صراط: تاریخ انقلاب اسلامی پر است از زنان غیوری که اگرچه اسلحه به دست نگرفتند و مستقیم به جنگ با کفر نرفتند اما کلام و راهشان تأثیر زیادی بر مردانشان گذاشت تا راهی جهاد مقدس شوند. راستی پشت هر رزمنده دلاور ایرانی، زنی قهرمان به چشم میخورد که مشوق عزیزانشان بودند تا دشمن فکر یغمای خاک و دین و ناموس این سرزمین را به گور ببرد.
به گزارش روزنامه جوان، با معرفی سردار علی فردوس جانباز و آزاده بابلی به سراغ یکی از زنان مقاومت کشورمان رفتیم که هم خواهر شهید است و هم در دامن پرمهرش دو فرزند شهید پرورانده است. گفتوگوی ما با مهرانگیز رسولی خواهر شهید حمید رسولی و مادر شهیدان محمد و مهدی عباسی را پیش رو دارید.
حاج خانم از خودتان بگویید. بچهها و برادرتان چه زمانی شهید شدند؟
من متولد 1319 هستم و 77 سال دارم. اصالتاً اهل بابل هستم. پنج پسر داشتم و یک دختر که دو پسرم در دفاع مقدس به شهادت رسیدند. برادرم حمید رسولی به همراه پسرم مهدی سال 1365 شهید شدند. محمد زودتر از مهدی و حمید شهید شد. مهدی 10 سال مفقود بود تا اینکه سال 1375 پیکرش را آوردند. از مهدی برایتان بگویم که متولد سال 1343 بود. در سحرگاه نیمه شعبان به دنیا آمد و به دلیل تقارن تولدش با میلاد امام زمان(عج) اسمش را مهدی گذاشتیم. مهدی رزمنده اطلاعات عملیات بود و در عملیات رمضان، والفجر6، 7 و والفجر 8 حضور داشت. آخرین بار به عنوان فرمانده گروهان در حالی که لباس رزم پوشیده بود و عمامه به سر داشت به همراه داییاش حمید رسولی جانشین گردان ویژه شهدا در عملیات کربلای 5 به شهادت رسید. محمد هم 16 خرداد سال 46 به دنیا آمد و 11 خرداد سال 65 به شهادت رسید. سال 65 یک بار خواهر شهید شدم و دو بار مادر شهید!
غیر از مهدی و محمد، پسران دیگرتان هم جبهه میرفتند؟
بله. پسر بزرگم هم در جبهه حضور داشت. ما خانوادهای انقلابی بودیم. خودم در مبارزات ضدرژیم پهلوی به همراه پسرانم حضور داشتم. آن زمان پشت مسجد کاظم بیک بابل منزل داشتیم و بعد در محله پیر علم ساکن شدیم. فرزندانم در مساجد، تظاهرات و راهپیماییها حضور داشتند تا اینکه انقلاب پیروز شد. پسرم مهدی طلبه حوزه علمیه بود، جنگ که شروع شد گفت وقتی اوضاع کشور این است، باید به جبهه بروم. محمد چند ماه بعد از مهدی عازم شد. محمدم دانشگاه قبول شده بود اما حضور در جبهههای دفاع مقدس را ترجیح داد.
سختتان نبود دو فرزندتان با هم در جبهه باشند؟
فضایی که فرزندانم تربیت شدند فضایی انقلابی و معنوی بود. مهدی طلبه حوزه علمیه بود و از حوزه بابل به قم رفته بود. اما وقتی شیپور جنگ به صدا درآمد، دید دین و خاک این کشور در خطر است. گفت من طلبه شدم که آدم شوم نه اینکه صرفاً طلبه باشم و به داد انسانهای جامعهام نرسم. پسرم چهار سال درس طلبگی خوانده بود. حوزه علمیه را رها کرد و به حوزه دفاع از کشور رفت. برادرم حمید و پسر بزرگم در خیلی از عملیاتها بودند. هرازگاهی که عملیات نبود به بابل میآمدند.
