حدود شش ماه پیش، شخصی در اینستاگرام به من پیشنهاد دوستی داد.در ابتدا هیچ اعتنایی به پیام های او نمی کردم تا این که بعد از اصرار و درخواست های زیاد، راضی به برقراری ارتباط نوشتاری با او شدم و پس از مدتی رابطه ما به ارتباط های تصویری و تماس های پی در پی ختم شد.
به گزارش ایران دختر جوان در مرکز مشاوره پلیس گفت که کم کم به او وابسته شدم تا جایی که حتی نمی توانستم لحظه ای او را از یاد ببرم. تمام زندگی ام را تسخیر کرده بود و هیچ گاه فکر نمی کردم کسی بتواند این طور مرا شیفته خودکند.
او وعده داده بود که می تواند هر کاری برای خوشحال کردن من انجام دهد و من هم کم کم خودم را تغییر دادم و آن طور که او می خواست شدم. طرز پوشیدن لباس هایم و لحن صحبت کردنم نیز تغییر کرد تا جایی که خانواده ام و به ویژه مادرم متوجه این تغییرات شده بودند. تنها نصیحت مادرم این بود کاری نکن که نتوانیم از خجالت سرمان را جلوی مردم بلند کنیم.
خیلی متوجه حرف مادرم نمی شدم تا این که از همان فرد پیغامی دریافت کردم که گفت دوست دارد مرا از نزدیک ببیند. او معتقد بود دنیای مجازی خیلی محدود است و همه چیز در دنیای واقعی شکل می گیرد.
یک روز به بهانه خرید از خانه خارج شدم و به سمت محل ملاقات رفتم. آن جا سهراب را دیدم که روی نیمکتی منتظر نشسته است.
اصلا فکر نمی کردم بتوانم روزی با شخصی قرار بگذارم و او برای دیدنم منتظر بماند. احساس شرم و از طرفی شادی تمام وجودم را گرفته بود.
دو ساعت تمام با هم گرم گفت و گو بودیم تا جایی که صدای اذان مرا متوجه گذشت زمان کرد و یادم افتاد به مادرم گفته بودم زود برمی گردم بنابراین به هر بهانه ای که بود از او خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. یک هفته بعد دوباره با هم قرار گذاشتیم و مطمئن شده بودم او مرد رویاهایم است.
او مرا به سمت خود فرا می خواند، همواره مرا تحسین می کرد و احساس می کردم توانایی انجام هر کاری را دارم، او هیچ گاه مرا به خاطر رفتارهای بچه گانه ام تحقیر نمی کرد. دلم می خواست کاری کنم خوشحال شود و بفهمد من هم او را دوست دارم.
یک روز از من پرسید که دوست دارم درآمدی برای خودم داشته باشم و من هم متعجب از حرف او گفتم مگر کسی هست که پول را دوست نداشته باشد. او به من پیشنهاد داد می توانم با گرفتن فیلم های چند دقیقه ای از خودم و به اشتراک گذاشتن آن ها در اینستاگرام ماهانه مبلغ زیادی دریافت کنم و معروف بشوم.
پیشنهاد او را قبول کردم و قرار گذاشتیم در تاریخ مشخصی برای گرفتن فیلم به خارج از شهر برویم. هم کنجکاو بودم و هم دلهره داشتم.
چند روز قبل از این که با هم تماس بگیریم تا زمان و مکان دقیق فیلم برداری را مشخص کنیم، یک برنامه تلویزیونی که با دختری هم سن و سال خودم مصاحبه کرده بود، توجه مرا به خود جلب کرد که می گفت تمام عکس هایم در فضای مجازی پخش شده و آبروی من و خانواده ام رفته است. با دیدن این برنامه ناگهان دلم لرزید که نکند من هم طعمه شده باشم، در نتیجه از آن روز دیگر به تماس های سهراب پاسخ نمی دهم. اکنون که به این جا آمده ام، احساس می کنم از ابتدای آشنایی ام با سهراب، من تنها کسی هستم که ضربه خورده ام.
او احساسات مرا به بازی گرفته است و دیگر هیچ وقت نمی توانم به کسی اعتماد کنم و او را همراه خود بدانم. خانواده ام اصلا در جریان این ماجرا نیستند و من هم هیچ گاه نتوانستم آن ها را محرم اسرار خود بدانم. دلم می خواهد کسی باشد تا بتوانم از احساسم به او بگویم و اعتماد به نفس سابقم را به دست بیاورم.