب را در حیاط خانه صبح میکنند:« از وقتی زلزله آمده، دیگر جرات نداریم توی خانه بخوابیم، میترسیم سقف بریزد روی سرمان خواب باشیم نتوانیم فرار کنیم...»
آنها از شانزدهم فروردین تا همین امروز، شبهایشان را همین جا گذراندهاند؛ جرات زیر سقف خوابیدن را ندارند:« یک بار همین چند وقت پیش عقرب پسرم را همینجا نیش زد، اما چاره نداریم، بهتر از این است که سقف بریزد روی سرمان. اصلا کجا بخوابیم زیر کدام سقف؟ بیایید خودتان ببینید! »
خاله بتول این را که میگوید، پرده سفید رنگ در ورودی را کنار میزند، تکرار میکند:« بیایید خودتان ببینید!»
ما از چهارچوب در میگذریم، صدای ناله در بلند میشود. ترکهای روی دیوارها هشدار ورود ممنوع میدهند، آهسته پا میگذاریم به داخل اتاق. همانجا که تا پیش از این حکم پذیرایی خانه را داشت و حالا دیگر رنگ مهمان به خودش ندیده. کف اتاق هنوز پر از آوار است؛ آوار روی همه وسیلههای خانه، ردی از گردو خاک کشیده... خاک از چند ماه پیش روی زمین مانده و سفت شده...وسیلهها بعد از آوار، یک گوشه جمع شدهاند. اتاق دیگر شبیه آن اتاق قبلی نیست.
ساعت 10:40 دقیقه بود که زلزله آمد ، موقع زلزله، موقع لرزیدن زمین، خاله بتول خانه نبود، داخل طویله، کاه ریخته بود برای گوسفندها. خاله، بیقراری گوسفندها را از چند دقیقه قبلش دیده بود اما نمیدانست این بیقراری به خاطر زلزله است:« من داشتم برای گوسفندها کاه میریختم که یک دفعه دیدم زمین لرزید. بعد هم یک صدای خیلی بلندی از توی خانه آمد. دویدم داخل خانه دیدم سقف آمده پایین. پسرم آن موقع توی خانه بود، شانس آوردیم بیدار بود، توانسته بود فرار کند. اما تا قبل از بیرون آمدن، چند تا از کلوخها ریخته بودند روی سرش، شانههایش، کمرش»
آسیب خیلی زیاد نبود، اما درمان همان جراحتها هم برای این خانواده راحت نبود :« میخواستیم پسرم را ببریم بیمارستان، اما چون پول نداشتیم، شناسنامههایمان را پیش یکی از همسایهها گرو گذاشتیم، دومیلیون پول گرفتیم پسرم چند روز بیمارستان بستری بود بعد هم مرخص شد، اما ما نتوانستیم بدهی مان را پس بدهیم، همسایه هم آمد گوسفندها را عوض طلبش گرو برد... »
شاید کلیهام را بفروشم
خانه خاله بتول خشت و گلی است، دیوارهایش 60 بهار، 60 تابستان، 60 پاییز و 60 زمستان به خودشان دیده اند و حالا پایشان سست است و لرزان:« این خانه از خودم نیست،امانت است دست ما، مال پسرعمویم است، ما 20 سال است که اینجا زندگی میکنیم. اما از وقتی زلزله آمده ، دوتا از پسرهایم ول کردهاند رفتهاند مشهد. برای خودشان اتاق گرفتهاند... میگویند میترسیم، اینجا امنیت ندارد...»
خاله بتول برای نرفتن پسرهایش ،برای تعمیر خانه و ماندگار کردن آنها، خیلی این دروآن در زده است، حتی همان روزهایی که پسرها عزم رفتن کرده بودند، به فکرش رسیده بود که کلیه اش را بفروشد، سقف خانه را درست کند، بچهها را نگهدارد:« آرزویم این است بچه هایم دورم باشند، الان 4 ماه است گذاشتهاند رفته اند... یک بار گفتم بروم کلیهام را بفروشم پول جورکنم اینجا را درست کنم...دخترم و شوهرم نگذاشتند.»
فکر فروش کلیه اما از سر خاله بتول بیرون نرفته، هنوز هروقت چشمش به سقف خانه میافتد، به سرش میزند کلیه را بفروشد، شنیده 50 میلیون دستش را میگیرد. میگوید شاید این 50 میلیون سقف بشود بالای سرش؛ مرهم بشود روی زخمهایش، نان بشود برای خانوادهاش، آنوقت شاید پسرها برگردند خانه دوباره شلوغ شود و پر سروصدا...
اینها اما خیال است؛ کلیه خاله بتول هنوز همانجاست توی بدنش، پسرها خانه نیستند، خطر هم هر روز صبح میآید از پشت پنجره برای خاله بتول دست تکان میدهد ؛ از در و دیوار خانه بالا میرود، دست روی ترکهای ریز و درشت دیوارها میکشد و میرسد به سقف... به سقفی که تاب ماندن ندارد.
