سه‌شنبه ۰۶ آذر ۱۴۰۳ - ساعت :
۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۷ - ۲۱:۵۹
از زمزمه‌های مادرانه از حافظ تا دیدار با امیری فیروزکوهی

روایت رهبر انقلاب از زندگی ادبی‌شان

درب را کوبیدم، خدمتکاری آمد و در را باز کرد و از اینکه یک جوان آخوند درب خانه‌ی آقای فیروزکوهی را می‌زند، تعجّب کرد. چون ندیده بود که یک آخوند درب این خانه را بزند. سراغ آقای امیری فیروزکوهی را گرفتم.
کد خبر : ۴۱۳۸۵۴

نشریه تبیینی‌تحلیلی مسیر، وابسته به دفتر حفظ و نشر آثار رهبر انقلاب اسلامی، در پیش‌شماره نخست خود برای اولین‌بار زندگی ادبی حضرت آیت‌الله خامنه‌ای را به روایت خودشان منتشر کرد. به مناسبت ۲۵ اردیبهشت، سالروز بزرگداشت فردوسی و روز پاسداشت زبان فارسی این متن را منتشر می‌کند:

به گزارش فارس، «هیچ‌گاه «ادبیّات» در زندگی‌ام به‌صورت حرفه و وظیفه درنیامد، بلکه تراوش ذوق ادبی‌ام بود که از نوجوانی در خود احساس کرده بودم. از این رو بود که متن ادبی تأثیری شگرف در من می‌گذاشت و مرا به دنیایی منتقل می‌کرد که فقط کسانی که طبع ادبی دارند و ظرافت‌ها و نکات و شُکوه آن را درک می‌کنند، می‌توانند به آن باریابند. من هیچ‌گاه از ادبیّات جدا نشدم مگر در شرایط سخت اوّل انقلاب که همه وقتم را پُر کرده بود و آن شرایط نه‌تن‌ها مرا از ادبیّات، بلکه از همه‌چیز جز مسئولیت‌های انقلاب جدا کرد. امّا همچنان تا امروز در بستر خوابم یک کتاب ادبی به همراه دارم و به خواب نمی‌روم مگر اینکه گذری در عالم ادبیّات کرده باشم.

ذوق شعری من در ارتباطی که با انجمن‌های شعر و ادب دارم و در مطالعه‌ی کتاب‌های شعر عربی و فارسی و سرودن شعر و خواندن رمان‌های ایرانی و عربی و خارجی و همچنین در نوشتن مقاله‌های ادبی درباره‌ی زبان و ادبیّات به‌طور کلی و شعر به‌طور خاص جلوه‌گر است.

شاید هیچ کتابی از کتاب‌های درسی من نباشد که پشت جلد آن، چند بیت شعری ننوشته باشم که بعد از خستگی درس، وقتی احساس نیاز به استراحت می‌کردم، آن‌ها را می‌نوشتم.

از بس که بعضی از اشعارْ مرا به وجد می‌آورد، به خطّاطی سفارش می‌دادم که آن‌ها را با خطّ خوش بنویسد و آن را به دیوار اتاقم می‌زدم. در حجره‌ام در قم اشعاری از حافظ نصب بود که برخی از آن‌ها را به یاد دارم:

صراحی می‌کشم پنهان و مردم دفتر انگارند

عجب گر آتشِ این زرق در دفتر نمی‌گیرد

و همچنین:

در این بازار اگر سودی‌ست با درویش خرسندست

خدایا منعمم گردان به درویشیّ و خرسندی

زمزمه‌های مادرم

البتّه اگر بخواهم تسلسل تاریخی را در سرگذشت ادبی‌ام رعایت کنم، باید به دوران کودکی برگردم. من شعر را از زمانی چشیدم و آهنگ آن، عواطف پنهان مرا زمانی به تحریک درآورد که در دوران کودکی به مادرم که اشعار حافظ را زمزمه می‌کرد گوش می‌دادم.

