انگلیسیها مدت طولانی روی افسران قزاق که به وسیله افسران روس اداره میشدند، مطالعه داشتند و بین آنها «امیر موثق نخجوان» و «رضاخان» را انتخاب کردند و پس از مطالعات دقیقتر برای منظوری که میخواستند رضاخان را انتخاب کردند. وقتی این مسائل و میزان نفوذ انگلیسیها مشاهده میشود، تردیدی نمیماند که انگلیسیها از زمان کودتا روی رضاخان و در خانه و در محل کار او نفوذ کامل داشتهاند و این نفوذ غیرمشهود تا رفتنش ادامه داشته است. پس به ترتیب تقدم، انگلیسیها در زندگی خصوصی و ضمن انجام وظایف مملکتی روی رضاخان و اطرافیان نزدیک او نفوذ داشتهاند، سپس روی محمدرضا (ولیعهد) و اطرافیان او نفوذ داشتهاند، سپس روی زنهای رضاخان و بچههای او و اطرافیان آنها نفوذ داشتهاند و در نوبت بعدی روی اشخاصی که به هر سبب با آنان ارتباط و ملاقات داشتهاند، نفوذ داشتهاند. در زمان رضاخان این نفوذ غیرمحسوس بود، چون او چنین میخواست ولی در زمان محمدرضا نه فقط محسوس بود، بلکه علنی بود و خود محمدرضا این افراد را میشناخت و رعایت آنها را میکرد.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، صرفنظر از مهرههایی چون «سلیمان بهبودی» که نوکر مخصوص رضاخان بود، مسلما خانم ارفع از دوران طفولیت محمدرضا، مستقیما یا با واسطه خانوادگی، اطلاعاتی به انگلیسیها میداد. آیا میتوان پذیرفت انگلیسیها که علاقه زیاد به جمعآوری اطلاعات از روحیات و زندگی ولیعهد داشتند، با بودن این خانم در مقام سرپرستی محمدرضا در بهترین شرایط نبودند و از این طریق استفاده نمیکردند؟ مسلما خانم ارفع توسط انگلیسیها کاشته شده بود. «حسین فردوست» میگوید: روشن است که از همان آغاز، انگلیسیها از وضع من نزد محمدرضا نیز اطلاع دقیق داشتند و برایم پرونده جداگانه تشکیل داده بودند و مسلما مرا عنصر مطلوب برای خود میشناختهاند. چرا؟ چون وضعم نزد محمدرضا منحصر به فرد بود و با خانواده محمدرضا نیز (که در 100قدمی عمارت محمدرضا زندگی میکردند) تماس داشتم.
در دوران تحصیل در لهروزه، زن مدیر مدرسه آمریکایی بود و 2 معاون داشت که زن هر دو انگلیسی بودند. این مدرسه محل خوبی برای انگلیسیها بود، زیرا در آن از مهاراجه هندی تا میلیاردر آمریکایی تحصیل میکردند. تا آنجا که به یاد دارم شاید از محصلین این مدرسه فقط یک نفر سوییسی بود. علت اینکه سوییسیها به این مدرسه نمیآمدند گرانی آن بود، زیرا سالانه- بدون تعطیلات تابستان- 2400 فرانک هزینه 9 ماهه مدرسه بود که به نرخ سال 1310 معادل 4800 تومان میشد، لذا طبیعی است که فقط فرزندان طبقه خاص میتوانستند در آنجا تحصیل کنند. به هر حال، انگلیسیها 3 ماه قبل از ورود محمدرضا، «ارنست پرون» را در آنجا به عنوان مستخدم کاشته بودند که رل خود را بسیار خوب بازی کرد. پرون که لباس مستخدمی میپوشید و