میپرسیم:« چرا سقف را تعمیر نمیکنی؟»
میگوید:« چطور تعمیر کنم؟ سرمایه ندارم، شوهرم بیکار است، قبلا که اینجا اهالی زیاد بودند، چوپان بود، گوسفند بقیه را هم میبرد چرا... الان که همه رفتهاند شهر، دیگر گوسفندی نمانده ،دیگر کار ندارد...خودمان هم دست و بالمان تنگ است. هیچی نداریم. من خودم چند بار رفتم فرمانداری، آنجا یک فرم دادند پر کردم، بعد گفتند برو بنیاد مسکن. رفتم بنیاد مسکن، درخواست وام دادم. گفتم یک وام به من بدهید یا این سقف را تعمیر کنم یا یک زمین دیگر بخرم،یک خانه دیگر بسازم. اما هنوز این همه رفتهام آمدهام وام نداده اند...از آن موقع قرار است کارشناس بیاید اینجا را ببیند.»
سراغ شورای روستای محمدیه را که میگیریم، خاله بتول میخندد تلخ:« محمدیه شورا ندارد...جمعیتمان اینقدر کم شده که دیگر شورا نداریم...»
روستا به ساکنانش زنده است؛ محمدیه هم این روزها بیرمقتر از همیشه، تن خستهاش را زیر آفتاب گرم کلات سرپا نگهداشته، تا آخرین نفر هم خانهاش را خالی کند و برود شهر، جایی که گاز دارد، آب دارد، حمام دارد، امکانات دارد. گلایههای خاله بتول از وضعیت روستایشان از همینجا شروع میشود: « بعد از این همه سال ما هنوز گاز نداریم، آب مان هی قطع میشود. حمام نداریم. هفته اییک بار میرویم شهر خانه فامیلهایمان حمام.»
عددهای نشسته روی تن تقویم مرداد 1396 را نشان میدهند، اما بعضی اهالی این روستا، هفتهای یک بار، لباس هایشان را بقچه میکنند، میایستند کنار جاده، 2500 تومان کرایه میدهند ، 40 دقیقه توی راهند تا برسند مشهد، بروند حمام و بعد دوباره 2500 تومان کرایه بدهند و برگردند خانه. میروند و میآیند و هنوز امیدوارند طرح نوسازی و بهسازی مسکنهای روستایی یک روز به روستای آنها هم برسد.
خیرانی که دست روستاییها را میگیرند
ساعت از ظهر کمی گذشته، خاله بتول با چادری که دور گردنش بسته، از دیوار کوتاه طویله میپرد، میرود آنطرف ، گوسفندها را هِی میکند به سمت آغل ، بعد از همانجا با صدای بلند رو به ما میگوید:« از دار دنیا همین گوسفندها را داریم، خرجیمان هم از شیر همینها میرسد.»
او هر روز شیر گوسفندها را میدوشد، چند نفر از شهر میآیند، شیرها را میخرند، 30 هزارتومان دستش را میگیرد؛ این میشود خرجی او و بچههایش.
وقت رفتن، مدیر انجمن مردمنهاد «حافظان مهربانی» که ما را تا خانه خاله بتول همراهی کرده، بسته غذایی کمکهای خیران را به خاله میرساند، خاله بتول لبخند میزند، دعای خیر میکند و نوید کوهی میگوید:« انجمن ما از وقتی از مشکل خاله بتول باخبر شد، پیگیر تعمیر منزل ایشان شد، اما این خانه بهخاطر کاهگلی بودن سازه، امکان تعمیر ندارد و البته تا جایی که من شنیدهام در طرح تخریب وزارت راه برای عریض سازی جاده مشهد –کلات هم قرار دارد. بهخاطر همین موضوع بازسازی کلا منتفی است و ما با کمک خیران در تلاش هستیم تا زمینی را در همین روستا برای ایشان تهیه کنیم تا زندگیشان یک سروسامانی بگیرد.»
بچههای انجمن مردم نهاد حافظان مهربانی، یک بار دیگر هم مهربانیشان را به خاله بتول نشان داده اند، آن هم وقتی که با کمک هم ، 2 میلیون تومان بدهی خاله به همسایهاش را داده اند و گوسفندهای گرویی خاله را آزاد کردهاند. حالا هم همه تلاششان این است که 17 میلیون تومان جور کنند برای خرید زمین در همین روستا و بعد هم کمک به خاله بتول برای گرفتن وام ساخت یک خانه جدید؛ خانهای که دیوارهایش خشت وگلی نباشد، پر از ترک نباشد، خانهای که پناهشان شود ، تا قبل از اینکه سرما برسد و هوا بد شود و باران و برف بیداد بکند در مشهد.
باران، برف و سرمای پاییز و زمستان اینجا دور نیست،چشم خاله بتول اما به مهربانی خیرانی است که تا حالا دستش را گرفتهاند. وقت خداحافظی خالهبتول تا نزدیک ماشین میآید به بدرقه ما ، دستمان را به گرمی میفشارد، میگوید: « دولت که هیچوقت به ما کمک نکرده، ما حتی بیمه نداریم، تا حالا هم این خیرها به داد من و بقیه اهالی روستا رسیدهاند...من از همین مردم ممنونم.. خدا خیرشان بدهد.»