خود شما هم در زمان جنگ فعالیت میکردید؟
من مدام جلسه روضه و مسجد بودم. همسرم خیاط بود. اواسط جنگ پسرم گفت سپاه خیاط لازم دارد تا لباس رزمندگان را بدوزد. حاج آقا جذب سپاه شد. بعد از 20 سال هم بازنشست شد. من از اول در بسیج بودم و در سپاه هم فعالیت میکردم. همه اعضای خانوادهمان بسیجی هستیم.
شهدا خصوصیات خاصی دارند که لایق شهادت میشوند؛ از محسنات پسران شهیدتان بگویید؟
هر دویشان به نماز خیلی اهمیت میدادند. احترام پدر و مادر را نگه میداشتند بچههای حرفگوشکن و خوبی بودند. بعد از شهادت مهدی از حوزه علمیه به منزلم آمدند گفتند حاج خانم چه کار کردید فرزندان خوب تحویل جامعه دادید؟ گفتم من کاری نکردم خدا، قرآن و امام خمینی عامل تربیت بچههای من بودند. زمان جنگ طوری بود حتی کسانی که خوب نبودند و به دفاع مقدس میرفتند تغییر میکردند.
اگر میشود ما را مهمان خاطرهای از شهیدانتان کنید؟
یک روز محمد میخواست عازم مشهد و زیارت امام هشتم شود. قبل سفر برای مسئلهای بحث کردیم. پسرم احساس کرد دلخور شدهام. آنقدر رفتنش را به تأخیر انداخت و ماند تا دلخوریام را برطرف کند. البته من دلخور نبودم و پسرم اینطور احساس میکرد. خواب بودم که نشست پایم را بوسید و بعد به زیارت رفت. مهدی هم نماز شبش ترک نمیشد. سر سفره ناهار نشسته بودیم که مهدی پرسید خمس امسال را دادید؟ گفتم یک روز گذشته است و فردا میدهیم. از کنار سفره بلند شد و گفت تا خمس ندهید من غذا نمیخورم. مهدی وقتی در شهر قدم میزد و میدید بالای دروازه هر خانهای پرچم شهیدی نصب است به من میگفت همه خانوادهها شهید دادند و پرچم بالای خانهشان است برایم خجالتآور است هنوز شهید نشدم.
پس آقا مهدی آرزوی شهادت داشت؟
بله، هم مهدی و هم محمد رفتارشان طوری بود که انتظار شهادتشان را داشتم. بار آخر وقتی مهدی میخواست راهی جبهه شود لباسهایش را جمع کرد و آماده رفتن شد. به من گفت اگر شهید شدم ناراحت نباش. میدانم دوست داشتی پای منبر من بنشینی اما دوستانم جای من هستند. من آن لحظه به یاد ام لیلا همسر امام حسین (ع) افتادم. گلوی پسرم را بوسیدم. مهدی گفت مادر میدانم از من راضی هستی و از این بابت خوشحالم. محمد را موقع رفتن به جبهه از زیر آینه و قرآن رد کردم. وقتی با همرزمانش در اتوبوس نشسته بود، خوشحال بود. میگفت خوشحالم مادرم از من راضی است. مادرم با رضایت قلبی مرا راهی جبهه کرد. شهدا آدمهای عادی بودند، اما سخنان حکیمانهای میگفتند که سالها بعد اثرش معلوم میشود. پسران و برادرم اصلاً راجعبه آینده حرفی نمیزدند. آرزوی دنیایی نداشتند. تنها آرزویشان دفاع از دین و شهادت بود. تمام هدفشان دفاع از انقلاب اسلامی بود. مجموعه رفتار و گفتار آنها باعث شده بود که حدس بزنم پسرها شهید میشوند. یک روز منزل خواب بودم یکدفعه دیدم سه تا سر آوردند که سید بودند. سر میگشت و من گلویشان را میدیدم. یک نفر در عالم خواب گفت برو چهار سوق پیش فلان آقا. هر چه سؤال کنید جوابش را میدهد. رفتم گفت مهدی شهید شد. سرش را میخواهی برایت بیاورند. گفتم مگر مادر وهب سر پسرش را قبول کرد که من قبول کنم. یک شب دیگر خواب دیدم مهدی آمد. عمامهاش با گل تزئین شده بود. فهمیدم شهید میشود. مهدی هر موقع به بابل میآمد روزه میگرفت. گفتم پسر چقدر روزه میگیری؟ گفت مادر قیامت جای من پاسخگو هستی! پسرانم به فقرا کمک میکردند. سن و سال زیادی نداشتند اما خیلی عاقل بودند.