نوبت حافظ

او یک نسخه‌ی قدیمی از دیوان حافظ داشت که در هند چاپ شده بود و در اطراف آن حاشیه‌نگاری‌هایی با دستخطّ پدربزرگم آقای میردامادی داشت. در یکی از این حاشیه‌ها نوشته بود: این اشعار را در کِشتی و در راه جدّه خواندم؛ و من این مطلب را در سخنرانی‌ای که در همایش حافظ داشتم ذکر کردم و عمق نفوذ ادبیّات حافظ را در وجدان ملّی اسلامی ایران بیان کردم. مادرم اشعاری را با صدای خوش و شیرینی، زمزمه می‌کرد که برخی از آن‌ها را به یاد دارم:

سحر، چون خسروِ خاور علم بر کوهساران زد

به دست مرحمت یارم درِ امّیدواران زد

و می‌گفت: منظور از خسروِ خاور همان رسول خدا (علیه افضل الصّلاة و السّلام) است؛ و این شعر را هم خیلی زمزمه می‌کرد:

دوش دیدم که ملائک درِ میخانه زدند

گلِ آدم بسرشتند و به پیمانه زدند

در دبستان هم یک درس ادبیّات فارسی داشتیم که مخصوص مدرسه ما بود. یک معلّم مخصوصی هم برای این درس داشتیم که «گلستان سعدی» را به ما درس می‌داد که چه در شعر و چه در نثر کتاب بزرگی در ادبیّات فارسی ما است، و بویژه مقدّمه‌ی این کتاب هم از بهترین نثر‌های نوشته شده است. من این کتاب را رونویسی می‌کردم و از این رو همه‌ی مطالبش در ذهنم باقی مانده، چه اینکه اکثر آن را از بَر کردم. پدرم نیز خیلی به کتاب سعدی علاقه‌مند بود و برخی از آن را از حفظ بود.

بعد از گلستان با کتاب غزلیّات حافظ انس پیدا کردم و با دل و جان، معانی آن را می‌چشیدم. همچنین از نظامی نیز زیاد خواندم. امّا کتاب مثنوی مولانا جلال الدّین رومی مرا به اوج دنیایی معنوی بالا می‌برد که هیچ کتاب دیگری این قدرت تأثیر را نمی‌توانست داشته باشد.

از سنّ چهارده سالگی به مطالعه‌ی شکل دیگری از کتاب‌های ادبی روی آوردم که عبارت از «رمان» بود. هم رمان‌های فارسی و هم رمان‌های ترجمه‌شده از زبان عربی را مثل رمان‌های جرجی زیدان مطالعه کردم و همچنین رمان‌های ترجمه‌شده از زبان‌های اروپایی را که نوشته رمان‌نویس‌های معروف است، مثل میشل زواکو و الکساندر دوما مطالعه کردم.

ذوقِ قدسی

طبیعی بود که من با این ذوق ادبی، با ادیبان شهر خودم ارتباط برقرار کنم؛ آغازِ آن، حضور در جلساتی بود که در «مدرسه نوّاب» منعقد می‌شد و «علّامه امینی» صاحب کتاب «الغدیر» در آن‌ها سخنرانی می‌کرد. دست‌اندرکاران آن جلسات هم شخصیّت‌های ادبی معروفی در مشهد همچون آقای «قدسی» و «حکیمی» بودند.

در یکی از شب‌های آن جلسات آقای قدسی را دیدم که در حیاط ایستاده و در دستش سیگاری بود، نزد ایشان رفتم و سلام کردم و گفتم: شما این شعر را سرودید؟

شب با گل است و روز شود محو آفتاب

خوش‌تر ز. زندگانی شبنم ندیده‌ایم

خیلی خوشحال شد، چون می‌دید که یک نوجوان معمّم، با ذوق و شوقْ شعری از او حفظ کرده است. شروع کردیم با هم صحبت کردن و دوستی من با ایشان شروع شد و تا آخرین لحظات عمرشان ادامه یافت.

یکی از کار‌های آقای قدسی این بود که مرا با انجمن شعر فردوسی آشنا کرد که به شرح حال این انجمن بازخواهم گشت.