در غذاخوری خدمت میکرد، توانست علاقه محمدرضا را به خود جلب کند. او شعرهایی میگفت که در وصف محمدرضا بود و رمانهای مختلف به سبک خاصی قرائت میکرد که برای محمدرضا فوقالعاده دلپذیر بود. پرون با من نیز فوقالعاده دوست شد و من هم با او صمیمی شدم. روشن است که پرون به طور منظم از محمدرضا و من به انگلیسیها گزارش میداده و انگلیسیها مرا برای حفظ پرون عنصر مطلوب خود میشناختهاند، لذا پرون تمام تلاشش را میکرد که من با او مخالفتی نکنم. در یک دوران، پرون برای انگلیسیها اهمیت خاصی یافت و باید بگویم من همیشه از او حمایت و موقعیتش را نزد محمدرضا تثبیت کردم. گفتم که پس از بازگشت به ایران، پرون مغضوب رضاخان بود ولی پس از رفتن رضا او دیگر محدودیتی نداشت و از آن پس در اوقات فراغت همیشه با محمدرضا بود. در این ساعات معمولا محمدرضا، من و پرون با هم بودیم و زندگی مشترکی داشتیم. پرون نهتنها نسبت به من حسادت نمیکرد، بلکه به من احترام زیاد میگذارد و گاه میگفت: «من مرئوس تو هستم. از هر کار من که خوشت نیامد تذکر بده!» این رفتار پرون برای جلب رضایت من بود و شاید به جلب رضایت من نیز نیازی نداشت ولی به هر حال رفتارش با من چنین بود. پرون برخلاف من، با محمدرضا بیپروا و خشن بود. او تقاضاهایش را با خشونت مطرح میکرد و هر چه میخواست باید انجام میشد. محمدرضا گاه عصبانی میشد و موقتا او را از خود میراند و چند روزی قهر میکرد. سپس من شفاعت میکردم و از پرون دفاع میکردم و او یکی- دو روز بعد به نحو دیگر میتوانست وضع قبلی خود را نزد محمدرضا تجدید کند. در این دوران، پرون رفت و آمد علنی به سفارتخانههای انگلیس (بویژه)، سوییس و فرانسه را شروع کرد. او در صحبتهای خصوصی با محمدرضا و نیز در صحبتهایی که من حضور داشتم به وضوح نظرات انگلیسیها را میگفت. او عموما جزئیات را به من میگفت تا به محمدرضا بگویم. مثلا میگفت: «من به سفارت مراجعه کردم و چنین نظراتی دارند که باید اجرا شود. نظر آنها چنین است... اینها را به محمدرضا بگو!»
گاه که نظرات سفارت از طریق پرون و با واسطه من به محمدرضا گفته میشد و پذیرش آن برایش ثقیل بود، در چنین مواردی یک حالت انفعال و تمکین در او مشاهده میکردم. این حالت انفعال تا رفتن محمدرضا از ایران در او وجود داشت. هر گاه محمدرضا مسالهای را نمیپذیرفت، پرون آمرانه و با حالت تحکم به من میگفت تا به او بگویم و جملاتی از این قبیل را به کار میبرد: «من میخواهم این کار بشود!» پرون گاه حتی در حضور من نیز با محمدرضا با چنین لحنی صحبت میکرد و اگر او موردی را نمیپذیرفت، میگفت: «باید بکنی، اگرنه نتایج آن را خواهی دید!» محمدرضا برای اینکه از شر پرون خلاص شود یا برای اینکه توهین بیشتری نشود میپذیرفت و بهرغم این توهینها، همواره در مقابل پرون حالت تسلیم داشت.
