چند سال دارید؟
33 سال
از چند سالگی فوتبال را شروع کردید؟
از 17 سالگی.
نظر خانواده دراینباره چه بود؟
ابتدا جدی نمی گرفتند. پس از آن هم جدی نگرفتند. وقتی بازیکن حرفه ای شدم پدرم گفت وقتت را هدر نده. گفتم بابت بازی کردن پول می گیرم. گفت مطمئنی پول میگیری؟ گفتم بله. گفت پس برو بچسب به کار و درآمدت. مخالفتی نبود.
در روستای شما کسی به فوتبال بازی کردن یک دختر ایراد نگرفت؟
دقیقا همین کار کردند. اطراف روستا دخترانی بودند که قبلا با من دوست بودند اما بعد از آن وقتی من را می دیدند می گفتند واقعا فوتبال بازی می کنی ؟ گفتم بله. بعضی از خانم ها هم می گفتند دنبال این چیزها نباش آینده ندارد. مادرم هم می گفت به کارت بچسب و فوتبال بازی کن اما هر وقت دیدی که پول نمی دهند سریع بیا بیرون. پدر و مادرم برایشان اهمیت داشت که از طریق فوتبال بتوانم برای خودم پول به دست بیاورم و روی پای خودم بایستم.
حالا فوتبال برای شما واقعا پول داشت؟
پول که داشت. آن زمان سه میلیون تومان می گرفتم. این پول برای خیلی ها خنده دار است. اما برای من که در روستا زندگی می کردم این پول خیلی زیاد بود. در زندگی ام هر چه پول به دست آوردم پس انداز کردم و الان خوشحالم.
نخستین بار چه زمانی در لیگ برتر فوتبال بانوان به میدان رفتید؟
سال 89 بود. هفت سال پیش. نمی دانم شاید هم یک زمان دیگر بود.
به تیم ملی هم دعوت شدید؟
بله. دعوت شدم.
حقیقت این است که می خواهم درباره آن اتفاق با شما صحبت کنم، موافقید؟
گفتنش فایده ای دارد؟
قطعا دارد!
خب می گویم...
ابتدا درباره آن شایعه بگویید.
خودتان می گویید شایعه. پس واقعیت ندارد. من سال 90 بود که به مربی تیم ملی فوتبال ایران هم معرفی شدم. خیلی خوشحال بودم. روی ابرها بودم. آرزو داشتم بهترین بازیکن آسیا شوم. در رویاهایم می دیدم که جایزه بهترین بازیکن زن آسیا را می برم. اما دو روز مانده بود بروم تهران برای اردو به من زنگ زدند گفتند نیا. گفتم چرا؟ گفتند با حضورت مخالفت شده. آن روز تا چند ساعت از شدت ناراحتی روی پله های حیاط خانه مان نشستم. اول کلی گریه کردم بعد بی حرکت شدم.
نپرسیدید چرا؟
خیلی پرسیدم اما چند روز بعد از مربی باشگاه مان چیز وحشتناکی شنیدم. متوجه شدم دلیل خط خوردن من از تیم ملی این بوده که گفته اند من دو جنسه هستم. باورم نمی شد. اصلا سر در نمی آوردم. من که از چیزی خبر نداشتم. حتی عقلم نرسید که می توانم ادعا کنم بیایید آزمایش بدهم. مربی ام مدام من را جلو می انداخت. مرتب به من یاد می داد چکار کنم.
چرا باید چنین شایعه ای درست می کردند؟
نمی دانم. من خیلی هیکلی و قوی هستم. اما ابدا مشکل آن جوری ندارم. گویا یکی از هم تیمی های من وقتی مورد توجه مربی تیم ملی قرار نگرفت به دیگران گفته این نره غول (منظورش من بودم) باید به تیم ملی دعوت شود آنوقت من نه. بعد به دیگران گفته بود که بعید نیست این از آن دو جنسه های فوتبال باشد. آن یاوه گو را از باشگاه اخراج کردند. الان زن دوم شده و با بدبختی زندگی می کند. خدا بدجوری پس کله اش زد! مدیر و مربی باشگاه از من دلجویی کرد اما من واقعا دلم شکسته بود.