چشیدن شعر عربی

شایان ذکر است اوّلین باری که من با شعر عربی آشنا شدم، وقتی بود که بخش‌هایی از آن را در کتاب‌های درسی و بویژه در کتاب «مطوّل» تفتازانی مطالعه کردم. در آن اشعار ویژگی‌هایی از برانگیختن احساس یافتم که نظیر آن در شعر فارسی به‌جز در سبک خراسانی وجود ندارد؛ و با اینکه ابیاتی که در آن زمان خوانده بودم، چیزی فرای مثال‌هایی شعری در بلاغت و نحو نبود، ولی من آن‌ها را می‌چشیدم و با تمام وجود هضم می‌کردم، از بس که تحت تأثیر آن‌ها قرار می‌گرفتم. حتّی این اشعار را زمزمه می‌کردم و دوستانم را با بعضی از این اشعار خطاب قرار می‌دادم؛ مثل این شعر که می‌گوید:

أ. سرب القطا هل من یعیر جناحه / لعلی إلی من قد هویت أطیرُ‌ای دسته‌ی پرندگان! کسی هست که بال‌هایش را به من عاریت دهد؟ / شاید بتوانم به سوی محبوبم پرواز کنم

در واقع ادیبان زبان فارسی و حتّی آشنایان با ادبیّات زبان فارسی تا حدودی با ادبیّات عرب آشنایند و بسیاری از آن‌ها به دو زبان عربی و فارسی شعر می‌سرایند؛ چه اینکه بعضی از آن‌ها فقط به زبان عربی شعر می‌سرایند، اگرچه تعدادشان بسیار کم است.

شعر و ادبیّات در مشهد نشاط و فعّالیّتی داشت که در کمتر شهر دیگری از شهر‌های ایران این نشاط دیده می‌شد؛ و شخصیّت‌های اهل ادب و شعری در آن حضور داشتند که دیگر شعرای ایران به آن‌ها نمی‌رسند، مگر بعضی از بزرگان و مشاهیر شعر مثل آقای امیری فیروزکوهی و جلال همایی و رهی معیّری.

دو انجمن شعر معروف در مشهد بود که در هر دوی آن‌ها شرکت می‌کردم:

انجمن فردوسی

اوّلی، انجمن شعر فردوسی بود که همان‌گونه که عرض کردم آقای قدسی مرا با این انجمن و اعضای آن آشنا کرد. در این انجمن جلسات شعر به‌صورت هفتگی در خانه‌ی آقای «نگارنده» برگزار می‌شد. ایشان نظامی بود، امّا کاملاً از خصوصیّات نظامی معروف در آن زمان بدور بود. او بیشتر شبیه علما بود تا نظامی‌ها؛ یک مرد مؤمن و پرهیزکار و خوش‌اخلاق و خوش‌برخورد که شعر لطیفی هم در حدّ کم گفته بود.

این انجمن شعر، ساده و جدّی و بدور از تشریفات و تجمّلات بود که بزرگان شعر مشهد در آن روز در آن شرکت می‌کردند، مثل آقایان صدیقی، قدسی و کمال -که قصیده‌سرا بود- و محمد قهرمان -که از بهترین غزل‌سرا‌های حاضر هستند- و آقای باقرزاده که متخلّص به نام «بقا» بودند و صاحبکار -که غزلسرا بودند- و شفیعی کدکنی که امروز مشغول تدریس در دانشگاه و تألیف هستند و نعمت آزرم و آگاهی که غزلیّاتشان معروف است و عشقی و محمّدرضا حکیمی که ادیبند و اندکی شعر هم سروده‌اند و همچنین خدیو جم.

من به‌صورت فعّال به شرکت در این جلسات مواظبت می‌کردم و در نقد شعر برجسته بودم؛ یعنی قدرت تشخیص نقاط قوّت و ضعف شعر را داشتم و این توانایی مورد اذعان و همچنین ستایش اعضای انجمن قرار گرفته بود؛ و به‌خاطر همین جایگاهی که در نقد در بین اعضای انجمن داشتم، شعرم را هیچگاه بر آنان نخواندم و سروده‌هایم را نشانشان ندادم، اگرچه بعضی از اعضای انجمن، طبع شعر و توانایی‌ام در شعر گفتن را احساس کرده بودند و حدس می‌زدند که من نمی‌خواهم شعرم را عرضه کنم؛ و البتّه این اشتباهی از سوی من بود، چرا که من اگر در آن وقت شعرم را عرضه می‌کردم و شعرم مورد نقد قرار میگرفت، در مسیر شعر سرودن پیشرفت می‌کردم.