تسلط پرون بر محمدرضا قدرت او نبود، بلکه ضعف مهم محمدرضا بود که در تمام طول سلطنتش وجود داشت و من این روحیه را کاملا میشناختم. توقعات شخصی پرون از محمدرضا برخلاف من بود که هیچ چیز نمیخواستم. پرون برای دوستان ایرانیاش پست میگرفت و برای دشمنانش ترک پست. دامنه دستورات پرون همه عرصهها را فرا میگرفت؛ اشخاص مهمی که در مراجع قضایی تحت تعقیب بودند (در رده وکیل و وزیر و امثالهم) گاه پرون خواستار راکد شدن و توقف پروندههایشان میشد. در انتصابات مداخله جدی داشت و کار به جایی کشیده بود که دیگر برای عزل یا نصب یک مدیرکل به محمدرضا احتیاج نداشت و رأسا انجام میداد و تنها برای انتصاب وزرا یا تحمیل نمایندگان مجلس به محمدرضا مراجعه میکرد و تحقیقا همه نظراتش برآورده میشد. دوستی یا دشمنی پرون با اشخاص همیشه در حد اعلای درجه قرار داشت و اعتدالی در کار او نبود. پرون در میان خانوادههای درباری موقعیت عجیبی کسب کرده بود. خانوادههای اشرافی اسم و رسمدار افتخار میکردند که پرون نزد آنها برود و پرون از همه این اماکن اخبار را جمع میکرد و به سفارت انگلیس میداد. رفتوآمدهای پرون همه با «هزار فامیل» بود، مانند فرمانفرماییانها، قوامالملک شیرازی و... او گاه به من میگفت «دیشب منزل فلانی بودم، مشکلاتی داشت و دستور دادم مقداری از گرفتاریهایش حل شود!» مقامات مملکتی به موقعیت پرون پی برده بودند و حتی اگر برای یک وزیر مشکلی پیش میآمد به پرون مراجعه میکرد. رفتار پرون با مقامات بسیار زننده بود. او که با محمدرضا با تحکم صحبت میکرد، مشخص بود که با مقاماتی که از نظر رده خیلی پایینتر بودند، چگونه برخورد میکرد. میگفت: «دستور میدهم چنین شود!» و چنین نیز میشد. اکثر این کارها را پرون برای ارضای خود میکرد و نه اجرای دستور سفارت. دوستان پیرامون محمدرضا را نیز پرون تعیین میکرد. در آغاز در رأس دوستان دائمی محمدرضا، ابتدا من بودم و پس از من پرون. در زمان فوزیه در سر میز غذا معمولاً محمدرضا، فوزیه، من و پرون مینشستیم و پرون شدیداً از من حرفشنوی داشت (یا چنین وانمود میکرد) ولی بتدریج پرون 2 نفر دیگر را وارد زندگی محمدرضا کرد که یکی تقی امامی (از خویشاوندان سیدحسن امامی امامجمعه تهران) و دیگر فتحالله امیرعلایی بود که بعداً رئیس هتلهای بنیاد پهلوی شد. من از این امر خوشحال شدم، زیرا میخواستم بخشی از اوقات فراغت خود را برای خود صرف کنم. امیرعلائی شاید استعداد لازم را برای جلب نظر محمدرضا نداشت ولی امامی بسیار حریف بود. او چون ورزشکار بود توانست در زمینهای ورزش خود را به محمدرضا نزدیک کند و من هم عملاً جا را برای امامی خالی کردم و هرگاه میدیدم که امامی نزد محمدرضاست به دنبال کار خود میرفتم. پرون به این دو نفر (امامی و امیرعلائی) تحت این عنوان که وضع مالی مناسبی ندارند کمکهای مالی کلان میکرد و در مقابل از آنها خواسته بود جزئیات دیدهها و شنیدههای خود را به اطلاع او برسانند. گفتم که رفتار پرون با محمدرضا بیپروا و بسیار زننده شده بود. گاه با همین صراحت به محمدرضا میگفت: «تو ارزش نداری که من با تو صحبت کنم!» اوایل من انتظار داشتم محمدرضا در مقابل چنین توهینی خجالت بکشد و دستور دهد او را سوار هواپیما کنند و به سوییس بفرستند ولی با تعجب میدیدم که محمدرضا سکوت میکرد و گاه تنها چند روزی قهر میکرد. این تمکین و تحمل را باید به حساب ذلت روحی محمدرضا گذارد و محمدرضا براحتی این ذلت را پذیرفته بود. من گاه خود را با محمدرضا مقایسه میکردم و به خود میگفتم اگر به جای محمدرضا بودم با یک دستور که «از اتاق برو بیرون و دیگر نبینمت» خود را از شر پرون خلاص میکردم ولی محمدرضا چنین نمیکرد. در طول سالیان متمادی این رفتار پرون و محمدرضا برایم عادی شد و دیگر تعجبآور