چگونه از شهادت مهدی باخبر شدید؟
قبلش بگویم که مهدی خیلی به حضرت زهرا(س) علاقه داشت. خانه قدیمی ما کرسی بود. یک روز مهدی تب داشت و عرق میکرد. با آن حالش روضه حضرت زهرا(س) گوش میداد تا اینکه شفا گرفت. پسرم زیارت جامعه کبیره و زیارت عاشورا زیاد میخواند. سالروز شهادت حضرت زهرا(س) بود که مهدی برای آخرین بار راهی جبهه شد. تا زمانی که پیکر مهدی را نیاوردند هر موقع شهید میآوردند شب قبلش خواب مهدی را میدیدم. طبق خوابهایی که میدیدم به دوستم زنگ میزدم و میگفتم ببینید مهدی هم شهید شده و پیکرش را میآورند. آنها خبر داشتند پسرم شهید شده است، اما به من چیزی نمیگفتند. سال 1375 که پیکر مهدی برگشت، یک شب همسرم خواب دید دندانش افتاد. طبق تعبیری که دارد آماده شنیدن خبر شهادت پسرم بودم. خانه را تمیز و وسیله پذیرایی را آماده کردم تا پسرم را بیاورند.
آقا مهدی چند سال مفقود بود؟
پسرم 10 سال مفقود بود. دوستانش تعریف میکردند که وقتی مهدی شهید شد، عراقیها خاکریز را گرفتند و پیکر مهدی در خاک عراق ماند. سال 1375 پیکر پسرم را آوردند.
شما خواهر شهید هم هستید؛ کمی از برادرتان شهید حمید رسولی بگویید؟
برادرم حمید 20 سال از من کوچکتر بود. 26اسفند 1339 به دنیا آمد و 14 اسفند 65 در منطقه شلمچه به شهادت رسید. داداش موقع شهادتش دو فرزند داشت و پاسدار بود. مانند پسرانم داوطلبانه به جبهه اعزام میشد. شهید رسولی با پسر بزرگم با هم به جبهه میرفتند. قبل از شهادت حمید، یک برادر دیگرم بر اثر تصادف از دنیا رفت. پدرم از داغش بیماری قلبی گرفت. به حمید گفتم داداش پدر ما بیمار است جبهه نرو. گفت خواهر جان اگر دستم زبان باز کند و بگوید نرو میروم. حمید خیلی ولایتمدار بود. در تظاهرات قبل از انقلاب حضور داشت. چند بار ساواک نزدیک بود او و دوستانش را دستگیر کند که فرار میکنند.
دغدغه شما به عنوان مادر و خواهر شهید چیست؟
همه میدانند اگر شهدا نبودند ما امنیت نداشتیم. من میدانم اگر پسرانم بودند باز هم راهی دفاع از حرم اهل بیت پیامبر(ص) میشدند. حتی یکی دیگر از پسرانم الان میخواست راهی سوریه شود، گفتند چون برادر دو شهید هستی اعزامت نمیکنیم. اما الان خیابانها را ببینید. بیحجابی خیلی زیاد است. حقوق نجومی، اختلاس و... ما را آزار میدهد. یک نفر اگر بخواهد وام بگیرد چقدر اذیت میشود. از آن طرف عدهای راحت اختلاس میکنند. خیلی از مردم ایران شهید دادند. حیف شهدا که برخی قدرشان را نمیدانند و خونشان را پایمال میکنند. امریکا برای هیچ کشور منطقه امنیت نگذاشته است، اما ایران کشور امنی است و امنیتمان را مدیون شهدا هستیم. دعا میکنیم امام زمان(عج) زودتر ظهور کنند و عدالت در جهان حاکم شود.