من از سال ۱۳۳۴ یا ۳۵ شمسی شعر گفتن را آغاز کردم که شعر سطح پایینی نبود، امّا من آن را نمی‌پسندیدم و به خودم اجازه‌ی پخشش را نمی‌دادم، ولی حکایت از طبع شعر من داشت.

انجمن فرخ

انجمن دوّم شعر در مشهد اسم خاصّی نداشت و در خانه آقای محمود فرّخ برگزار می‌شد. ایشان از اعیان مشهد بود و در خانه او کتابخانه بزرگی بود که بیش از پنج هزار کتاب داشت، که هر وقت در مشهد بودم حتّی بعد از مهاجرتم به قم در جلسات این انجمن شرکت می‌کردم. این انجمن برخلاف انجمن شعر فردوسی کمی اشرافی بود؛ به‌گونه‌ای که همه حضّار پشت یک میز بزرگی می‌نشستند و صاحب‌خانه نیز در صدر می‌نشست. بعضی از اعضای انجمن فردوسی هم در آن شرکت می‌کردند. همچنین از بزرگان اهل ادب مثل دکتر علی‌اکبر فیّاض که ادیب و تاریخ‌دان است و دکتر غلامحسین یوسفی که نویسنده فاضلی است و دکتر احمد رجایی که شاعر فاضلی است در این انجمن شرکت می‌کردند. در هر دو انجمن، شعرایی از تهران و دیگر شهر‌های ایران نیز گاهی حضور داشتند.

بعد از مهاجرتم به قم، فشار درس و بحث علمی وقتم را خیلی پُر کرده بود و از این رو جز اندکی، وقتی برای شعر و ادبیّات نگذاشته بودم. امّا با این حال در مدّت اقامتم در قم توانسته بودم کتاب پنج جلدی «تاریخ شعرای فارسی زبان» را که نوشته «شبلی نعمانی» عالم و متفکّر هندی است، مطالعه کنم. این کتاب ترجمه‌شده از زبان انگلیسی است و مطالب ادبی باارزشی در آن هست. از جمله‌ی این مطالب مقایسه‌ی بین فردوسی و نظامی است که مفصّل درباره‌ی وجوه شباهت و اختلاف بین شاهنامه‌ی فردوسی و اسکندرنامه‌ی نظامی بحث می‌کند و سرانجام به این نتیجه می‌رسد که فردوسی، فردوسی است و نظامی، نظامی.

همچنین در مدّتی که در قم اقامت داشتم به‌خاطر نزدیکی‌اش به تهران و اصفهان توانسته بودم با شعرای زبردست این دو شهر ارتباط برقرار کنم. مثلاً با آقای امیری فیروزکوهی، جلال همایی و محمد عنقا ارتباط داشتم، چه اینکه در همین مدّت با مجمع «کمال اسماعیل» در اصفهان نیز آشنا شدم.

نخستین دیدار با امیری فیروزکوهی

در خاطرم هست که با اشعاری از آقای فیروزکوهی که در مجلّات و مطبوعات منتشر می‌شد، آشنا شدم و شعرشان تأثیر خاصّی بر من گذاشته بود. از عظمت شعر او متعجّب می‌شدم. شعر او به سبک هندی بود که همان سبک «صائب تبریزی» و سبک غالب شعرای مشهد است. در جمع برخی از دوستان حرف از این شاعر به میان آمد که یکی‌شان گفت: من آدرس خانه‌ی او را در تهران دارم. من هم آدرس را گرفتم و بی‌درنگ به خانه ایشان رفتم.