نبود. مجموعه رفتارهای پرون سبب شد بتدریج ارزش خود را نزد انگلیسیها از دست بدهد و این اواخر دیگر اهمیت سابق را نداشت. انگلیسیها با شناخت اشخاص، رویهشان در برخوردها متفاوت است، لذا با من خیلی با احتیاط و آرام رفتار میکردند به نحوی که برای من برخورنده و توهینآمیز نباشد، در حالی که با پرون برخورد صریحتر و واضحتر و متناسب با شخصیتش داشتند، بهعلاوه اینکه پرون پرحرف و دهنلق بود، لذا این اواخر روابطش با ردههای پایین سفارت بود. این وضع پرون تا یکی- دو سال پس از ازدواج محمدرضا با ثریا ادامه داشت. در این زمان پرون دچار سنگ کلیه شد و پای راستش فلج شد به نحوی که با عصا راه میرفت. او برای معالجه مجبور شد به سوییس برود. در زمان ثریا روزهای جمعه عده بیشتری از دوستان محمدرضا را به کاخ دعوت میکردند. روز پنجشنبه به افراد تلفن میزدند و دعوت جمعه را به اطلاعشان میرساندند. روز جمعهای بود و در کاخ سفید سعدآباد بودیم (آن زمان محمدرضا تابستانها به کاخ سفید میرفت و زمستانها به کاخ مرمر). پیشخدمت آمد و به من گفت: «تلفن با شما کار دارد!» پای تلفن رفتم. هرمز قریب، سفیر ایران در سوییس بود. گفت: «با کمال تأسف باید عرض کنم جناب آقای ارنست پرون در بیمارستان فوت کرده است!» آمدم و موضوع را به محمدرضا گفتم. هیچ عکسالعمل و تأثیری در چهرهاش ندیدم؛ نه غم و نه اندوه و نه حتی تعجب! شاید باطناً بدش نمیآمد از شر پرون خلاص شده است. تنها عکسالعمل محمدرضا این بود که به کسانی که سر میز نشسته بودند، از جمله ثریا گفت: «پرون فوت کرده است!»
از مجموعه حوادث مربوط به دوران پرون تصور میکنم 3 مساله حائز اهمیت باشد: اول- نقش پرون در فراماسونری، دوم- نقش پرون در جدایی محمدرضا از فوزیه و سوم- باند همجنسبازی که پرون در دربار تشکیل داد.
پرون و فراماسونری
پرون از بنیانگذاران فراماسونری و «لژ پهلوی» بود. تصور میکنم سال 33 بود که یک روز پرون مرا نزد شخصی برد که خانهاش در خیابان نادری در یک 10 متری فرعی واقع بود. قبل از ورود، پرون گفت: «این شخص رئیس فراماسونری است و وقتی دست داد دستش را ببوس!» به اتاق وارد شدیم. فرد بلندقد و تنومندی روی پوستین نشسته بود و قلیان میکشید و اطراف اتاق تعدادی پشتی و چند صندلی قرار داشت. پرون تعظیم کرد و دستش را بوسید ولی من به توصیه او عمل نکردم و فقط دست دادم. رئیس فراماسونری مرا میشناخت و چند جملهای با من صحبت کرد (مسلماً پرون قبلاً مرا تمام و کمال معرفی کرده بود). پرون در حضور او با من صحبت کرد و گفت: «ایشان پذیرفتهاند که شما ماسون شوی و این بزرگترین شانس تو است». و افزود اشخاص مهمی از جمله بسیاری از وزرای موفق در سازمان ایشان اسم نوشتهاند که از همقطاران تو (نظامیان) هم هستند و از جمله مهدیقلی علویمقدم را نام برد (علویمقدمها 2 برادر بودند؛ مهدیقلی سپهبد و رئیس شهربانی شد و ناصر سپهبد و رئیس دادرسی ارتش). وقتی خارج شدیم، پرون توضیح بیشتری داد و گفت: «ایشان عراقی است و رئیس فراماسونهای خاورمیانه است و هر کاری دلش بخواهد در این کشورها انجام میدهد و خیلی مناسب است که تو هم در این سازمان اسم بنویسی!» بعدها متوجه شدم این فرد «محمدخلیل جواهری» نام دارد و رئیس «لژ پهلوی» است که با اجازه محمدرضا تأسیس شده است. ماجرا را به محمدرضا گفتم. او گفت: «او را خوب میشناسم و خوب است تو هم عضو شوی اما برای نامنویسی مجبور نیستی، هر طور راحتتری عمل کن!» من نیز طبق سلیقه خود عمل کردم و دنبال موضوع را نگرفتم. بعدها فقط یک بار پرون گفت ایشان (یعنی رئیس فراماسونری) از تو احوالپرسی کردند. سپس پرون از من گله کرد که چرا موضوع را به محمدرضا گفتی (او اطلاع داشت که من موضوع را به محمدرضا گفتهام) و از من خواست مساله کاملاً مخفی بماند.