از اتفاقات بعدی بگویید؟
با پسر پسرعموی مادرم نامزد کرده بودم. قرار بود عقد کنیم. از سر سادگی همه چیز را برای این نامرد( نامزدم) تعریف کردم. پس از مدتی او مدام بهانه گرفت و در نهایت عقد را به هم زد. بعد گفته بود من دو جنسه هستم. این را به همه گفت. آبرویم را برد. هستی ام را برد. جوانی ام را نابود کرد. بدبخت شدم. دیوانه شدم. (به شدت گریه می کند) روزی سه بار قرص اعصاب می خوردم. حالا شده بودم دختری که مشکل دارد. آن دروغ زندگی ام و آینده ام را نابود کرد.
چرا شکایت نکردید؟
برای اینکه ساده بودم. حماقت کردم. من از سر خانم (....) نمی گذرم. از سر (....) هم نمی گذرم. خدا هزاران بار لعنتشان کند. (در اینجا اسامی هم تیمی و برخی از مسئولان فدراسیون و البته برخی مربیان سابق تیم ملی را می آورد). از صمیم قلب آرزوی بدترین اتفاقات را برای این افراد دارم.
دیگر به فکر ازدواج نیفتادید؟
با آن دروغی که پشت سر من گفتند ازدواج در روستای کوچک ما دیگر سخت است. دیگر 33 سال دارم. میخواهم به (....) بروم و آنجا زندگی کنم. البته برادرم هم آنجاست.
پسر پسرعموی مادرتان که قرار بود با او ازدواج کنید چه شد؟
به هم خورد دیگر. او ازدواج کرد. چند بار دیدمش. یک بار داداش هایم به او حمله کردند و کتکش زدند! حقش بود. خدا لعنتش کند که زندگی من را تباه کرد. الان ازدواج کرده. کارگر فصلی است. وضع مالی بدی دارد. شنیدم بچه هم دارد. از سرش نمی گذرم.
الان چه می کنید؟
پس از مدتی به فوتبال برگشتم. اما دیگر آن ذوق آن چنانی در دل من نبود. دیگر به تیم ملی نرسیدم. کم کم از لیگ برتر هم بیرون رفتم. رفتم لیگ های پایین تر. اما درسم را ادامه دادم. خدا را شکر پدر و مادر و داداش هایم مثل کوه پشتم بودند. الان لیسانس علوم اجتماعی دارم. در جایی هم مشغول به کار هستم ، در یک درمانگاه منشی هستم. روی پای خودم ایستاده ام. ولی باز هم برای آینده ام برنامه دارم. در کلاس های مربی گری هم شرکت می کنم. می خواهم مربی شوم. دلم می خواهد حقم را از همه بگیرم. می خواهم مربی تیم ملی بشوم.
شما روی پای خودتان ایستاده اید ، سرکار می روید و برنامه های خیلی خوبی برای آینده تان دارید. درستان را هم که خوانده اید. از یک روستای دور افتاده هم به سطح فوتبال حرفه ای هم رسیدید. پس چرا می گویید زندگی تان نابود شده؟ شما با قدرت با مشکلات جنگیدید.
حق با شماست. من در تمام عمرم تلاش کرده ام. اما گاهی اوقات به گذشته که فکر می کنم دلم می شکند و آنقدر عصبانی می شوم که آتش می گیرم. همیشه سعی کرده ام تلاش کنم. از اینکه در خانه بنشینم و هیچ فایده ای نداشته باشم بدم می آید. می خواهم کار کنم. زندگی کنم. باز هم درس بخوانم. ازدواج کنم. در کنار تمام اینها اما دلم صاف نمی شود. نمی بخشم. هیچ وقت ، هیچ وقت، هیچ وقت...