درب منزل را کوبیدم، خدمتکاری آمد و در را باز کرد و از اینکه یک جوان آخوند درب خانه‌ی آقای فیروزکوهی را می‌زند، تعجّب کرد. چون ندیده بود که یک آخوند درب این خانه را بزند. سراغ آقای امیری فیروزکوهی را از او گرفتم، گفت: شما؟! خودم را معرّفی کردم. رفت و دوباره بازگشت و گفت: نیستند! رفتم و دوباره برگشتم. تا خدمتکار در را باز کرد و مرا دید فوراً گفت: نیستند! تکّه کاغذی از جیبم درآوردم و چند خطّی نوشتم که دقیقاً الآن یادم نیست، ولی به‌طور خلاصه حکایت از آشنایی‌ام با شاعر و علاقه من به دیدار با او داشت. چه اینکه عبارات این نوشته نشان‌دهنده‌ی طبع ادبی نگارنده هم بود. کاغذ را به خدمتکار دادم و به او گفتم: در فلان وقت باز خواهم گشت. در موعد مقرّر در را کوبیدم. خدمتکار دم در آمد و فوری گفت: بفرمایید! وارد خانه شدم و با مرد قدبلند و لاغری مواجه شدم که در چشمانش درخشش خاصّی بود که هوش و خرد و نجابت را می‌شد در آن دید. مرا در آغوش گرفت و با کلمات محبّت‌آمیز و ستایش از من استقبال کرد. بعد، از خودم پرسید که خودم را معرّفی کردم و از آن وقت رابطه‌ی دوستی صمیمانه‌ای بین من و ایشان شکل گرفت که تا هنگام درگذشتشان ادامه داشت.

من اشعارش را برایش می‌خواندم و از شیوه خواندنم احساس می‌کرد که من شعرش را می‌فهمم و همه زیبایی‌هایش را درک می‌کنم. گاهی به برخی از نکات بدیع شعر ایشان اشاره می‌کردم که از خوشحالی بال درمی‌آورد. او بار‌ها می‌گفت: هیچ کسی را مثل تو ندیدم که نکته‌ها و ظرافت‌های شعر مرا بفهمد. او، چون می‌دید که از شعرش لذّت می‌برم، از لذّت من، لذّت بیشتر و عمیق‌تری می‌برد!

افزون بر طبع شعری والایی که این مرد از آن برخوردار بود، نسبت به مسائل عربی و اسلامی نیز بی‌تفاوت نبود. مثلاً در شعری که برای دختر مجاهد فلسطینی «شادیه ابوغزاله» سروده بود، یا شعر زیبایی که درباره‌ی مبعث پیامبر نوشته بود -که جایزه‌ی رتبه اوّل را در مسابقاتی که «حسینیّه‌ی ارشاد» به مناسبت مبعث پیامبر (صلّی اللّه علیه و آله و سلّم) برگزار کرده بود از آنِ خود کرد- این واقعیّت مشهود است. ایشان در فصل تابستان دو ماه را در منزل دخترش در مشهد اقامت داشت که آنجا هم من به دیدارشان می‌رفتم.

ارتباط من با ایشان بعد از انقلاب اسلامی نیز ادامه داشت. به مناسبت انتخاب من به‌عنوان رئیس‌جمهور، ایشان شعر تبریکی برایم فرستاد که در دیوان منتشرشده‌شان نیست، ولی در همین دیوانشان غزلی وجود دارد که خطاب به من سروده‌اند.

البتّه ایشان اطّلاع وسیعی از ادبیّات عربی و فارسی داشت و به عربی هم شعر می‌سرود. در یادداشتی که در دفتر خاطراتم نوشته است، غزلی به زبان عربی نوشته که مطلعش چنین است:

أذوب غراما وهی بین جوانحی / فکیف إذا ما شدّ عنی رحال‌ها

با اینکه در کنار من حاضر است، باز از عشق و شوق گویی ذوب می‌شوم / چه رسد به اینکه از پیش من کوچ کند

او در مسائل ادبیّات و تاریخ آن، حضور ذهن داشت. گاهی وقتی که با نکته ادبی کمیاب یا با نکته تاریخی جالبی در ادبیّات مواجه می‌شدم، تلفنی با ایشان در میان می‌گذاشتم و می‌دیدم ایشان از آن مطّلع است. مثلاً من در میان ترانه‌ها درباره‌ی «سَلَم خاسر» و علّت نام‌گذاری او به خاسر مطالبی می‌خواندم که علّت این بود که او چوبی را با کتابی که از پدرش به ارث برده بود، معاوضه کرد. این داستان در نظرم جالب آمد، گوشی تلفن را برداشتم و با آقای امیری تماس گرفتم و به او گفتم: درباره‌ی سلم خاسر مطالبی می‌خواندم. ایشان فوراً گفت: همان خاسری که چوبی را با یک جلد کتاب معاوضه کرده بود؟! و این نشان‌دهنده‌ی اطّلاع وسیع ایشان از ادبیّات عرب بود.