پرون و جدایی فوزیه
قبلاً شمهای درباره فوزیه گفتم و توضیح دادم که او بسیار گوشهگیر و خجول بود. میتوانم ادعا کنم که فوزیه زن زندگی بود: عفیف و زیبا و تنها علاقهاش به زندگیاش بود ولی محمدرضا به او علاقهای نداشت. او ذاتاً زنهای گستاخ و حراف را دوست داشت و فوزیه محجوب او را راضی نمیکرد. زندگی فوزیه به این نحو در دربار ادامه یافت تا اینکه سیاست انگلیسیها عوض شد و جدایی محمدرضا از فوزیه در دستور کارشان قرار گرفت. چرا؟ دلیل را نمیدانم ولی میتوانم حدس بزنم که شاید در آن روزها به دلیل فساد ملک فاروق، انگلیسیها طرح برکناری او را آماده میکردند و میخواستند با جدایی محمدرضا از فوزیه مسائل 2 کشور از هم جدا شود و احیاناً خطری سلطنت محمدرضا را تهدید نکند. به هر حال در ماجرای جدایی فوزیه، ارنست پرون نقش اصلی را داشت: در این سالها محمدرضا معشوقهای پیدا کرده بود با نام خانوادگی «دیوسالار». چگونه و به وسیله که اطلاع ندارم ولی احتمال میدهم مستقیماً به وسیله مادر دختر که عریضهای برای تقدیم حضوری به محمدرضا داشته این رابطه آغاز شده بود. این دختر بسیار زیبا و لوند بود و شعر هم میگفت و کاملاً زن مطلوب محمدرضا بود. من او را در ایران ندیدم ولی در سفر سال 1328 به آمریکا معلوم شد دیوسالار در لسآنجلس است، زیرا به هتل من تلفن کرده و خواهش کرد او را ببینم. موضوع را به محمدرضا گفتم، گفت: «برو و حتماً او را ببین!» رفتم و زیبایی و حرافی او را در آنجا دیدم، در حالی که چند سال پیرتر شده بود. دختری بود سفید، خوشاندام، بسیار جذاب و شاعرمنش. من هیچگاه از محمدرضا نپرسیدم که چگونه با او آشنا شد و او نیز هیچگاه به من نگفت. اولین بار که از ماجرا مطلع شدم توسط پرون بود. روزی پرون گفت: «هیچ میدانی محمدرضا مدتهاست با دختری به نام دیوسالار رابطه عاشقانه دارد؟!» گفتم: نه! هیچ اطلاعی ندارم. واسطه چه کسی بوده است؟ پرون نیز نمیدانست. پرون گفت: «من تحمل این وضع را ندارم که محمدرضا با داشتن چنین زن عفیقهای (فوزیه) این رفتار را داشته باشد! او یا باید توبه کند و دنبال زن نرود یا من ترتیبی میدهم فوزیه از او جدا شود!» همین مساله نحوه رفتار پرون با محمدرضا و درجه گستاخی او را بخوبی نشان میدهد. خلاصه! پرون به فوزیه اطلاع داد «شوهرت رفیقه گرفته و به شما خیانت میکند و برای اینکه ادعای من ثابت شود باید شخصاً بیایید و ماجرا را ببینید!» این نقشه را پرون کاملاً از من مخفی کرد در حالی که به من بسیار نزدیک بود و کوچکترین مسائل را با من مطرح میکرد. این پنهانکاری نشان میدهد نقشه از جای دیگر طرحریزی شده بود و پرون فقط مجری آن بود و به او دستور اکید داده بودند مرا در جریان نگذارد. تنها بعد از اجرای طرح بود که پرون ماجرا را برایم تعریف کرد. به هر حال، پرون اطلاعات دقیق داشت. او مطلع بود محمدرضا چه روزهایی به خانه دختر میرود، آدرس منزل دختر کجاست، چه ساعتی وارد و چه ساعتی خارج میشود، در کدام اتاق ملاقات میکنند و تختخواب در کدام گوشه اتاق واقع شده است. اینها اطلاعاتی نیست که پرون بهدست آورده باشد، بلکه دقیقاً و قطعاً توسط سفارت انگلیس به او داده شده و نقشه توسط آنها طراحی شده بود. پرون دوستی داشت به نام «رفعتیان» که سرهنگ ارتش بود. او زمانی که میدانست محمدرضا نزد دیوسالار است، فوزیه را با اتومبیل برداشت و به جای راننده، رفعتیان را سوار کرد و جلوی خانه دیوسالار رفت. در آنجا به فوزیه گفت شما مواظب باشید تا مطمئن شوید محمدرضا اینجاست. سپس به رفعتیان دستور داد با اسلحه کمری یک تیر به درون اتاقخواب شلیک کند. رفعتیان شلیک کرد و تیر به سقف اتاق اصابت کرد. مدتی بعد، دختر که نگران شده بود و لابد دختر جسوری هم بود، جلوی پنجره آمد و پنجره را باز و بیرون را نگاه کرد تا مطمئن شود کسی در خیابان نیست و محمدرضا بتواند خارج شود. پرون، فوزیه و رفعتیان در تاریکی منتظر ماندند و مدتی بعد محمدرضا با احتیاط از ساختمان خارج و سوار اتومبیلی شد و در حالیکه خودش رانندگی میکرد، بدون اسکورت رفت. فوزیه همه این صحنهها را دید. محمدرضا تا سال 57 هیچگاه این ماجرا را برایم تعریف نکرد ولی همان شب، پرون پس از بازگشت مرا به اتاقش برد و جریان را دقیقاً و با آبوتاب گفت. من ناراحت شدم و گفتم: چطور به خودت اجازه میدهی با محمدرضا چنین رفتاری کنی؟ اگر گلوله به او خورده بود چه میشد؟ پرون گفت: «حالا که نخورده و من وقتی احساساتم به غلیان میآید این چیزها حالیام نیست!» از رفتارش تعجب نکردم، زیرا دفعه اولی نبود که تندخویی و خشونت او را با محمدرضا میدیدم. آن شب شام با هم بودیم: محمدرضا، فوزیه، من و پرون. فوزیه اصلاً کمحرف بود ولی آن شب به شکل محسوسی درهم بود و هیچ صحبتی نمیکرد. محمدرضا هم حال عادی نداشت و فقط صحبتهای معمولی میکرد که آیا از این غذا خوشتان میآید یا از آن غذا! ظاهراً گیج بود و نمیدانست موضوع چیست. طبیعتاً چنین بود مگر اینکه ماجرا به اطلاعش رسیده باشد که من نیز چیزی نگفته بودم. یک ماه از این واقعه گذشت و طی این مدت فوزیه نه سر میز غذا و نه در سالن یک کلمه با محمدرضا صحبت نکرد و همیشه مغموم بود و بیشتر علاقه داشت سفیر مصر و خانمش را ببیند. پس از مدتی متوجه شدم فوزیه میخواهد به مصر برود. از او پرسیدم موضوع چیست؟ پاسخ داد: «خسته شدهام و میخواهم برای یک ماه به مصر بروم و استراحت کنم و بعد از یک ماه بازمیگردم». فوزیه به مصر رفت. معلوم نشد در آنجا چه گذشت و شاید تحت تأثیر نصیحت مادر و خواهرانش، پس از مدت کوتاهی به ایران بازگشت و تیر پرون به سنگ خورد. با شکست این نقشه، پرون نقشه دیگری اجرا کرد. گفتم که او با اصرار عجیب فردی به نام تقی امامی را وارد کاخ و محفل خصوصی محمدرضا کرده بود و امامی نیز به دلیل ورزشکار بودن توانسته بود با محمدرضا صمیمی شود. مدتی پس از بازگشت فوزیه، روزی پرون مرا صدا زد و گفت: «در کاخ جریاناتی میگذرد و بین تقی امامی و فوزیه روابط نامشروع است!» گفتم: این چه حرفی است که میزنی، کو شاهدت؟ گفت: «راننده فوزیه شاهد است و مساله مسجل است و موضوع را بلافاصله به محمدرضا خواهم گفت!» پرون معطل نشد و همان روز مساله را به محمدرضا گفت. محمدرضا مرا خواست و گفت: «برو راننده فوزیه را ببین و با فرصت کامل از او تحقیقات کن و به او هم اطمینان بده و هم تهدیدش کن که اگر دروغ بگوید مدارک دیگری هم هست و مجازات شدید میشود!» من نیز ترتیب ملاقات با راننده فوزیه را دادم. او گفت: «مساله صحت دارد و مدتی است که هفتهای 2 شب و گاهی یک شب در میان و گاهی هر شب تقیامامی و فوزیه را به تپههای محمودیه میبرم (محمودیه در آن زمان بیابان بود که بعداً خیابان پیراسته شد) در آنجا به من دستور میدهند که پیاده و دور شوم تا خبرم کنند.» سپس راننده التماس کرد که «من گناهی ندارم و فقط رانندهام و ملکه به من دستور میدهد و من باید اطاعت کنم!» سخنان راننده را برای محمدرضا نقل کردم، گفت: «به گارد دستور بده که دیگر تقی امامی را به کاخ راه ندهد!» من بلافاصله دستور را اجرا کردم و زمانی که تقی امامی مراجعه کرد گارد جلویش را گرفت که شما مجاز نیستید وارد شوید و دیگر هم مراجعه نکنید تا دستور بدهند. فوزیه متوجه شد دیگر تقی امامی به کاخ نمیآید و به هر صورت مساله به گوشش رسید که درباره او چنین صحبتهایی هست. با آن خصوصیات اخلاقی که داشت این شاید تنها مسالهای بود که برای فوزیه غیرقابل تحمل بود. او مجدداً 15-10 روز ساکت و مغموم شد و سپس اعلام کرد برای استراحت به مصر میرود. به مصر رفت و دیگر مراجعت نکرد و پس از مدتی ملک فاروق، برادرش، به محمدرضا پیام داد که باید فوزیه را طلاق بدهی. او نیز طلاق داد و بدینترتیب ازدواجی که بر پایه مصالح انگلستان صورت گرفته بود، بر پایه همین مصالح و به دست ارنست پرون به جدایی کشیده شد. محمدرضا از فوزیه دارای یک دختر به نام شهناز بود که بعد از 28 مرداد زن اردشیر زاهدی شد و سپس طلاق گرفت و بعداً با جهانبانی (خسرو) ازدواج کرد.
همجنسبازی پرون
پرون روحیات زنانه داشت و به همین علت زمانی که رضاخان او را به عنوان مسؤول گلکاری باغ رامسر از محمدرضا دور کرد، در کار خود واقعاً سلیقه به خرج داد. او شاعرپیشه بود و به هنرهای زیبا و تئاتر و تزئینات علاقه وافر نشان میداد و استعداد آن را نیز داشت ولی تنها پس از به قدرت رسیدن محمدرضا بود که پرون به طور صریح خود را بهعنوان یک همجنسباز تمامعیار که رل زن را بازی میکرد، علنی کرد. او هر روز صبح آنچه را که در شب برایش اتفاق افتاده بود برای محمدرضا تعریف میکرد. چون اکثراً این حوادث شبانه با دردسرها و گرفتاریهایی توأم میشد و پرون با آبوتاب تعریف میکرد، محمدرضا مانند یک قصه با علاقه گوش میداد. پرون با فرد معینی رابطه نداشت و هر شب یک نفر را در سطح عمله و کارگر پیدا میکرد و پول کلانی به او میداد. پرون خانهای اجاره کرده بود که در آن با یک سوییسی دیگر شریک بود. این فرد رئیس قسمت بازرگانی سفارت سوییس در ایران بود و از حدود سال 1315 تا سال 1355، یعنی تا مرگش، در ایران بود و در همان شغل کار میکرد، به گفته پرون او نیز همجنسباز بود. این دو هیچ کدام زن نداشتند و ازدواج نکردند. تقی امامی که پرون او را به دربار آورد و به محمدرضا و فوزیه نزدیک کرد نیز طبق گفته پرون به من، همجنسباز بود. یکی- دو سال بعد از امامی، پرون امیرعلائی را به دربار آورد و بعداً به من گفت وی نیز رفیق جنسی او است. به هر حال، ارنست پرون [سال 1340] مرد و دکتر عبدالکریم ایادی که مدتها جزو دوستان محمدرضا بود، جای او را گرفت. نقش ایادی تا انقلاب ادامه یافت.
کتاب ظهور و سقوط سلطنت پهلوی، فردوست
موسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی