صراط: پانزدهمین جلسه از محفل شعر «قرار» با حضور صابر خراسانی، فضهسادات حسینی، حسین صیامی و جمعی از شاعران جوان در محل باشگاه خبرنگاران تسنیم برگزار شد.
این جلسه که طبق روال هر ماه برگزار میشود با استقبال شاعران جوان و بر اساس زمان ازپیش اعلامشده آغاز شد. در ابتدا مجری فضهسادات حسینی با صابر خراسانی به گفتگو نشست که در ادامه با هم میخوانیم:
* آقای خراسانی چه شد به این جایگاه رسید؟
هر کسی در زندگی به جایی میرسد، این حاصل ده پانزده سال کارکردن حقیر است؛ یکی دعاهای پدر و مادر است یک روز من جایی مجری بودم به آقای مؤید گفتم "شاعر باید چهکار کند تا اینگونه شعر بگوید؟"، گفت "باید به پدر و مادرش احترام بگزارد"، گفتم "چهکار کنیم طبعمان روان شود؟"، گفت "بروید زیارت امام رضا(ع)"، آن روز من گفتم "مگر میشود آدم به پدر و مادرش احترام بگزارد و شاعر بشود؟"، امروز میگویم که میشود آدم به پدر و مادرش احترام بگزارد و شاعر شود، میشود به پدر و مادرش احترام بگزارد بیسواد باشد و خدا به او سواد دهد، میشود آدم به پدر و مادرش احترام بگزارد زیارت امام رضا برود و صاحب هیچی نباشد و امام رضا صاحب همه چیزش کند.
*پس شما جایگاه امروزتان را مدیون دعای پدر و مادرتان هستید؟
بله حضرت امام رضا(ع) و دعای پدر و مادر، البته الآن چند کیلومتر از من دور هستند و مشهد هستند، همین الآن وقتی صحبت میکنم با آنها اول دعایم میکنند.
* دعا میکردند که شاعر شوید؟
خیر، من صنایع فلز خواندم در هنرستان سید جمال مشهد، بعد هم تولیدی پوشاک داشتم، الآن هم شعر میخوانم، هر کسی توانست این معادله را حل کند بهجز دعای پدر و مادر و حضرت رضا(ع) من در برابر او تسلیم میشوم.
*متولد چهسالی هستید و درحال حاضر تهران سکونت میکنید؟
متولد مردادماه 1356 هستم، تا سال 79 مشهد بودم و در حال حاضر تهران زندگی میکنم.
*چه شد که آمدید تهران؟
من کار پوشاک بودم در تهران کاری به من پیشنهاد شد که در حوزه پوشاک بود.
من مدیر کارخانهای بودم اینجا و بعد از مدتی هم در تهران و هم در اسلامشهر در کارخانهای که نزدیک به سیصد نفر پرسنل داشت و کمسنوسال بودم 24ــ23 سال داشتم ولی چون در کارم تبحر داشتم سرمایهگذار من را بهعنوان مدیر کارخانه انتخاب کرد و یک مدتی آنجا مشغول بودم.
*یعنی بهخاطر کاری که خواستید انجام بدهید آمدید تهران؟
بله، اصلاً بهخاطر شعر نیامدم و اصلاً با فضای مذهبی آشنا نبودم، من قبل از این دوران چیزی از هیئت و اینها در ذهنم نیست، مثلاً پدرم من را میبرد کلاس قرآن و جلسات قدیم هم اینطوری بود.
* پس چه شد که با هیئت گره خوردید؟
ما خانواده هیئتی نبودیم یعنی پدرمان ما را هیئت نمیبرد، مثلاً ما تنها عزاداری که میکردیم روز تاسوعا و عاشورا بود که پدرمان ما را میبرد حرم حضرت علیبن موسی الرضا و کار ما هم فضایی بود که کاملاً با فضای مذهبی فاصله داشت، این فضایی بود که من قبل از اینکه وارد شعر شوم داشتم، سال 79 آمدم تهران تا اوایل 82ــ81 به مشهد برگشتم.
*چرا کار در اینجا به شکست خورد؟
خیر، وضع مالی من خیلی خوب بود و برگشتم مشهد که ادامه کارم را انجام بدهم که اتفاقاتی که در تهران افتاده بود در آن یکی دو سال من را دوباره برگرداند تهران.
*آن اتفاقاتی که مربوط به حوزه شعر است برای ما بگویید.
من در سن 17سالگی قبل از اینکه سربازی بروم ازدواج کردم یعنی اصلاً من به عاشقی نرسیدم، از زندگی خودم بسیار راضی هستم و دخترم همسن شماست و از زندگی راضی هستم، صدقهسری حضرت رضا و دعای پدر و مادرم. سال 82 رفتم و یک سالی در مشهد بودم و نتوانستم دوام بیاورم بهخاطر جوی که در تهران زندگی میکردم هم فرهنگی هم شرایطی که جامعه تهران دارد برگشتم تهران. در این یک سالی که رفتم مشهد اتفاقی به یک فضای مذهبی برخوردم یعنی آشنا شدم با بچههای هیئتی و خیلی دوست داشتم بخوانم و حتی در این یک سال، یک سال و نیم که در مشهد بودم شروع کردم به مداحی کردن حتی در هیئت هم و دوستی پیدا کردم که مداح بود و با من رفیق شد و برگشتم تهران که کارم را ادامه بدهم چون علاقه پیدا کرده بودم با این فضا و با آن طیف آشنا شده بودم، اجازه بدهید خلاصه بگویم دوست ندارم نگاه بعضیها نسبت به بعضی چیزها عوض شود، با یکی آشنا شدم آن موقع رسم بود شبها میرفتند بهشت زهرا(ع)، با یکی از بچهها در این فضای مذهبی آشنا شدیم، گفت که "برویم بهشت زهرا"، ما شهرستانیها میگوییم که شب بد است در قبرستان رفتن و این یک اعتقاد است، گفت "نه، اینجا اینطوری نیست"، رفتیم دیدیم چه خبر است، یک بنده خدایی آنجا بود و دوست من او را میشناخت، با او گپ زدیم، گفت "دفعه اول است میآیی بهشت زهرا؟"، گفتم "بله"، گفت "برو فلانجا بشین ولی دست خالی نرو"، در همان قطعه شهدا بودیم، گفت "دفعه اول میآیی حاجت میگیری"، من نمیدانم و نمیتوانم بگویم برای چه ولی خیلی دلگیر بودم و بههم ریخته بودم و فقط همین قدر بگویم که آن شب وقتی آمدم خانهمان شعر گفتم، اصلاً نمیفهمیدم که شعر است وارد بهشت شدم عجب حال و هوایی، شعر نیست منظور چیزی که گفتم باز دارم خواب میبینم انگار در کربوبلام، یک طرف عجب سکوتی حتماً یک حکمت، صدا از آسمان حتماً شهید همت است و دومین شعری که گفتم برای شهدا و سومین کار را برای عقیله بنیهاشم، چون با طیف فضای شعرا آشنا نبودم نمیفهمیدم که شعر میگویم، واقعاً نمیدانستم که شعر است چون علاقهای از قبل در من وجود نداشت.
* خواندن اشعار بهسبک مرحوم آقاسی باعث شهرت شما شد؟
من مرحوم آقای آقاسی را اصلاً ندیده بودم و اصلاً نمیشناختم ایشان را بیشتر یک بار در تلویزیون دیدم.
*یعنی این شباهت اتفاقی بود؟
من نمیشناختم ایشان را و وقتی آمدم تهران ایشان فوت کرده بود.
*از عنایت حضرت رضا برایمان گفتید، میتوانید بیشتر توضیح دهید؟
این در خود من تفسیر شد امام رضا(ع) تغییر داد من وارد این فضا شدم و در یک سال با تیمی آشنا شدم که چون قم بودند آقا حمید برقعی، آقا سیدجواد شرافت، آقای سید محمد جوادی، آقای زمانی و جوانترهایشان تازه شروع کرده بودند یعنی یکی دو سالی بود که کار شعر میکردند، مشهور نبودند، مثلاً حمید چند سال بعد در بیت خواند و آن کار طوفان واژهها را خواند و این رفقا را در حرم امام رضا دیدمشان، اینها در صحن گوهرشاد نشسته بودند، من را تکوتوک میشناختند، صدایم کردند که "بیا در جمع ما و شعر بخوان" و اولین حرفی که آنجا به من زد که نمیگویم چهکسی بوده گفت "مثل خودت شعر بخوان برای چه مثل آقاسی شعر میخوانی؟". من وقتی با تلفن با مردم صحبت میکردم میگفتند "این چهصدایی است که تو داری؟!"، اما وقتی برای اهل بیت شعر خواندم مردم گفتند "چه صدایی دارد!"، اصلاً من دچار دوگانگی شده بودم که بالاخره صدای من خوب است یا بد است و کمکم برای رفقا میخواندم و آنها میگفتند "خوب میخوانی"، و با آن جمع هم آشنا شدم و هر هفته میرفتم قم بهخاطر علاقهای که در این فضاها برایم ایجاد شده بود. شاید ساعتها درب منزل حمید برقعی در ماشین مینشستیم و درباره شعر بحث میکردیم و با این طیف با جمعهای دیگر آشنا شدیم و بعد با بچههای تهران آشنا شدیم، در بیت العباس جلسه شعری بود، با دوستان دیگر ارتباط پیدا کردیم و زبانم تغییر کرد، یک سالی نتوانستم شعر بگویم تا زبانم تغییر کرد آنهم بهخاطر همنشینی با دوستان خوبی بود مثل آقای حسین رستمی که از شعرای خوب کشور هستند و آقای حامد خاکی، اینها خیلی زحمت کشیدند، در همین سالهای پیش هم همیشه با هم بودیم و من هرچه میگفتم آنها غلط کار من را میگرفتند و از نظر سنوسال از من کمتر بودند ولی ابایی نداشتم و دوست داشتم که حالا که موهبتی خدا به من داشته خودم هم تلاش کنم.
*غیر از این محافل و همنشینی با اهالی ادب اهل کتاب و مطالعه هم بودید؟
من حالم از کتاب بههم میخورد، درحال حاضر بدون کتاب نمیتوانم زندگی کنم، زمانی مثلاً سه تا کتاب را با هم میخوانم بعد از یک مدتی که گذشت دغدغه من بهسمت شعرخوانی رفت.
*درباره این لباسهای خاصی که میپوشید برایمان بگویید.
من یک لباسی اول دوختم مثل لباسهایی که برای خودم شروع کردم به طراحی کردن لباسی، طراحی کردم مثل لباسی که مداحها میپوشند، این لباسها معمولاً پاکستانی است؛ مچ دارد آستینش و چهارتا جیب رو دارد، مداحها زمانی میپوشیدند اینها را از عراق و پاکستان، برای آن سمت است، آورده بودند عراق و کربلا و سوریه و مداحها میخریدند، من از روی این لباس برداشتی کردم و به این پی بردم که هر کسی باید زبان و لباسش گویای کاری که انجام میدهد باشد چون اعتقاد داشتم به اینکه مداح همان پالتوی بلند را بپوشد چون اینگونه بود، مخصوصاً در شهر ما چون دیده میشد و مردم به او التماس دعا میگفتند، خادم امام رضا لباسش مشخص است، احساس کردم شعرخوان اهل بیت باید لباس مشخصهای داشته باشد، این لباسی که در حال حاضر میپوشم خیلی تغییرات کرد، یک مدل دیگری بود، رفقا میگویند که "تو عجولی، قبل از اینکه کتت تمام شود از خیاطی میگیری"، شاید چهار پنج تا مدل به آن خورد تا این شد که الآن من میپوشم، یک بار یک خانم مسیحی برای من لباسی طراحی کرد یک لباسی که همهاش زیارت عاشوراست، آستینهای گشادی داشت، یک جلیقهای و حتی دعای زیارت عاشورا را خودش نوشت بعد دیدم این قداست دارد بخواهی جایی بروی نمیتوانی، از آن دوری کردم ولی الآن تقریباً به یک شکل و فرمی رسیدم و الآن میبینم که خیلیها میپوشند.
* فکر میکنم که شما یک برندی را رونمایی کرده بودید لباس خودتان بود یعنی میخواستید این را منتشر کنید بقیه هم استفاده کنند.
دوست داشتم برای من باشد ولی وقتی از یک پروسهای گذشت و الآن میبینم بعضی از خوانندههای معروف از این لباسها میپوشند.
* آقای خراسانی، اولین جلسه شعری که خواندید و خیلی در ذهنتان مانده چه بود؟
نمیدانم ولی من اولین شعری که خواندم نزد آقای مجاهدی آن موقع فکر میکردم خیلی دارم شعر میگویم اولین بیتی که خواندم در آن جلسه خصوصی که ایشان در منزلش داشت، گفت "بهبه!"، و آن کلمه من را تا امروز آورد، حتی خوب نبود و خودم میدانم که خوب نبود ولی وقتی یک بزرگتر به من گفت "بهبه" من آنجا ذوق کردم که بروم کار کنم و زحمت بکشم ولی اولین اتفاقی که در زندگی من افتاد که اینگونه شد نمیدانم چون برای من اوایل خیلی دوست داشتم که کارم دیده شود ولی بعد چیزهای دیگر برایم مهم شد.
*در پایان برایمان شعر میخوانید؟
بله، حتماً.
این غزل را محمد حسین ملکیان سروده است.
چیزی نمانده خاطرم از نان مادرم
چیزی بهغیر تاول دستان مادرم
تنها اتاق خلوت رؤیای کودکی...
شاهانه بود چادر ارزان مادرم
قایم که میشدیم کسی کارمان نداشت
در چادر گرفته بهدندان مادرم
وقتی که از زمین و زمان خسته میشدیم
سر میگذاشتیم به دامان مادرم
اقساط ماهیانه بابای کارگر
کم بود در مقابل ایمان مادرم
غیر از دعا به حال من و خواهران من
چیزی نبود در تب و هذیان مادرم
یادش بهخیر... شانه به موهام میکشید
قربان گیسوان پریشان مادرم
یک سفره پر از برکت پهن کردهام
با پول تانخورده قرآن مادرم
هرگز قسم به جان عزیزش نخوردهام
دلتنگ مادرم شدهام... جان مادرم
کو شانهای که سر بگذارم بهروی آن
حالا که آمدهست سر شانه مادرم
از روزگار درس فراوان گرفتهام
اما هنوز طفل دبستان مادرم
وقتی که از زمین و زمان خسته میشدیم
سر میگذاشتیم به دامان مادرم