در واقع این مرد در قلّه‌ی ادبیّات فارسی معاصر قرار داشت و وقتی درگذشت، تأثّر عمیق خود را از درگذشتش ابراز کردم و از جمله‌ی آنچه در پیام خودم نوشتم این بود: فیروزکوهی بر بلندترین سکّوی شعر تکیه زده بود. او از این سکّو به پایین آمد، امّا کسی جایگزین او در این سکّو نشد و ناگزیر این سکّو نیز با درگذشت او سرنگون شد.

کشتی غزل

از دیگر نمونه‌های اهتمام ورزیدن من به شعر و ادب هنگام اقامتم در قم، دفتر خاطراتی بود که یادداشت‌هایی با دستخطّ بزرگان شعر و ادبیّات مثل فیروزکوهی و جلال همایی در آن بود. به یاد دارم که بهترین اشعاری که می‌خواندم در دفترچه‌هایی گردآوری می‌کردم؛ دفترچه‌ای داشتم که مخصوص قصیده‌ها بود، دفترچه‌ای هم مخصوص قطعه‌ها، دفترچه‌ای هم مخصوص غزل و... و البتّه همه این دفترچه‌ها به‌جز دفترچه غزلیّات که به نام «کشتی غزل» بود، گم شد.

در خاطرم هست که با انجمن «کمال اسماعیل» آشنا شدم که آقای «صغیر اصفهانی» از بزرگان شعر اصفهان در آن حضور داشت. این انجمن در گوشه‌ای از «مدرسه چهارباغ» برگزار می‌شد و زیر نظر دولت بود. یک روز من و دوستم آقای «سیّد جعفر قمی» به این انجمن رفتیم. وقتی وارد شدیم میز بزرگی دیدیم که گرداگرد آن صندلی‌های نرمی چیده شده بود. بزرگان در صدر جلسه نشستند ما هم که آخوند و مهمان بودیم در وسط نشستیم. شعرا در جایگاه ویژ‌های می‌ایستادند و شعرشان را می‌خواندند. از همان اشعاری که در ابتدای کار خوانده شد، فرق زیادی بین این انجمن و انجمن فردوسی در مشهد به‌لحاظ سطح شعری احساس کردیم. اشعاری که خوانده شد علی‌رغم فضای تشریفاتی و پرابّهت، ضعیف بود.

رفیقم سیّد جعفر جرئت پیدا کرد شعری از خودش بخواند؛ او اشعاری می‌سرود که در سطح شعر من نبود، وقتی شعرش را خواند تحسین حضّار را برانگیخت. سپس نوبت به من رسید، من هم یکی دو غزل از اشعارم را خواندم که شور و هیاهویی از تحسین حضّار بلند شد، و برخی تکرار بعضی از ابیات را درخواست می‌کردند و حسابی تشویق کردند و تبریک گفتند. آن جلسه فرصتی بود که با ادبای اصفهان آشنا شوم.

هیچ‌گاه ادبیات را رها نکردم اما...

بعد از اینکه از قم به مشهد برگشتم، عمده‌ی مشغولیّتم مربوط به مسائل انقلاب بود که جرقّه آن را حضرت امام خمینی زده بودند. از آن به بعد به این فعّالیّت‌ها و همچنین ادامه‌ی درس و بحثم پرداختم و شعر و ادبیّات در درجه‌ی دوم از اهمّیّت قرار گرفت. اگرچه من هیچ‌گاه ادبیّات را کاملاً رها نکردم، چون هرگز طبعم این‌چنین نبود، امّا فعّالیّت‌های انقلابی‌ام مرا به شعر حماسی و انقلابی سوق داد.

در این مدّت سعی کردم استعداد شاعری بعضی از شعرای مشهد را به سمت فضای انقلاب سوق بدهم. اشعاری هم در حقّ امام تبعیدشده از وطن و دیگر شخصیّت‌های ضدّ رژیم از کار درآمد. در این مدّت ارتباطم با آقای قدسی بیشتر شد، او هم قریب به اتّفاق اشعار خود را در خدمت مسائل نهضت اسلامی به کار گرفته بود.

