مهران تصور میکرد که در خانواده اش او تنها اسیر این جنگ نابرابر است و دخترش که به دنیا بیاید، لذت بردن از نور آفتاب، بی دغدغه حاضر شدن در جمع آدم ها و داشتن پوستی صاف، آرزویش نخواهد بود غافل از اینکه زندگی باز هم با او سر ناسازگاری برداشته بود و رویاهایش رنگ واقعیت نگرفتند.
سه ماه از تولد «مهنّا» که گذشت ردپای همان بیماری بی رحم بر پوست نازک دخترک ظاهر شد و با بیشتر شدن ضایعه های پوستی شانه های نحیف مهران و شکوفه که تحمل رنجی به این سنگینی را نداشت خمیده تر میشد. حالا که مهنّا یکساله شده در عمق چشمانش دریایی از آرامش موج می زند، اما همین که پا روی زمین می گذارد درد به جانش چنگ می اندازد و آرام و قرارش را می برد.
پزشک ها گفته اند اگر در همین سن و سال کم، روند درمانی درستی برای مهنا طی شود، بیماری اش قابل کنترل خواهد بود، اما هر روز که می گذرد دیرتر می شود. مهران توان کاری به جز مسافرکشی آن هم در ساعت هایی محدود از روز را ندارد و نمی تواند از پس مخارج درمان دخترش بر آید. شکوفه هم که با وجود ۱۸سال سن، علاوه بر مراقبت طاقت فرسا از مهنّا نگهداری از پدر پیرش را هم بر عهده دارد.
با همه این احوال، مهران و شکوفه قصد پا پس کشیدن ندارند. آنها روی هر چه ناامیدی را سفید کرده اند و قرار است به همین زودی ها طلاهای ناچیز شکوفه را بفروشند و راهی تهران شوند تا مراحل ابتدایی درمان مهنّا آغاز شود، به این امید که زندگی روی خوشش را نشانشان دهد و برای ادامه مسیر درمان مهنّا دست های مهربان کسانی که دغدغه نشاندن گل خنده را بر لبان بیماران دارند به سوی شان گشوده شود تا بتوانند از پس هزینه های درمان او برآیند و دویدن های سرخوشانه مهنّا زیباترین تصویری شود که در قاب چشمانشان نقش خواهد بست.