در این مدّت، بعد از اینکه کتاب‌های رمان را تقریباً رها کرده بودم، دوباره به رمان بازگشتم، امّا به نوع خاصّی از آن‌ها که در آن مقطع زمانی در ایران رایج شده بود. این داستان‌ها، عبارت از رمان‌های روسی بود که حال و هوای قیام علیه نظام فئودالی و سرمایه‌داری داشت. علّت رواج آن رمان‌ها هم این بود که رژیم شاه، به‌خاطر عللی که مجال ذکرش نیست، فضای فعّالیّت فرهنگی را برای جنبش چپ ایران باز کرد. آن‌ها هم شروع به ترجمه‌ی بهترین آثار ادبیّات روسی کردند، چه آثار کسانی که قبل از انقلاب روسیه حضور داشتند، مثل داستایوفسکی و چخوف، و چه کسانی که بعد انقلاب بودند مثل: گورکی، مایاکوفسکی، الکسی تولستوی و شولوخوف. من اکثر این دست رمان‌ها را که منتشر شده‌اند مطالعه کردم، اگر نگویم همه را خوانده‌ام. البتّه با اهتمامی نه چندان زیاد، چرا که خواندن کتاب رمان نیاز به وقت و اوقات فراغتی داشت که بعد از برگشتنم از قم به مشهد، به‌خاطر مسئولیّت‌های انقلابی و علمی‌ام، من آن وقت را نداشتم.

همه‌چیز انقلاب شد

امّا بعد از قیام انقلاب اسلامی، دیگر از همه‌چیز غافل شدم؛ نه‌تن‌ها از شعر و ادبیّات، بلکه حتّی از خانواده و فرزندان و معیشت. بعد از اینکه به ریاست جمهوری انتخاب شدم خود را در برابر مسئولیّت‌های جدیدی یافتم. یکی از مسئولیّت‌هایم هدایت فضای ادبیّات و هنر در ایران به سوی فضای ارزشی بود؛ و هر کسی که این مسئولیّت را بخواهد قبول کند، باید در فضای ادبیّات، حاضر بلکه پیشگام باشد. از این رو دوباره به مطالعه‌ی کتاب‌های شعر شعرا و محصولات ادبی داستانی بازگشتم. همچنین اهتمام دیگری به فیلم‌های سینمایی و مستند پیدا کردم چرا که بر خلاف دوران قبل از انقلاب که قشر مؤمن و مذهبی از این محصولات بدور بودند، بعد از انقلاب این‌گونه آثار تبدیل به بخشی از زندگی همه مردم شده بود.

در بسیای از جشنواره‌های ادبی برگزارشده در تهران و دیگر شهر‌های جمهوری اسلامی به‌صورت مستقیم یا با ارسال پیامی غنی به‌لحاظ محتوای علمی و ادبی‌اش شرکت کردم؛ که از جمله‌ی آن‌ها شرکت در همایش حافظ و همایش سعدی و همایش اقبال بود. همچنین در جمع اهل ادب و هنر و علاقه‌مندان به زبان فارسی سخنرانی‌های مفصّلی ایراد کرده‌ام. این مشارکت‌ها هم از جنس مشارکت‌های کلیشه‌ای و رسمی نبود، بلکه مشارکت‌های علمی و جدّی‌ای بود که افراد متخصّص در موضوع آن همایش‌ها به عمیق و جدّی و زیبا بودن آن پیام‌ها اذعان می‌کردند.

امروز ادبای ایران و هنرمندان متعهّد، خوب می‌دانند که در رأس نظام کسی قرار دارد که به مسائل مورد اهتمامشان و پیشبرد مسیرشان به سوی رشد و کمال به‌شدّت اهتمام می‌ورزد.

چندی است که دوباره به سرودن شعر بازگشتم و اشعارم را برای برخی از خواص خواندم که آن‌ها را تحسین کردند و از این که در این مدّت طولانی، طبع شعری‌ام را به جوشش درنیاورده بودم، اظهار تأسّف کردند.»